چند صفحه فتوکپی شده از یک شماره از مجله «فرهنگ و سینما» را که تاریخ نشر و همچنین نشانیاش در این رونوشتها مشخص نیست برایم فرستادهاند که مربوط میشود به گفتگوئی با آقای تقوائی. همچنین کتابی هم که شامل یک جور گفتگوی دراز است با ایشان همراه با همان چند صفحه به دستم رسیده است. اینها مدتی پیش رسیدند اما من تازه رسیدم به خواندن آنها. در این هر دو چند ذکری شده است به چیزهائی که به من ربطشان دادهاند اگر چه من از اینکه این اتفاقها افتاده باشد، یا من در چنین قصهها بوده باشم خبر نداشتهام، هرگز. غرض از این قصههای هیچوقت اتفاق نیفتاده را هم درست نمیدانم. دلیلی هم نمیبینم که نادرستی آنها نگفته بماند هر چند هم که حد و معنیشان بیجا و بیهودهست. برای چنین گفتن من نشانی آن نشریه را ندارم ولی گمان دارم گفتنی در زمینه آن گفتگو و آن کتاب، و حرفهای اساسیتری که در حول و حوش آن دو بیاید، باید کلیتر باشد از مطالب مجلهای که از اسمش پیداست، بیشتر مخصوص یک حرفه و موضوع است و کمتر در انتخاب آن چه چاپ میکند برگزیننده. اینست که حرفهایم در اطراف این قصهها را برای شما میفرستم که از این پیش هم چند نوشته از من به چاپ درآورده بودهاید. اگر خواستید، باشد، اینها را هم در مجلهتان بگذارید. یکی از این قصهها اینست که میگویند سالها پیش در خانه فریدون هویدا میان میزبان و آقای تقوائی برخورد و گفتگوی ناخوشایندی با حضور من درگرفته بوده است که با پادرمیانی من به خیر گذشتهست به اینگونه که آقای تقوائی از فلسطینیها دفاع میکرده است و میزبان تلفن زدهست به سازمان امنیت که بیایند مهمانش را بکشانند به زندان، و من نگذاشتهام که این اتفاق بیفتد. این اصلاً با هیچ واقعیتی نمیخواند.
من هرگز به یاد نمیآورم چون ندیدهام که در خانهاش یا مکان دیگری فریدون بخواهد کسی را، یا آقای تقوائی را، به دست سازمان امنیت یا پلیس بسپارد چنان که این قصه ادعا دارد. من هرگز در چنین مهمانی نبودهام تا بتوانم پادرمیانی کنم که فریدون دنبال کار را نیاورد. اقدام به یک چنین کاری هم، بسیار دور از رسم و خلق و خوی میزبان به چشم میآید. که این، به هر صورت، با حضور و غیبت من هیچ ربط ندارد. ضمناً گفته باشم که من چهل سالی ست که با فریدون آشنا هستم و از تحملش در حوادث و در ناملایمات درشگفت بودهام. حفظ آشنائیم با او هم مطلقاً به خاطر حرمت به هوش و اندیشه، و وسعت دانستهها و قدرت نقد و شناختش بودهست بیآنکه هرگز ربطی به کارهای دولتی یا بستگیهای خانوادگیش داشته باشد. در واقع این دوستی، اگر که دوستی هست، علیرغم ربطهای خانوادگیش بوده است و با وجود آن تعارض شدید که در داستاننویسی و در فیلم و در صحنه تئاتر، و همچنین رودررو و پیش چشم خودش با نزدیکترین خویشاوندی که داشت، داشتهام دوام آوردهست. بیانقطاع، بیلکه، تا امروز. که این خود نشانه سعه صدر، و حس و حد آدمیت و تمدن و یک رفتار بایستهست.
این را هم بیفزایم، اگر چه زیادیست، که شاید به خاطر اقامت یک بیست سالی از کودکی تا جوانیاش در آن بخش از دنیا که شامل لبنان و سوریه و فلسطین است، و رشد و تحصیل او در آن بودهست، فریدون همیشه هواداری میکرده است از رفاه و حق مردم آنجا به زندگی در سرزمین موروثی. این تا آنجا که من خبر دارم.
داستان دیگری که آوردهاند قصه نمایش یک فیلم است، آن هم به طور خاص خصوصی، و مطلقاً تصوری- خیالی و هرگز اتفاق نیفتاده، البته، برای آن خدا بیامرز آل احمد، که ادعا شده است چنان از هم قهربودهایم که به هم حرف هم نمیزدیم. این هم، این داستان یک چنین نمایش و برخورد هم، به کوشش یا بیدخالت آقای تقوائی، هیچوقت روی نداده بوده است و نمیتوانسته است که اتفاق بیفتد چون وقتی که در آخر بهار سال ۱۳۴۳ شبی از نیمه شب کار نهائی به همآمیزی و میکس صدای «خشت و آینه» پایان یافت، چند ساعت بعد، همان صبح، من یکسره رفتم به فرودگاه مهرآباد برای رفتن به پاریس و چاپ نسخه نمایش آن فیلم با زیرنویس در زبان فرانسه، و برنگشتم به تهران مگر ماهها بعد در اواخر پاییز. و از این قرار در این مدت نه من نه فیلم در ایران نبودهایم که یک نمایش خصوصی به کارپردازی هر کس، یا آقای تقوائی، درست کرده باشم برای آل احمد یا هر کس. اگر هم آل احمد برای تماشای فیلم میآمد حاجت نبود کسی او را بکشاند بیاورد، که ما از بیست سالگی پیش از آن هم به هم آشنا بودیم، گویا آشنائی بسیار نزدیک، صمیمی، و تا حدی که من از خودم خبر دارم، به دلسوزی، و اگر که میآمد هم ناچار همراه بود با سیمین، که آشنائی و علاقهام به او، و حرمت یاد گرامی پدر مهربان بینظیر او، و دوستیام با برادرش هوشنگ و بستگان دیگر او، میرسید به پیشترها، به روزگار بچگیهامان؛ و اعتقاد من به کوشش او در کار فهم و درک او، و همچنین، نجابت و خوش مشربی و آرامی، و بردباری و تسلیم و عقل خاص او، که به ترتیب زندگی زناشوئیش تعادل جبرانکنندهای میداد، میرسد به حدهای بیشتر، جدا و مستقل و جدیتر، دیگر ممیزات تعادلدهندهای که گاه حس و وظیفههای اجتماعی و انسانی را پشت ملاحظات و حجب، و ناامیدی و حزن جبلی شخصی نگه میدارند و به بند سکوت میبندند، شاید به حساب صلاح عام هر چند تجربههای اخیر روشن نشان دادهاند این حساب یک حساب نامیزان، یک حساب به ضد صلاح و خیر عام بوده است بیآنکه در ابتدا چنین اقدام از روی خواست سنجیدهای بوده باشد.
در هر حال، در این قصه خیالی آقای تقوائی نشانهای از حضور سیمین نمیبینی. ولی در عوض، از آن طرف مرحوم ساعدی را در آن کشاندهاند که من دوسالی بعد از تاریخ فرضی این قصه، که اصلاً به کل اتفاق نیفتاده است، با او آشنا شدم، تازه، و پیش از آن او را ندیده بودم، هیچ. خیلیها را ندیده بودم و نمیدیدم. من به رسم و جرگههای رایج آن روزگار کار نداشتم. فرصت نداشتم. میل هم نداشتم. میلی نداشتم به رفتن بار و کافه و شبزندهداری و دود و نشانههای دیگر مسئولیت و تعهد مرسوم در آن روز، به حرفهای همان روز هم از سکه افتاده، به تخته پوست پهن کردنها و دیدن آنها که تخته پوست پهن میکردهاند. من سرگرم کارهای خودم بودم، و میدانستم برای فکرم چه جور کار کنم.
خود آقای تقوائی را هم، خلاف گفته امروزش، آل احمد به من معرفی نکرد، آن آل احمدی که به قول خود این آقای تقوائی چنان به من قهر بوده که به هم حرف نمیزدیم. آقای سیروس طاهباز بود که او را به نزد من آورد، و با لحن مخملی که همین وقت هم فروکشیده و انگار پوسیده و در حیا و حجب و خواب بود از من خواست او را قبول کنم که در کارگاهم به فیلمسازی آشنا شود، که شد یا نشد یا چه اندازه شد را هم نمیدانم چون مدتی که میآمد، یا در واقع قرار بود بیاید، و در همان چندبار اندکی هم که میآمد بسیار دیر و خسته میآمد، بسیار کم بود به خدا، امروز از آن با سخاوت سرشار، افزونتر از خورند چیزکی که بوده است یاد میکند، که این یا از محبت جنوبیش است یا از تخیل آزادهوار، بیمهر، اختیار رها کرده، که هم حاصل و هم بسته است به عادت، و هم، اینجا، همراه با این عقیده بدیع و منفرد که شکلبندی و حتی میل به فیلمسازی در آدم مایهای دارد نهفته در نطفه، و نطفه از همان زمان نطفه بودنش به این ودیعه مکتوم در خود آگاه است که این چنین عقیده، یا دانش، از قراری که میگوید، نتیجه و نمونهایست از آنچه او به تجربه مشخص خود دیده است و هست و از یادبودهاش میآید. که این هم، اگر عمومیتی درش باشد و مزیتی در انحصار ادعاکننده نباشد، لابد باید مایه دریغ باشد برای نسلها نسل که در طول قرنها قرن آمدند و گذشتند در انتظار حسرت و نمیتوانستند با وجود چنین موهبت که مطلع بودند در نطفهشان به عطالت نشسته است فیلم بسازند چون اختراع سینما هنوز اتفاق نیفتاده بود؛ تا اینکه سال یکهزار و هشتصد و نود و پنج بعد از تولد مسیح پیش آمد و وقتش شد که هنرمندهای نوع فرزانه پا به حیطه یا ورطه این جور کار بگذارند. که تازه اگر چنین نطفهای میبود حاجتی نبود به کارآموزیش یا آشنا شدن به نحوه اجرای این موهبت و میل در یک کارگاه سینماسازی، چه آقای طاهباز وساطت کند یا نه. و این کارگاه فیلمسازی است که بایستی از این موهبت بهرهای میبرد، که تا آنجا که میدانم نبرد، شاید چون عمر این تماس نامرتب و طول زمان بودن ایشان در آن از چند هفته فراتر نرفت.
در این قصه خیالی بیتاریخ اتفاق نیفتاده. شرحی درآوردهاند از گفتگوی اتفاق نیفتادهای میان من و آن به رحمت خدا رفته، با یک بیانِ شبیه گزارش برای برای گویندههای رادیوئی از یک مسابقه قهرمانی فوتبال ولی در عمل، عیناً، مانند سایهبازی پرواز کفتر و نواله خوردن شتری روی سطح پَخت یک دیوار که با جور کردن و جنباندن انگشتهای دست پیش روشنائی چراغ میسازند. در این شرح واهی موهوم آن مرحوم و این جانب را نشاندهاند در تاریکی فضای یک تالار، دور از هم، با کل پهنی آن تالار در بین ما، و ما به جای تماشای فیلم که بر روی پرده است سرگرم پینگ پونگ لفظی بیخاصیتی هستیم درباره آن فیلم، که تا آخرش را هم ندیدهایم، هنوز، حتی، هر چند برحسب قاعده عقل، اگر باشد. اول باید چیزی را تمام دید و بعدش قضاوت کرد و چند تن هم در تاریکی نشستهاند، مبهوت و مات، در کیف مفت تماشای این مصاف تاریخی که هیچوقت اتفاق نیفتاده، که بر فرض هم که اتفاق میافتاد با یک ذره عقل میشد به پوچی و بیهوده بودنش پی برد و به آن اعتنا نکرد، و از جا بلند شد رفت. اما هنوز، همین حالا، بعد از گذشتن سی سال و بیشتر از چیزی که هیچوقت روی ندادهست دنبال این جعل بیجا را میآوردند و میگویند چه جالب اگر از آن رویدادِ روی نداده نمایشنامهای بپردازند. هرچند از این قبیل تیزی تصور و این جور قصهها که چه بسیار به هم جفت کردهاند پیش از این، که این خودش یکی همین قصه خیالی توخالی.
پرتتر از این قصهپردازی محتوای این قصه است که درباره انتقاد از فیلم است. چه انتقاد و چه نقدی اگر، حتی، اگر این قصه اتفاق افتاده است و واقعیت داشت؟ گذشته از اتفاق نیفتادن، کجا میلی به یک چنین مباحثهای بود، اصلاً؟ در من یکی نبود که، به هیچوجه، به هر صورت. نداشتم. میدانستم نباید داشت، نمیشد داشت. سالها هم بود. تکلیفم برای نقد و بحث روشن بود. میدانستم اظهار عقیده نقد و بحث نیست، لزوماً. میدانستم که نقد حاجت دارد به اطلاع و احاطه به اجزاء مطلبی که مورد نقد است؛ که نقد، بیکمینهای از فکر و فهم جا گرفته و گسترده، معیوب است و حرف مفت بیهودهست؛ که فکر و فهم و دانستن جداست از وانمود و ادعا و تصور؛ میدانستم عقیده میتواند از ندانی و ناتونی و خلأ ذهن و خشک بودن مغز و خسیس بودن ذوق و شکسته بودن روحیه پا گرفته باشد و باشد. و همچنین از حسادت و حسرت. تمام چنین چیزها که در آن روزگارِ تند تکان خوردن فراوان بود. فراوانتر از امروز. چون فکر و فهم و آشنائی و آمادگی، در این زمینه دستکم، کمتر بود از امروز. تصمیم را گرفته بودم و روشن برایم بود که در حیطههای نقد و آفریدن و آگاهی باید توقع از اندیشههای زبل داشت نه از زبانبازی و میدانستم که این زمینهها جداست از شهرت، از چنان شهرت؟ که کافی نیست شهرت به اینکه کسی هستی وقتی که کسی باشی فقط به چشم کسانی که سرسری باشند. میدانستم که شهرت معیار قضاوت آخر نیست، و همچنین پایه اول برای قضاوت نیست؛ که شهرت ربط ندارد به اندازه یا وجود کار و اندیشه، مربوط میشود به وسعت و نوع و به صیقل آئینههای منعکسکننده که در ذهن دیگران باشد. در هر حال من اگر برای خودم در نقد، و در نقد کار خودم، قدر یا قدرتی نداشتم دستکم آشنا بودم به سابقه و حد و جنس و ارزش نقدی که در آن زمانه از نزدیک شصت سال پیش به این ور روند جاری و مرسوم در زبان فارسی بود. نقدی نبود، که میلی به درنظر گرفتنش باشد. نقد، بیشتر اگر نه سراسر، اظهار لحیه بود تا اظهار عقیده، و عقیده فقط پیروی به صورت سُر خوردن ِ بی فکر کردنی در قفای «بزرگان» بود اگر نه عقدهریزی خام و خبیث خالص، چرک.
نیاز نیست به تأکید خفت و بیوزنی در کار نقد و ناقد آن روزگار، یا بینیازی از نقد و ناقد آن روزگار و طبیعی است که وقتی آشنائی ممتد در میان باشد آگاهی به ارزش و قدر قضاوتی که ممکنشان است بیشتر خواهد بود، و در آن احوال امکان خود را به دست آن دادن کمتر، البته. در هر حال برای من این بود. و در هر حال من طی بیست و چند سال آشنائی بیانقطاع با آل احمد به امکانات فکری او آشنا بودم، امکاناتی که آشنائی با آنها نزد آشنایان دیگرش هم بود، و امروز، باز و گسترده، در اختیار هر که بخواهد. دیدارهامان هم چنان زیاد و خصوصی بود که حاجت به جلسه خاصی نداشتیم با پادرمیانی جوان تازه به تهران رسیده ناآشنا که چیزی ندیده بود اگر که بعدها هم دید، و چیزی نمیدانست اگر هم که بعدها دانست، و ما در هر حال و در ظاهر از اندازهاش بیخبر بودیم، با سنش که بیش و کم مساوی طول زمان آشنائی نزدیک من با آل احمد بود.
از ابتدای سال ۱۳۲۴ هم که به هم آشنا شدیم «قهر» ی میان ما اتفاق نیفتاده تا نیاز باشد به همت کسی برای وساطت. اگر هم که بعدها اتفاق نیفتاد، که هیچوقت نیفتاد، در هر حال «سیمین» بود بیحاجتی به تازهواردان خارج از مدار دوستی دیرین، بیگانه. دلگیری نداشتم اگر کاری به ضد من میکرد یا حرفی به ضد من گفتهست، که چنین هم اگر میبود هرگز نتیجه رفتار من نبود، و هر چه کرد اگر بد بود اگر به حد شخصی و خصوصی بود میشد جواب را به گل روی همسرش واداد. لازم نکرده است اگر کسی کج رفت پاسخ به کجرویهایش کج رفتن های دیگران باشد. شاید سکوت «هی!» زنندهتر باشد تا هرزهگوئی متقابل. یک دسته از نوشتههای او که پس از انقلاب به چاپ رسیدند در چشم هر کسی که اندکی به خم و پیچهای تنگ و تیره پستوی روح آدمی آشنا باشد چیزی نمیآید جز یک جور جن از جانزدائی و «اگزورسیسم»، تقلائی در منتهای تیره تنهائی برای باز کردن قلاب و قیدهای نفس مضطرب ِ گیر در زجر ِ دردهای عادی معمولی که دید ِ تنگ آنها را سخت و مهم و منحصر به فرد و مایه یک نوع امتیاز میگیرد. نوشتههائی که در زمان زنده بودنش کوششی به نشرشان نشان نداد چون شاید به قصد نشر ننوشته بودشان، اصلاً یا شاید از شرافت شخصی که گاه افسار میکشاند و «هشدار!» میدهد، ولی پس از مرگش، بدون حرمتی نهادن به لحظههای درد و تنهائیش، بدون توجه به بازتاب ممکن این وزن فکری او پیش مردمی که مایل و قادر به داوری باشند، بیاندیشیدنی به حفظ لعاب و جلای آبرو که برایش تهیه میکردند آنها را به چاپ رساندند- از حرص عجول و خنگی برجای میخکوبشان، که اگر هم بخواهی از سر رحم و گذشت میخکوب نگوئی بگو بکسبات کننده و من به اعتبار دوستی ربع قرنیام با او دریغ میخورم از این فروکشاندن قدرش، که حق او نبود هر چند در جور کردن امکان آن خودش کمک کرده است- شاید از ندانستن، از نفهمیدن، اما حتماً از نسنجیدن. که این خود الگوئی عمومی رفتار و فکرش بود، الگوئی مکرر شونده که به او منحصر نبود، و از طرح و رسم روزگار و استوار نایستادن برابر تحمیل عادت و عیب محیط میآمد و میآمد. همین گفتههای آقای تقوائی که ما را کشانده است به اینجا و مورد تکذیب است نیز باید نمونه امروزی همان مشخصهها در شمار بیاید که تقلید و اعتیاد آسان است، که وادادن به حرفهای گنده توخالی آسان است، که وادادن به لذت خیالهای واهی و رؤیای روز آسان است. و همچنین بدآموزی و همچنین خود را رها کردن به سطحیات و همچنین زرق و برق کسی، بودن را برای خود جستن و بعد اظهار لحیه و شتلان و پریدن بیپشتوانه توی گود- گود حقیر تنگ خیالی، شتلاقی که گاه سرمشق میشود برای لنگهای لنگتر از سرمشق. خطر این است.
نمیدانم که قصد آقای تقوائی از هم به بستن این حرفهای نادرست از چیزهائی که هرگز اتفاق نیفتاده است چه بوده است، رد میشوم از روی نکتههای فراوان دیگر این گفتگو یا نوشته ایشان که به من ربط ندارند، یا داشته باشند هم به هر حال بیمأخذاند، و بیمأخذاند که اصلاً هیچ، اصلاً در جعلشان هم دقتی به کار نرفتهست تا دستکم تاریخ سال و مدت آن چیزهائی که ادعا شده است که پیش آمده است یا کردهاند جور بیاید؛ تنها میدانم که اگر کسب اعتبار قصدشان بودهست اعتبار از قدر کار میآید نه از ادعا و جعل و هیاهو، نه از تهمت زدن برای رضای هوس یا غیظ، یا برای خوشایند احتمالی آنها که از این تهمت و دروغ بهره بردارند.
بهرهای که بایسته است که بردارند از هوش و صبر و سربلندی است و شرافت. در حد همین فیلم و سینما هم اگر توجهی دارند به یاد بیاورند که در عین اقتدار دستگاه گذشته در اولین فستیوال فیلم تهران که با وجود تمام فشارها که برای جایزه دادن به فیلمی آوردند که دستگاه پهلبد، فاسدترین دستگاه آن زمان، تهیه کرده بود، این فریدون بود که با استدلال قاطع و با وزنه منتقد نامآور مجله «کایه دو سینما» بودن، فیلم «قیصر» مسعود کیمیایی را رساند به حد جایزه بردن- علیرغم کل مایههای انقلابی و انتقامی ضد دولتی که در آن بود و بسیار آشکار هم بود. این واقعیت است.
آدمهائی که میفهمند و به فهم احترام میدارند رفتاری سنگینتر از شلوغ و یاوهگوئی ترمز بریدهای دارند.
من میدانم با وصله پینه کردن اندیشههای بیریشه، یا جفت کردن یک دسته مهملات مفت، با دید نادرست و با زبان زهرپاشنده تنها گمراهی میشود آورد، تنها خراب میتوانی کرد، خواهی کرد. این را میشود در سرنوشت سرمشقشان تماشا کرد. تحسین و یاد نیک در این میان نثار من کردن، چیزهائی که در این نوشته و گفتار آقای تقوائیست، نه مایه شکر و نشاط میشود نه موجب گردن نهادن و سر به رهن سپردن، یا دستمالی که دیدهها و دهن را بپوشاند تا نادرستیها را نبینی و نشماری. کار از این حرفها رد است، اگر هرگز هم در این حد بود. این گفتهها و قصههای مورد تکذیب من اینجا، در حد خود به نامهای سیاه کردن برای شما، آقای سردبیر، نمیارزند. اما مطلب بُعد دیگری دارد، که در همین حد منفرد حتی، اینها مانند قرحهای نشان سرطاناند در جسم شعر و قصه و فیلم و نوشته و مجموع این آثار که با انگ روشنفکری در شمار میآیند و قبای تعهد و مسئولیت، یا در گذشته پیشتازی و این جور برچسبهای بیمعنی با قامتشان میبستند و شاید هنوز میبندند. مسئولیت و تعهد چرند گفتن نیست. چرند نگفتن است که مسئولیت و تعهد اقتضا دارد. این اقتضا را ندانستند. و از این ندانستن چه رویدادهای نابایست پیش آمد. سکوت و پردهپوشی هم نوعی دوری از تعهد هست. مانند تهمت و دروغ، که این خود تأیید و مشارکت در نادرستیهاست.
در گذار آنچه در این سی چهل ساله اتفاق افتاده است چیزهائی هست که باید به پشت پرده نمیبرند، که باید از پشت پرده بیرونشان آورد اگر که دلبستگی باشد به سرنوشت فکر و مردم این مُلک، زیرا که سرنوشت وابسته است به کاری که میکنی و سرمشق کار و فکر که در پیشرو داری. در این زمینه نگاهی به آنچه باب میشدهست، یا شده است، و ذهنهای ناکوشندهشان پذیرفتهست لازم میآورد توجهی دقیق، و چه بهتر که آشنا، دوباره، امروز. هشت نه سال پیش به دنبال نامههای آشنای عزیز که برایم رسید، و در آنها به گوشهای از آنچه پشت پرده رفته بود و او دیده بود و میدانست اشاره داشت، من نامهای بهش نوشتم که، دور از پیشبینی و از میل اصلیام، از حد نامه رد شد و از صد صفحه هم رد شد در این امید که آن آشنای عزیزم را به لطف آنچه خودش گفته بود، یا به ضرب آنچه خودش گفته بود، به فکر بیندازم که حرفهایش را به صدق و صفائی که در خور او هست و چشمداشت از او هست و در او هست بلندتر، فراروندهتر، و نه به طور خصوصی و محدوده و منحصر به من، بگوید و رسا بگوید و کاری را کند که دیگری اگر بکند ای بسا بشود مایه تعبیرهای نادرست و گمانهای ناروا که آخر سر هم گره از کار نگشاید. شاید عقیده آسان پذیر این باشد که آرامش و رفاه نسبی ایام آخر یک عمر را دست نیست بر هم زدن با دخالت و حتی نگاه در کار سرنوشت نسلهای تازه که زائیده میشوند، ولی در گمان من درست نیست آرامش و رضایت وجدان روزهای آخر یک عمر را آغشتن، آلودن به یک نگاه سرد و منفصل از سرنوشت نسلهای تازه که، ساده، ناآگاه، بیگناه پیش میآیند و روبروی خود به تل سهو و خطا و دروغ و زشتی گفتار و کار نسل پیشتر از خویش میرسند و ای بسا با آن به بار بیایند و ای بسا که به نام سنت پیشنیان بگذارند و، همچنان بر همان سنت، بر همین سنت احترام بگذارند و حلقه لعنت همچنان بر دوام بچرخد. این چنین روند دید هم آلوده کردن صفای اصلی روح است و مایه شماتت نفست اگر که وجدانت چنانکه چشمداشت میرود شریف و پاک و زنده و بیدار است و،هم، خیانتیست در امانت سر حاصل حیات که دانستههایش از روزگار را وانگذاری به میراث به آنها که میآیند و به تجربههایت نیازها دارند تا راستیها را درست بدانند و رفتههای کج و راههای ناروا را به روشنی بشناسند، خاصه که از نزدیک شاهد بودهای که خطا گفته میشدهاست و خطابخش میشدهست و حقیقت به حساب حقیر روز کج میشدهاست و کج دیده میشدهاست و کوله نمایانده میشدهست حتی هرگاه غرض کردن کار خطا نبوده است و سادهلوحی و بیماری و نفهمی و سهلانگاری و علیل بودن جسم و علیلتر بودن مغز و روان سبب بوده است که کار و حرف خطا باشد. و کار و حرف خطا بهره میبرد از جهل عام و از خلأ فکری گرسنه که هر شبه فکر و هر دشنام، هر بغض و هر دروغ و هر حسد و پرتی پراکنده را به اسفنج خشک خویش میگیرد به دل خوش که طلسم تعهد و ایفای وظیفهای شریف را به عهده گرفتهست، یا از آن مجموع به تزئین طرحهای نابکارانه میپردازد که بسا از پیش داشته است یا در خلال پیشرفت به دست آورده است. در حالی که زندگانی این نسل، زندگانی سلیم آینده، حاجت به راستی و عقل و روشنی دارد. و هیچ درست نیست این روشنائی را فدای احترام مشکوکی به یادبودها کرد، که اگر خوب بنگری یادبودها شخصیاند و فردی و از مرده، و آن روشنائی و درستی- آرمان و طرح زنده آینده.
نه سال میشود که مادهام رفته است و چشمداشتم نه.
هر کسی حدی صبر و وظیفهای دارد.
و عمر کوتاه است.
من هرگز به یاد نمیآورم چون ندیدهام که در خانهاش یا مکان دیگری فریدون بخواهد کسی را، یا آقای تقوائی را، به دست سازمان امنیت یا پلیس بسپارد چنان که این قصه ادعا دارد. من هرگز در چنین مهمانی نبودهام تا بتوانم پادرمیانی کنم که فریدون دنبال کار را نیاورد. اقدام به یک چنین کاری هم، بسیار دور از رسم و خلق و خوی میزبان به چشم میآید. که این، به هر صورت، با حضور و غیبت من هیچ ربط ندارد. ضمناً گفته باشم که من چهل سالی ست که با فریدون آشنا هستم و از تحملش در حوادث و در ناملایمات درشگفت بودهام. حفظ آشنائیم با او هم مطلقاً به خاطر حرمت به هوش و اندیشه، و وسعت دانستهها و قدرت نقد و شناختش بودهست بیآنکه هرگز ربطی به کارهای دولتی یا بستگیهای خانوادگیش داشته باشد. در واقع این دوستی، اگر که دوستی هست، علیرغم ربطهای خانوادگیش بوده است و با وجود آن تعارض شدید که در داستاننویسی و در فیلم و در صحنه تئاتر، و همچنین رودررو و پیش چشم خودش با نزدیکترین خویشاوندی که داشت، داشتهام دوام آوردهست. بیانقطاع، بیلکه، تا امروز. که این خود نشانه سعه صدر، و حس و حد آدمیت و تمدن و یک رفتار بایستهست.
این را هم بیفزایم، اگر چه زیادیست، که شاید به خاطر اقامت یک بیست سالی از کودکی تا جوانیاش در آن بخش از دنیا که شامل لبنان و سوریه و فلسطین است، و رشد و تحصیل او در آن بودهست، فریدون همیشه هواداری میکرده است از رفاه و حق مردم آنجا به زندگی در سرزمین موروثی. این تا آنجا که من خبر دارم.
داستان دیگری که آوردهاند قصه نمایش یک فیلم است، آن هم به طور خاص خصوصی، و مطلقاً تصوری- خیالی و هرگز اتفاق نیفتاده، البته، برای آن خدا بیامرز آل احمد، که ادعا شده است چنان از هم قهربودهایم که به هم حرف هم نمیزدیم. این هم، این داستان یک چنین نمایش و برخورد هم، به کوشش یا بیدخالت آقای تقوائی، هیچوقت روی نداده بوده است و نمیتوانسته است که اتفاق بیفتد چون وقتی که در آخر بهار سال ۱۳۴۳ شبی از نیمه شب کار نهائی به همآمیزی و میکس صدای «خشت و آینه» پایان یافت، چند ساعت بعد، همان صبح، من یکسره رفتم به فرودگاه مهرآباد برای رفتن به پاریس و چاپ نسخه نمایش آن فیلم با زیرنویس در زبان فرانسه، و برنگشتم به تهران مگر ماهها بعد در اواخر پاییز. و از این قرار در این مدت نه من نه فیلم در ایران نبودهایم که یک نمایش خصوصی به کارپردازی هر کس، یا آقای تقوائی، درست کرده باشم برای آل احمد یا هر کس. اگر هم آل احمد برای تماشای فیلم میآمد حاجت نبود کسی او را بکشاند بیاورد، که ما از بیست سالگی پیش از آن هم به هم آشنا بودیم، گویا آشنائی بسیار نزدیک، صمیمی، و تا حدی که من از خودم خبر دارم، به دلسوزی، و اگر که میآمد هم ناچار همراه بود با سیمین، که آشنائی و علاقهام به او، و حرمت یاد گرامی پدر مهربان بینظیر او، و دوستیام با برادرش هوشنگ و بستگان دیگر او، میرسید به پیشترها، به روزگار بچگیهامان؛ و اعتقاد من به کوشش او در کار فهم و درک او، و همچنین، نجابت و خوش مشربی و آرامی، و بردباری و تسلیم و عقل خاص او، که به ترتیب زندگی زناشوئیش تعادل جبرانکنندهای میداد، میرسد به حدهای بیشتر، جدا و مستقل و جدیتر، دیگر ممیزات تعادلدهندهای که گاه حس و وظیفههای اجتماعی و انسانی را پشت ملاحظات و حجب، و ناامیدی و حزن جبلی شخصی نگه میدارند و به بند سکوت میبندند، شاید به حساب صلاح عام هر چند تجربههای اخیر روشن نشان دادهاند این حساب یک حساب نامیزان، یک حساب به ضد صلاح و خیر عام بوده است بیآنکه در ابتدا چنین اقدام از روی خواست سنجیدهای بوده باشد.
در هر حال، در این قصه خیالی آقای تقوائی نشانهای از حضور سیمین نمیبینی. ولی در عوض، از آن طرف مرحوم ساعدی را در آن کشاندهاند که من دوسالی بعد از تاریخ فرضی این قصه، که اصلاً به کل اتفاق نیفتاده است، با او آشنا شدم، تازه، و پیش از آن او را ندیده بودم، هیچ. خیلیها را ندیده بودم و نمیدیدم. من به رسم و جرگههای رایج آن روزگار کار نداشتم. فرصت نداشتم. میل هم نداشتم. میلی نداشتم به رفتن بار و کافه و شبزندهداری و دود و نشانههای دیگر مسئولیت و تعهد مرسوم در آن روز، به حرفهای همان روز هم از سکه افتاده، به تخته پوست پهن کردنها و دیدن آنها که تخته پوست پهن میکردهاند. من سرگرم کارهای خودم بودم، و میدانستم برای فکرم چه جور کار کنم.
خود آقای تقوائی را هم، خلاف گفته امروزش، آل احمد به من معرفی نکرد، آن آل احمدی که به قول خود این آقای تقوائی چنان به من قهر بوده که به هم حرف نمیزدیم. آقای سیروس طاهباز بود که او را به نزد من آورد، و با لحن مخملی که همین وقت هم فروکشیده و انگار پوسیده و در حیا و حجب و خواب بود از من خواست او را قبول کنم که در کارگاهم به فیلمسازی آشنا شود، که شد یا نشد یا چه اندازه شد را هم نمیدانم چون مدتی که میآمد، یا در واقع قرار بود بیاید، و در همان چندبار اندکی هم که میآمد بسیار دیر و خسته میآمد، بسیار کم بود به خدا، امروز از آن با سخاوت سرشار، افزونتر از خورند چیزکی که بوده است یاد میکند، که این یا از محبت جنوبیش است یا از تخیل آزادهوار، بیمهر، اختیار رها کرده، که هم حاصل و هم بسته است به عادت، و هم، اینجا، همراه با این عقیده بدیع و منفرد که شکلبندی و حتی میل به فیلمسازی در آدم مایهای دارد نهفته در نطفه، و نطفه از همان زمان نطفه بودنش به این ودیعه مکتوم در خود آگاه است که این چنین عقیده، یا دانش، از قراری که میگوید، نتیجه و نمونهایست از آنچه او به تجربه مشخص خود دیده است و هست و از یادبودهاش میآید. که این هم، اگر عمومیتی درش باشد و مزیتی در انحصار ادعاکننده نباشد، لابد باید مایه دریغ باشد برای نسلها نسل که در طول قرنها قرن آمدند و گذشتند در انتظار حسرت و نمیتوانستند با وجود چنین موهبت که مطلع بودند در نطفهشان به عطالت نشسته است فیلم بسازند چون اختراع سینما هنوز اتفاق نیفتاده بود؛ تا اینکه سال یکهزار و هشتصد و نود و پنج بعد از تولد مسیح پیش آمد و وقتش شد که هنرمندهای نوع فرزانه پا به حیطه یا ورطه این جور کار بگذارند. که تازه اگر چنین نطفهای میبود حاجتی نبود به کارآموزیش یا آشنا شدن به نحوه اجرای این موهبت و میل در یک کارگاه سینماسازی، چه آقای طاهباز وساطت کند یا نه. و این کارگاه فیلمسازی است که بایستی از این موهبت بهرهای میبرد، که تا آنجا که میدانم نبرد، شاید چون عمر این تماس نامرتب و طول زمان بودن ایشان در آن از چند هفته فراتر نرفت.
در این قصه خیالی بیتاریخ اتفاق نیفتاده. شرحی درآوردهاند از گفتگوی اتفاق نیفتادهای میان من و آن به رحمت خدا رفته، با یک بیانِ شبیه گزارش برای برای گویندههای رادیوئی از یک مسابقه قهرمانی فوتبال ولی در عمل، عیناً، مانند سایهبازی پرواز کفتر و نواله خوردن شتری روی سطح پَخت یک دیوار که با جور کردن و جنباندن انگشتهای دست پیش روشنائی چراغ میسازند. در این شرح واهی موهوم آن مرحوم و این جانب را نشاندهاند در تاریکی فضای یک تالار، دور از هم، با کل پهنی آن تالار در بین ما، و ما به جای تماشای فیلم که بر روی پرده است سرگرم پینگ پونگ لفظی بیخاصیتی هستیم درباره آن فیلم، که تا آخرش را هم ندیدهایم، هنوز، حتی، هر چند برحسب قاعده عقل، اگر باشد. اول باید چیزی را تمام دید و بعدش قضاوت کرد و چند تن هم در تاریکی نشستهاند، مبهوت و مات، در کیف مفت تماشای این مصاف تاریخی که هیچوقت اتفاق نیفتاده، که بر فرض هم که اتفاق میافتاد با یک ذره عقل میشد به پوچی و بیهوده بودنش پی برد و به آن اعتنا نکرد، و از جا بلند شد رفت. اما هنوز، همین حالا، بعد از گذشتن سی سال و بیشتر از چیزی که هیچوقت روی ندادهست دنبال این جعل بیجا را میآوردند و میگویند چه جالب اگر از آن رویدادِ روی نداده نمایشنامهای بپردازند. هرچند از این قبیل تیزی تصور و این جور قصهها که چه بسیار به هم جفت کردهاند پیش از این، که این خودش یکی همین قصه خیالی توخالی.
پرتتر از این قصهپردازی محتوای این قصه است که درباره انتقاد از فیلم است. چه انتقاد و چه نقدی اگر، حتی، اگر این قصه اتفاق افتاده است و واقعیت داشت؟ گذشته از اتفاق نیفتادن، کجا میلی به یک چنین مباحثهای بود، اصلاً؟ در من یکی نبود که، به هیچوجه، به هر صورت. نداشتم. میدانستم نباید داشت، نمیشد داشت. سالها هم بود. تکلیفم برای نقد و بحث روشن بود. میدانستم اظهار عقیده نقد و بحث نیست، لزوماً. میدانستم که نقد حاجت دارد به اطلاع و احاطه به اجزاء مطلبی که مورد نقد است؛ که نقد، بیکمینهای از فکر و فهم جا گرفته و گسترده، معیوب است و حرف مفت بیهودهست؛ که فکر و فهم و دانستن جداست از وانمود و ادعا و تصور؛ میدانستم عقیده میتواند از ندانی و ناتونی و خلأ ذهن و خشک بودن مغز و خسیس بودن ذوق و شکسته بودن روحیه پا گرفته باشد و باشد. و همچنین از حسادت و حسرت. تمام چنین چیزها که در آن روزگارِ تند تکان خوردن فراوان بود. فراوانتر از امروز. چون فکر و فهم و آشنائی و آمادگی، در این زمینه دستکم، کمتر بود از امروز. تصمیم را گرفته بودم و روشن برایم بود که در حیطههای نقد و آفریدن و آگاهی باید توقع از اندیشههای زبل داشت نه از زبانبازی و میدانستم که این زمینهها جداست از شهرت، از چنان شهرت؟ که کافی نیست شهرت به اینکه کسی هستی وقتی که کسی باشی فقط به چشم کسانی که سرسری باشند. میدانستم که شهرت معیار قضاوت آخر نیست، و همچنین پایه اول برای قضاوت نیست؛ که شهرت ربط ندارد به اندازه یا وجود کار و اندیشه، مربوط میشود به وسعت و نوع و به صیقل آئینههای منعکسکننده که در ذهن دیگران باشد. در هر حال من اگر برای خودم در نقد، و در نقد کار خودم، قدر یا قدرتی نداشتم دستکم آشنا بودم به سابقه و حد و جنس و ارزش نقدی که در آن زمانه از نزدیک شصت سال پیش به این ور روند جاری و مرسوم در زبان فارسی بود. نقدی نبود، که میلی به درنظر گرفتنش باشد. نقد، بیشتر اگر نه سراسر، اظهار لحیه بود تا اظهار عقیده، و عقیده فقط پیروی به صورت سُر خوردن ِ بی فکر کردنی در قفای «بزرگان» بود اگر نه عقدهریزی خام و خبیث خالص، چرک.
نیاز نیست به تأکید خفت و بیوزنی در کار نقد و ناقد آن روزگار، یا بینیازی از نقد و ناقد آن روزگار و طبیعی است که وقتی آشنائی ممتد در میان باشد آگاهی به ارزش و قدر قضاوتی که ممکنشان است بیشتر خواهد بود، و در آن احوال امکان خود را به دست آن دادن کمتر، البته. در هر حال برای من این بود. و در هر حال من طی بیست و چند سال آشنائی بیانقطاع با آل احمد به امکانات فکری او آشنا بودم، امکاناتی که آشنائی با آنها نزد آشنایان دیگرش هم بود، و امروز، باز و گسترده، در اختیار هر که بخواهد. دیدارهامان هم چنان زیاد و خصوصی بود که حاجت به جلسه خاصی نداشتیم با پادرمیانی جوان تازه به تهران رسیده ناآشنا که چیزی ندیده بود اگر که بعدها هم دید، و چیزی نمیدانست اگر هم که بعدها دانست، و ما در هر حال و در ظاهر از اندازهاش بیخبر بودیم، با سنش که بیش و کم مساوی طول زمان آشنائی نزدیک من با آل احمد بود.
از ابتدای سال ۱۳۲۴ هم که به هم آشنا شدیم «قهر» ی میان ما اتفاق نیفتاده تا نیاز باشد به همت کسی برای وساطت. اگر هم که بعدها اتفاق نیفتاد، که هیچوقت نیفتاد، در هر حال «سیمین» بود بیحاجتی به تازهواردان خارج از مدار دوستی دیرین، بیگانه. دلگیری نداشتم اگر کاری به ضد من میکرد یا حرفی به ضد من گفتهست، که چنین هم اگر میبود هرگز نتیجه رفتار من نبود، و هر چه کرد اگر بد بود اگر به حد شخصی و خصوصی بود میشد جواب را به گل روی همسرش واداد. لازم نکرده است اگر کسی کج رفت پاسخ به کجرویهایش کج رفتن های دیگران باشد. شاید سکوت «هی!» زنندهتر باشد تا هرزهگوئی متقابل. یک دسته از نوشتههای او که پس از انقلاب به چاپ رسیدند در چشم هر کسی که اندکی به خم و پیچهای تنگ و تیره پستوی روح آدمی آشنا باشد چیزی نمیآید جز یک جور جن از جانزدائی و «اگزورسیسم»، تقلائی در منتهای تیره تنهائی برای باز کردن قلاب و قیدهای نفس مضطرب ِ گیر در زجر ِ دردهای عادی معمولی که دید ِ تنگ آنها را سخت و مهم و منحصر به فرد و مایه یک نوع امتیاز میگیرد. نوشتههائی که در زمان زنده بودنش کوششی به نشرشان نشان نداد چون شاید به قصد نشر ننوشته بودشان، اصلاً یا شاید از شرافت شخصی که گاه افسار میکشاند و «هشدار!» میدهد، ولی پس از مرگش، بدون حرمتی نهادن به لحظههای درد و تنهائیش، بدون توجه به بازتاب ممکن این وزن فکری او پیش مردمی که مایل و قادر به داوری باشند، بیاندیشیدنی به حفظ لعاب و جلای آبرو که برایش تهیه میکردند آنها را به چاپ رساندند- از حرص عجول و خنگی برجای میخکوبشان، که اگر هم بخواهی از سر رحم و گذشت میخکوب نگوئی بگو بکسبات کننده و من به اعتبار دوستی ربع قرنیام با او دریغ میخورم از این فروکشاندن قدرش، که حق او نبود هر چند در جور کردن امکان آن خودش کمک کرده است- شاید از ندانستن، از نفهمیدن، اما حتماً از نسنجیدن. که این خود الگوئی عمومی رفتار و فکرش بود، الگوئی مکرر شونده که به او منحصر نبود، و از طرح و رسم روزگار و استوار نایستادن برابر تحمیل عادت و عیب محیط میآمد و میآمد. همین گفتههای آقای تقوائی که ما را کشانده است به اینجا و مورد تکذیب است نیز باید نمونه امروزی همان مشخصهها در شمار بیاید که تقلید و اعتیاد آسان است، که وادادن به حرفهای گنده توخالی آسان است، که وادادن به لذت خیالهای واهی و رؤیای روز آسان است. و همچنین بدآموزی و همچنین خود را رها کردن به سطحیات و همچنین زرق و برق کسی، بودن را برای خود جستن و بعد اظهار لحیه و شتلان و پریدن بیپشتوانه توی گود- گود حقیر تنگ خیالی، شتلاقی که گاه سرمشق میشود برای لنگهای لنگتر از سرمشق. خطر این است.
نمیدانم که قصد آقای تقوائی از هم به بستن این حرفهای نادرست از چیزهائی که هرگز اتفاق نیفتاده است چه بوده است، رد میشوم از روی نکتههای فراوان دیگر این گفتگو یا نوشته ایشان که به من ربط ندارند، یا داشته باشند هم به هر حال بیمأخذاند، و بیمأخذاند که اصلاً هیچ، اصلاً در جعلشان هم دقتی به کار نرفتهست تا دستکم تاریخ سال و مدت آن چیزهائی که ادعا شده است که پیش آمده است یا کردهاند جور بیاید؛ تنها میدانم که اگر کسب اعتبار قصدشان بودهست اعتبار از قدر کار میآید نه از ادعا و جعل و هیاهو، نه از تهمت زدن برای رضای هوس یا غیظ، یا برای خوشایند احتمالی آنها که از این تهمت و دروغ بهره بردارند.
بهرهای که بایسته است که بردارند از هوش و صبر و سربلندی است و شرافت. در حد همین فیلم و سینما هم اگر توجهی دارند به یاد بیاورند که در عین اقتدار دستگاه گذشته در اولین فستیوال فیلم تهران که با وجود تمام فشارها که برای جایزه دادن به فیلمی آوردند که دستگاه پهلبد، فاسدترین دستگاه آن زمان، تهیه کرده بود، این فریدون بود که با استدلال قاطع و با وزنه منتقد نامآور مجله «کایه دو سینما» بودن، فیلم «قیصر» مسعود کیمیایی را رساند به حد جایزه بردن- علیرغم کل مایههای انقلابی و انتقامی ضد دولتی که در آن بود و بسیار آشکار هم بود. این واقعیت است.
آدمهائی که میفهمند و به فهم احترام میدارند رفتاری سنگینتر از شلوغ و یاوهگوئی ترمز بریدهای دارند.
من میدانم با وصله پینه کردن اندیشههای بیریشه، یا جفت کردن یک دسته مهملات مفت، با دید نادرست و با زبان زهرپاشنده تنها گمراهی میشود آورد، تنها خراب میتوانی کرد، خواهی کرد. این را میشود در سرنوشت سرمشقشان تماشا کرد. تحسین و یاد نیک در این میان نثار من کردن، چیزهائی که در این نوشته و گفتار آقای تقوائیست، نه مایه شکر و نشاط میشود نه موجب گردن نهادن و سر به رهن سپردن، یا دستمالی که دیدهها و دهن را بپوشاند تا نادرستیها را نبینی و نشماری. کار از این حرفها رد است، اگر هرگز هم در این حد بود. این گفتهها و قصههای مورد تکذیب من اینجا، در حد خود به نامهای سیاه کردن برای شما، آقای سردبیر، نمیارزند. اما مطلب بُعد دیگری دارد، که در همین حد منفرد حتی، اینها مانند قرحهای نشان سرطاناند در جسم شعر و قصه و فیلم و نوشته و مجموع این آثار که با انگ روشنفکری در شمار میآیند و قبای تعهد و مسئولیت، یا در گذشته پیشتازی و این جور برچسبهای بیمعنی با قامتشان میبستند و شاید هنوز میبندند. مسئولیت و تعهد چرند گفتن نیست. چرند نگفتن است که مسئولیت و تعهد اقتضا دارد. این اقتضا را ندانستند. و از این ندانستن چه رویدادهای نابایست پیش آمد. سکوت و پردهپوشی هم نوعی دوری از تعهد هست. مانند تهمت و دروغ، که این خود تأیید و مشارکت در نادرستیهاست.
در گذار آنچه در این سی چهل ساله اتفاق افتاده است چیزهائی هست که باید به پشت پرده نمیبرند، که باید از پشت پرده بیرونشان آورد اگر که دلبستگی باشد به سرنوشت فکر و مردم این مُلک، زیرا که سرنوشت وابسته است به کاری که میکنی و سرمشق کار و فکر که در پیشرو داری. در این زمینه نگاهی به آنچه باب میشدهست، یا شده است، و ذهنهای ناکوشندهشان پذیرفتهست لازم میآورد توجهی دقیق، و چه بهتر که آشنا، دوباره، امروز. هشت نه سال پیش به دنبال نامههای آشنای عزیز که برایم رسید، و در آنها به گوشهای از آنچه پشت پرده رفته بود و او دیده بود و میدانست اشاره داشت، من نامهای بهش نوشتم که، دور از پیشبینی و از میل اصلیام، از حد نامه رد شد و از صد صفحه هم رد شد در این امید که آن آشنای عزیزم را به لطف آنچه خودش گفته بود، یا به ضرب آنچه خودش گفته بود، به فکر بیندازم که حرفهایش را به صدق و صفائی که در خور او هست و چشمداشت از او هست و در او هست بلندتر، فراروندهتر، و نه به طور خصوصی و محدوده و منحصر به من، بگوید و رسا بگوید و کاری را کند که دیگری اگر بکند ای بسا بشود مایه تعبیرهای نادرست و گمانهای ناروا که آخر سر هم گره از کار نگشاید. شاید عقیده آسان پذیر این باشد که آرامش و رفاه نسبی ایام آخر یک عمر را دست نیست بر هم زدن با دخالت و حتی نگاه در کار سرنوشت نسلهای تازه که زائیده میشوند، ولی در گمان من درست نیست آرامش و رضایت وجدان روزهای آخر یک عمر را آغشتن، آلودن به یک نگاه سرد و منفصل از سرنوشت نسلهای تازه که، ساده، ناآگاه، بیگناه پیش میآیند و روبروی خود به تل سهو و خطا و دروغ و زشتی گفتار و کار نسل پیشتر از خویش میرسند و ای بسا با آن به بار بیایند و ای بسا که به نام سنت پیشنیان بگذارند و، همچنان بر همان سنت، بر همین سنت احترام بگذارند و حلقه لعنت همچنان بر دوام بچرخد. این چنین روند دید هم آلوده کردن صفای اصلی روح است و مایه شماتت نفست اگر که وجدانت چنانکه چشمداشت میرود شریف و پاک و زنده و بیدار است و،هم، خیانتیست در امانت سر حاصل حیات که دانستههایش از روزگار را وانگذاری به میراث به آنها که میآیند و به تجربههایت نیازها دارند تا راستیها را درست بدانند و رفتههای کج و راههای ناروا را به روشنی بشناسند، خاصه که از نزدیک شاهد بودهای که خطا گفته میشدهاست و خطابخش میشدهست و حقیقت به حساب حقیر روز کج میشدهاست و کج دیده میشدهاست و کوله نمایانده میشدهست حتی هرگاه غرض کردن کار خطا نبوده است و سادهلوحی و بیماری و نفهمی و سهلانگاری و علیل بودن جسم و علیلتر بودن مغز و روان سبب بوده است که کار و حرف خطا باشد. و کار و حرف خطا بهره میبرد از جهل عام و از خلأ فکری گرسنه که هر شبه فکر و هر دشنام، هر بغض و هر دروغ و هر حسد و پرتی پراکنده را به اسفنج خشک خویش میگیرد به دل خوش که طلسم تعهد و ایفای وظیفهای شریف را به عهده گرفتهست، یا از آن مجموع به تزئین طرحهای نابکارانه میپردازد که بسا از پیش داشته است یا در خلال پیشرفت به دست آورده است. در حالی که زندگانی این نسل، زندگانی سلیم آینده، حاجت به راستی و عقل و روشنی دارد. و هیچ درست نیست این روشنائی را فدای احترام مشکوکی به یادبودها کرد، که اگر خوب بنگری یادبودها شخصیاند و فردی و از مرده، و آن روشنائی و درستی- آرمان و طرح زنده آینده.
نه سال میشود که مادهام رفته است و چشمداشتم نه.
هر کسی حدی صبر و وظیفهای دارد.
و عمر کوتاه است.
از مجله دنیای سخن- شماره۸۰
مرداد ۱۳۷۷
مرداد ۱۳۷۷