فصل جادو
- کیست این نورسیدهی جادوئی
که نگاه شهر را
از آبی آسمان،
پر کرده است؟
از ارتفاع شهر
غربت،
درگذرست...
- کیست آن که
زمزمهی مغرورش را
از نهفت کوچهها
گذرانده است؟
و چهرهی خوابزدهی رهگذران کهنهکار را
عارفانه
وعدهی تطهیر داده است؟
کوچهها،
در فضای فصلی جادوئی
پرسان،
پرسان
نام آن عزیز را
مکرر میکنند...
- از نسل باران است،
یا زادهی خورشید؟
از غم عاشقانهی آبشار میآید،
یا سکون پرخروش رود؟
درختان هزار انگشت تمنا
از تمامی زمین
میرویند....
- و دستی که
دعوی اجابت رسولان نوخاستهی عشق را دارد،
در کدامین آیه
تلاوتش میکند؟
شهر،
غافلگیرانه
در حصار سبز درختان
بیمحاصره افتاده است...
- آسمان،
بار الماس زده است.
آیا سفینهی طویل انتظار
بیخبران را،
پشتسر خواهد گذاشت؟
شهر خشونت زده،
دیگر بار
زخم خورده است...
و بدینسان است که
کسی
تو را
در فضا
سرگشته و تنها
رها میکند...
بوشهر- ۱۱ آذر ۱۳۳۶
سفر ماسه
برای منوچهر آتشی
___________
من خاک تیره نیستم
تا باد،
بر بادم دهد*
- کیست این نورسیدهی جادوئی
که نگاه شهر را
از آبی آسمان،
پر کرده است؟
از ارتفاع شهر
غربت،
درگذرست...
- کیست آن که
زمزمهی مغرورش را
از نهفت کوچهها
گذرانده است؟
و چهرهی خوابزدهی رهگذران کهنهکار را
عارفانه
وعدهی تطهیر داده است؟
کوچهها،
در فضای فصلی جادوئی
پرسان،
پرسان
نام آن عزیز را
مکرر میکنند...
- از نسل باران است،
یا زادهی خورشید؟
از غم عاشقانهی آبشار میآید،
یا سکون پرخروش رود؟
درختان هزار انگشت تمنا
از تمامی زمین
میرویند....
- و دستی که
دعوی اجابت رسولان نوخاستهی عشق را دارد،
در کدامین آیه
تلاوتش میکند؟
شهر،
غافلگیرانه
در حصار سبز درختان
بیمحاصره افتاده است...
- آسمان،
بار الماس زده است.
آیا سفینهی طویل انتظار
بیخبران را،
پشتسر خواهد گذاشت؟
شهر خشونت زده،
دیگر بار
زخم خورده است...
و بدینسان است که
کسی
تو را
در فضا
سرگشته و تنها
رها میکند...
بوشهر- ۱۱ آذر ۱۳۳۶
سفر ماسه
برای منوچهر آتشی
___________
من خاک تیره نیستم
تا باد،
بر بادم دهد*
- آب،
آب!
مسافران خستهی ماسه
فریاد برآوردند!
- اینجا،
چادر خواهیم زد!
و شهر هزار خاطره،
برپا شد.
و بوتهای از خصومت خفته
و خشم
در دوسوی افق
پیش روی برهوت مبهوت،
روئید.
آسمان و آب
آب و آفتاب،
تا اعماق.
آبها بیتاب،
تا ساحل وحشی
انتظار تشنهی غمگینی صحرا را
در تداوم،
نوشتند.
بوی «خین»۱
«رنگ خین»۲
و خورشید دریا
مظلومانه
در ساحل، رنگ باخت.
آبها، بر ساحل بیداد شوریدند.
و ماه،
در پگاه
به خونخواهی نشست.
بومیان بر سر و سینه کوفتند
و تا دوردست جزیرههای ابهام
با اسبهای چوبین،
تاختند.
و قلب عاشق صحرا
در شهر تپید
و قلب پاره پارهی صحرا
چشمان تشنه شد،
در اشتیاق آب.
دریا،
رنگینکمان خروشان،
از پشت پنجرههای ایوان.
دریا تکیده،
از عمق کوچههای مردد آشنائی.
دریا خراش خراش،
با پنجههای برگ.
دریا ستون ستون.
و در فاصلهی خروش دو موج
اسیران سرگردان نخل
سکوت صبور صحرا را
آموختند.
نقش کویر پیر را
دیوانهی قلندر دریا
بیاعتبار کرد.
و خشکیده بوتهها
به پاس مقاومت دیرپای شهر
سبز شدند.
و مرگ،
در وحشت شد.
پندار سبز بهار
بوی ماهی
بوی خزه
و زمزمهی عاشقانهی باد
تن شهر را
در ساحل
به آفتاب سپرد.
و ماسه
در سفر وحشت،
شهوت بلع شهر را داشت
اما سیه چردگان،
هرگز، با هیچ کویری
بیعت نکردند.
در کوچهها
ستیغ جهان را جستیم:
- کجاست البرز،
که باد را بکشد
و شب را
و تاریکی را؟
و فخر فروشد،
بر دریا؟
- اینجا هر مرد البرزیست.
و شهر پر از البرز
رانده تا ساحل
تا تارانده در آخرین سنگر
تا دورترین نقطهی تاریخ.
پگاه
گل آفتابگردان دریا را
شکوفاند.
یکسو، افق به روی آب تکیه زد
یکسو، به روی خاک.
و شهر،
چشم کویر بود
به باور و تردید آب نشسته.
پشت درختان شوره سوخته،
تنهای بی سر،
درگذر
پنهانی از خورشید.
و کوچههای تفته،
نظارهگر سراب
و در بخار تالاب
آفتاب،
بیتاب شهر.
و شهر،
هشیارانه
در سنگر
بزم آبی دریا را،
آفتاب
قصد سوختن داشت.
نخلها، به گوشهای کز کرده
و شب خسبها*،
سر درگریبان یکدیگر.
و نگاه خیس شهر
تا دورترین دریا،
شادابی بیشه مسافران بود.
دریا به صخره میکوفت
دریا، بر بالین تفتهی شهر
میگریست.
و شهر تفتهی هزار خاطرهی به ساحل نشسته تا
دیرگاه،
زمان را
همچنان
در تماشا بود.
بوشهر- آذر ۱۳۳۶
۱- خین= خون- با تلفظ بوشهری
۲- شب خسب= گل ابریشم
خموشانه
۱
مرا
که لبریزم از حرف
همیشه
خموشانه
میپذیری
لبریز دیوانگی خاموش است
دستان گرم ما.
۲
کدام حیلهی خاموش
برگان این گاهنمای باکره را
در باد
تارانید؟
۳
وقار نبض مرا
لحظههای خموش،
فاجعه سازند.
۴
تصویرها
آینهها سکوت را شکستند
و جادههای بهار را
دوان
دوان
پیمودند.
در کوره راههای زمستانی
تصویرها
به عمق آبگینهها
گریختند.
۵
زمین مرا صدا میزند
کدام فریبندگیست،
در این هستهی جوشان؟
زمین
مرا
فرا
میخواند.
۶
کوهها در حسرتند
و رودهای مرده
تصویر ماه را
در گور خشک خود
پنهان میدارند.
۷
برگان نوجوان را
درختان سبز
بر سر
کلاله کردند.
آواز فصل،
پرچین شد
اما
زمان،
هرگز
به هیچ باغ،
امان نداد.
۸
گوشها، نگاه
دهان، نگاه
و پلکها
از لای لای دائم
ورم کردهاند.
۹
تنهای سفر کرده را
تنهای مسافر،
همراهند.
در انتهای سفر
دیگر
تنها
تنهای تنهایند.
۱۰
گامها،
مسیرها،
راهها را
سفینهی خاموش
فراموش کرده است.
۱۱
کجاست این جهان خاموشی،
که من چنین ناشناسم و
همسایه ناشناس؟
۱۲
به شاخههای چنار امامزاده
و خانههای سیمگون ضریح
تمام آرزوهای شهر،
آویزان است.
۱۳
نه نور، زمزمه میکند
نه خاموشی.
سرودها،
بر خاک ریختهاند.
۱۴
چراغ بگیر!
سکوت،
لحظههاست،
بر تو خیره مانده است
چراغ بگیر!
۱۵
باران،
نوازشگر سنگریزههاست.
توفان،
صدای سنگ.
و سنگ،
چه خاموش و سنگین،
بر سینهها.
۱۶
آن دام
که در دشت میدود
آهسته
آهسته
به این رمهگاه گرم
بازخواهد گشت
۱۷
پیام عاشقانهی دریا را،
بادهای گرم جنوبی
به سوی شمال میبرند
این قلب باد است
که اینجا،
از غصه میترکد.
۱۸
بوی آواز گرسنهی گوساله را
ظرف مسین شیر
تقلید میکند.
شیرها خاموشند.
۱۹
در انتهای انتظار
وقتی ستارهها
پاورچین
پاورچین
به میعادگاه میرسند.
آسمان را،
خبرچین دیوانهی روز
رسوا میکند.
۲۰
در صحراهای چشمانمان
اینک،
گلهای قاصد
روئیدهاند.
* مولوی
که لبریزم از حرف
همیشه
خموشانه
میپذیری
لبریز دیوانگی خاموش است
دستان گرم ما.
۲
کدام حیلهی خاموش
برگان این گاهنمای باکره را
در باد
تارانید؟
۳
وقار نبض مرا
لحظههای خموش،
فاجعه سازند.
۴
تصویرها
آینهها سکوت را شکستند
و جادههای بهار را
دوان
دوان
پیمودند.
در کوره راههای زمستانی
تصویرها
به عمق آبگینهها
گریختند.
۵
زمین مرا صدا میزند
کدام فریبندگیست،
در این هستهی جوشان؟
زمین
مرا
فرا
میخواند.
۶
کوهها در حسرتند
و رودهای مرده
تصویر ماه را
در گور خشک خود
پنهان میدارند.
۷
برگان نوجوان را
درختان سبز
بر سر
کلاله کردند.
آواز فصل،
پرچین شد
اما
زمان،
هرگز
به هیچ باغ،
امان نداد.
۸
گوشها، نگاه
دهان، نگاه
و پلکها
از لای لای دائم
ورم کردهاند.
۹
تنهای سفر کرده را
تنهای مسافر،
همراهند.
در انتهای سفر
دیگر
تنها
تنهای تنهایند.
۱۰
گامها،
مسیرها،
راهها را
سفینهی خاموش
فراموش کرده است.
۱۱
کجاست این جهان خاموشی،
که من چنین ناشناسم و
همسایه ناشناس؟
۱۲
به شاخههای چنار امامزاده
و خانههای سیمگون ضریح
تمام آرزوهای شهر،
آویزان است.
۱۳
نه نور، زمزمه میکند
نه خاموشی.
سرودها،
بر خاک ریختهاند.
۱۴
چراغ بگیر!
سکوت،
لحظههاست،
بر تو خیره مانده است
چراغ بگیر!
۱۵
باران،
نوازشگر سنگریزههاست.
توفان،
صدای سنگ.
و سنگ،
چه خاموش و سنگین،
بر سینهها.
۱۶
آن دام
که در دشت میدود
آهسته
آهسته
به این رمهگاه گرم
بازخواهد گشت
۱۷
پیام عاشقانهی دریا را،
بادهای گرم جنوبی
به سوی شمال میبرند
این قلب باد است
که اینجا،
از غصه میترکد.
۱۸
بوی آواز گرسنهی گوساله را
ظرف مسین شیر
تقلید میکند.
شیرها خاموشند.
۱۹
در انتهای انتظار
وقتی ستارهها
پاورچین
پاورچین
به میعادگاه میرسند.
آسمان را،
خبرچین دیوانهی روز
رسوا میکند.
۲۰
در صحراهای چشمانمان
اینک،
گلهای قاصد
روئیدهاند.
* مولوی
از مجله تماشا
سال هفتم - شماره ۳۴۹
۸ بهمن۲۵۳۶ شاهنشاهی (۱۳۵۶ شمسی)
۸ بهمن۲۵۳۶ شاهنشاهی (۱۳۵۶ شمسی)