این باره:
(آلوارو د کامپوس Alvaro de Campos) «تجسد» دیگریست از فرناندو پهسوآ معروف به عنوان بزرگترین شاعر پرتغال در چند سدهی اخیر، که به چهار اسم شعر نوشت، یعنی، به راستی - خودش به جای خود - در سه قالب سخت گونهگون تجسد یافت. کارهای اولیهی کامپوس، از سویی، گرایشی دارد به «فوتوریسم» و، از سوی دیگر، گاه چیزی دارد از ماریو دوساکارنیرو، رفیق پهسوآ، و بیشتر، در شعرهائی از قبیل «چکامهی پیروزی» با شیوهی سطرپردازی و سیلان ستایشگرانهاش، یادآور والت ویتمن است - تا ۱۹۱۷، که پهسوآ، خود، دیگر از«فوتوریسم» سیر بود، از ویتمن هم. توضیح میدهد که شیوهی اولیهی کامپوس به دورانی برمیگردد که هنوز تحتتأثیر آلبرتو کایرو قرار نگرفته بود! «باستانیان...»، «گزارش»، «در وحشت شب» و «سرمای بدی خوردهام» از کارهای بعدتر کامپوس انتخاب شده است با گرداندههای طاهر علفی.
(آلوارو د کامپوس Alvaro de Campos) «تجسد» دیگریست از فرناندو پهسوآ معروف به عنوان بزرگترین شاعر پرتغال در چند سدهی اخیر، که به چهار اسم شعر نوشت، یعنی، به راستی - خودش به جای خود - در سه قالب سخت گونهگون تجسد یافت. کارهای اولیهی کامپوس، از سویی، گرایشی دارد به «فوتوریسم» و، از سوی دیگر، گاه چیزی دارد از ماریو دوساکارنیرو، رفیق پهسوآ، و بیشتر، در شعرهائی از قبیل «چکامهی پیروزی» با شیوهی سطرپردازی و سیلان ستایشگرانهاش، یادآور والت ویتمن است - تا ۱۹۱۷، که پهسوآ، خود، دیگر از«فوتوریسم» سیر بود، از ویتمن هم. توضیح میدهد که شیوهی اولیهی کامپوس به دورانی برمیگردد که هنوز تحتتأثیر آلبرتو کایرو قرار نگرفته بود! «باستانیان...»، «گزارش»، «در وحشت شب» و «سرمای بدی خوردهام» از کارهای بعدتر کامپوس انتخاب شده است با گرداندههای طاهر علفی.
Alvaro de Campos
گرداندهی طاهر علفی
باستانیان سروشهها را فرا میخواندند
باستانیان سروشهها را فرا میخواندند.
ما خودمان را فرا میخوانیم.
نمیدانم سروشهها حاضر میشدند یا که نه-
البته بستگی داشت به این که کسی فرا خوانده میشد و
چطور-
ولی میدانم که ما نمیشویم.
چهبسا سر کشیدهام توی چاه
که گمان داشتم منم
و «آه!» کشیدهام، بههوای طنینی،
و به گوشم نیامده چیزی بیش از آنچه به چشمم خوردهست-
برق کدر تار کورسویی از آب،
آن ته در عمق بیهوده -
نه طنینی برای من...
تنها یک چهره و گنگ،
که از آن من اگر نیست از آن کیست؟
چیزیست بیشوکم نامرئی،
مگر، بهروشنی که مینگرم،
آن ته...
در سکوت و نور کاذب عمق...
چه سروشهیی!
ما خودمان را فرا میخوانیم.
نمیدانم سروشهها حاضر میشدند یا که نه-
البته بستگی داشت به این که کسی فرا خوانده میشد و
چطور-
ولی میدانم که ما نمیشویم.
چهبسا سر کشیدهام توی چاه
که گمان داشتم منم
و «آه!» کشیدهام، بههوای طنینی،
و به گوشم نیامده چیزی بیش از آنچه به چشمم خوردهست-
برق کدر تار کورسویی از آب،
آن ته در عمق بیهوده -
نه طنینی برای من...
تنها یک چهره و گنگ،
که از آن من اگر نیست از آن کیست؟
چیزیست بیشوکم نامرئی،
مگر، بهروشنی که مینگرم،
آن ته...
در سکوت و نور کاذب عمق...
چه سروشهیی!
گزارش
درب و داغان شده جانم همچو کوزهیی خالی.
افتاده ازان پلههای بیخودی دور و دراز.
افتاده هم از دستهای ولانگار خادمه.
افتاده، ریزریز، - گل بود - خاک شده.
مهمل؟ محال؟ من مگر کیام؟
شورهایی دارم بیشتر از پیشتر که حس میکردم من همین
منم.
تودهیی از ذراتم
روی یک پادری که بایست تکاند.
در سقوط صدای کوزهیی داشتم که خرد شود.
چه خدایانی بر نرده خمیدهاند
و فرومینگرند به ذراتی
که خادمهشان از من ساخت.
او را بهباد سرزنش نمیگیرند.
ازو گذشت میکنند.
مگر چه بودم جز
کوزهیی خالی؟
بهالتفاتی عبثی به ذرهها چشم میاندازند،
اما بهخود التفات دارند، نه ذرهها.
چشم میاندازد، لبخند میزنند.
لبخندی باگذشت به خادمهی چلمن.
گسترده روی پلکان دورودراز
فرشی از ستارگان.
یکذره برقبرق میزند،
صیقلی، شستهرفته، بین آن آتشها.
اثرم؟ اصل جانم؟ زندگیم؟
یکذره.
و خدایان بخصوص آن را مینگرند،
نادان که چرا گیر کرده آنجا مانده.
افتاده ازان پلههای بیخودی دور و دراز.
افتاده هم از دستهای ولانگار خادمه.
افتاده، ریزریز، - گل بود - خاک شده.
مهمل؟ محال؟ من مگر کیام؟
شورهایی دارم بیشتر از پیشتر که حس میکردم من همین
منم.
تودهیی از ذراتم
روی یک پادری که بایست تکاند.
در سقوط صدای کوزهیی داشتم که خرد شود.
چه خدایانی بر نرده خمیدهاند
و فرومینگرند به ذراتی
که خادمهشان از من ساخت.
او را بهباد سرزنش نمیگیرند.
ازو گذشت میکنند.
مگر چه بودم جز
کوزهیی خالی؟
بهالتفاتی عبثی به ذرهها چشم میاندازند،
اما بهخود التفات دارند، نه ذرهها.
چشم میاندازد، لبخند میزنند.
لبخندی باگذشت به خادمهی چلمن.
گسترده روی پلکان دورودراز
فرشی از ستارگان.
یکذره برقبرق میزند،
صیقلی، شستهرفته، بین آن آتشها.
اثرم؟ اصل جانم؟ زندگیم؟
یکذره.
و خدایان بخصوص آن را مینگرند،
نادان که چرا گیر کرده آنجا مانده.
در وحشت شب
در وحشت شب- درونمایهی همهی شبها،
در بیخوابی شب- درونمایهی همهی شبهام،
بهیاد میارم، بیدار- واب و لولنده،
به یاد میارم در زندگی چه کردم و چه میتوانستم کرد،
به یاد میارم. و تعب
دامنه میکشد درونم چون سرمایی بدلی یا ترسی.
گذشتهی بیعلاج من- هم اینست نعش واقعی!
همهی نعشهای دیگر شاید اوهام محض باشند،
همهی مردگان شاید جای دیگری زنده باشند،
همهی لحظههای گذشتهی من شاید حاضرند جایی،
در وهم فضا و زمان،
در کاذبیت انقضا.
اما آنچه هرگز نبودم، آنچه هرگز نکردم،
آنچه هرگز بهخواب ندیدم؛
آنچه فقط حالا میبینم که میبایست کرده بودم،
آنچه فقط حالا بهروشنی میبینم که میبایست کرده بودم،
هم اینست آنچه مردهست ورای تمام خدایان،
هم اینست- و این، هرچند، بهترین چیزم بود- آنچه
خدایان هم
نمیتوانند زندگی بخشند...
در نقطهیی معین اگر
بهچپ گشته بودم جای راست؛
در نقطهیی معین اگر
بله گفته بودم جای نه، یا نه جای بله؛
اگر، در گفتگوی معینی،
جملههایی آورده بودم که همین حالا نیمخواب میپردازم-
اگر چنین و چنان شده بود،
امروز این نمیبودم، و جهان هم شاید
ناگزیر، ولو پوشیده، چیز دیگری میشد.
نگشتم، اما، رو به آن سمت که حال
ازدسترفته بیهیچ علاج،
نگشتم و حتی بهفکر گشت هم نیفتادم،
و حالاست فقط
که درمییابم؛
نگفتم، اما، بله، و نگفتم نه،
و حالاست فقط
که میبینم چه نگفتهام؛
اما تمامی آن جملهها که ناگفته گذاشتم
حال درونم میجوشند؛
. . . . . . . .
اما حالاست فقط
که آنچه هرگز نبودم، و بهراستی نخواهم بود، آزار میدهد.
هرگونه الهیاتی که فکر کنی
هیچ امیدی بهدست نمیدهد برای آنچه نکردم.
آنچه را که خواب دیدم شاید که میتوانستم
بهدنیای دیگری ببرم،
میتوانستم اما ببرم
آنچه را که یادم رفت خواب ببینم؟
اینهاست- اینچه خوابها بهدریوزه میطلبند-
هم اینهاست نعش واقعی.
که در دلم خاک میکنم، تا ابدهای ابد، تا که دنیا دنیاست
امشب که مرا خواب نمیبرد، و دورم آشتی حلقه میزند
چون حقیقتی که دران سهیم نیستم،
و مهتاب بیرون، چون امیدی که ندارم،
برای من نامرئیست.
در بیخوابی شب- درونمایهی همهی شبهام،
بهیاد میارم، بیدار- واب و لولنده،
به یاد میارم در زندگی چه کردم و چه میتوانستم کرد،
به یاد میارم. و تعب
دامنه میکشد درونم چون سرمایی بدلی یا ترسی.
گذشتهی بیعلاج من- هم اینست نعش واقعی!
همهی نعشهای دیگر شاید اوهام محض باشند،
همهی مردگان شاید جای دیگری زنده باشند،
همهی لحظههای گذشتهی من شاید حاضرند جایی،
در وهم فضا و زمان،
در کاذبیت انقضا.
اما آنچه هرگز نبودم، آنچه هرگز نکردم،
آنچه هرگز بهخواب ندیدم؛
آنچه فقط حالا میبینم که میبایست کرده بودم،
آنچه فقط حالا بهروشنی میبینم که میبایست کرده بودم،
هم اینست آنچه مردهست ورای تمام خدایان،
هم اینست- و این، هرچند، بهترین چیزم بود- آنچه
خدایان هم
نمیتوانند زندگی بخشند...
در نقطهیی معین اگر
بهچپ گشته بودم جای راست؛
در نقطهیی معین اگر
بله گفته بودم جای نه، یا نه جای بله؛
اگر، در گفتگوی معینی،
جملههایی آورده بودم که همین حالا نیمخواب میپردازم-
اگر چنین و چنان شده بود،
امروز این نمیبودم، و جهان هم شاید
ناگزیر، ولو پوشیده، چیز دیگری میشد.
نگشتم، اما، رو به آن سمت که حال
ازدسترفته بیهیچ علاج،
نگشتم و حتی بهفکر گشت هم نیفتادم،
و حالاست فقط
که درمییابم؛
نگفتم، اما، بله، و نگفتم نه،
و حالاست فقط
که میبینم چه نگفتهام؛
اما تمامی آن جملهها که ناگفته گذاشتم
حال درونم میجوشند؛
. . . . . . . .
اما حالاست فقط
که آنچه هرگز نبودم، و بهراستی نخواهم بود، آزار میدهد.
هرگونه الهیاتی که فکر کنی
هیچ امیدی بهدست نمیدهد برای آنچه نکردم.
آنچه را که خواب دیدم شاید که میتوانستم
بهدنیای دیگری ببرم،
میتوانستم اما ببرم
آنچه را که یادم رفت خواب ببینم؟
اینهاست- اینچه خوابها بهدریوزه میطلبند-
هم اینهاست نعش واقعی.
که در دلم خاک میکنم، تا ابدهای ابد، تا که دنیا دنیاست
امشب که مرا خواب نمیبرد، و دورم آشتی حلقه میزند
چون حقیقتی که دران سهیم نیستم،
و مهتاب بیرون، چون امیدی که ندارم،
برای من نامرئیست.
سرمای بدی خوردهام
سرمای بدی خوردهام،
و هرکسی داناست
سرماهای بد چطور
همهی نظام عالم را تغییر میدهند،
مینشانندمان علیه زندگی،
مابعدالطبیعه را هم حتی
بهعطسه میاندازند.
تمام روزم را من حیف کردهام
بس که دماغ گرفتم.
سردردی دارم سربسته.
چه وضع تاریکی
برای شاعری کوچک!
امروز، واقعاً، فیالحقیقه، یک شاعر کوچکم.
آنچه آن قدیمها بودم
آرزویی بود و بس؛ که رخت بربسته.
الوداع تا قیام قیامت، ای زن شاه پریان!
پرهای تو آفتاب بود، و من اینجاها میپلکم.
من خوب نمیشوم مگر بروم تخت بخوابم توی اتاقم.
نشد حوب شوم هرگز جز موقعی که میخوابیدم تخت در
جهان.
ببخشید یک کمی... چه سرمای بدی!... جسمیست!
بهحقیقت احتیاج دارم و یک قرص آسپیرین.
واژهی «سروشه» در شعر باستانیان...» پیشنهادیست برای Muse که دیگران به «الههی هنر»، «فرشتهی الهام» یا «الههی الهامبخش شعر» تعبیرش کردهاند.
برگردانده طاهر علفی
از مجله تماشا
سال چهارم- شماره ۱۹۶