Friday, January 25, 2013

از احوال یک شاعر: پرویز اسلامپور

به‌یاد پرویز اسلامپور

بَدا اگر آرزوی عمر بلند داشته باشم (که نشانه‌هایی هم دیده‌ام پردلیل از اینکه اسبهای جانم تا آخر میدان را نخواهند دوید) بلکه همین چند کوچه‌یی که هنوز از راهم تا «وصال» باقی‌ست را، پیچیده در افتخار و پرآرامش خواهم رفت.









گفتن از یک چیز یا گفتن از چیزها، باور دارم که باور به‌آن چیز و ایمان به آن چیزهاست...

وقتی کم‌سن وسال‌تر بودم طبیعتاً مسائل من مسائل جوان‌تری نیز بودند که به‌دلیل کم‌سالی‌ی‌شان همانگونه که بی‌گناه‌تر، سطحی‌تر هم شاید بودند...

و متوجه شده‌ام که وقتی هنرمند یا نویسنده، بباز ساختن موضوعی کم‌عمق پرداخته است غالباً وسایل کارش بسیار پرزرق و برق و فکرفریب بوده است...

آنوقتها شاید غیبت حضورهای ابدی و نابینائی‌ی چشم دل من از جهانهای ماورائی و از سرزمینهای بهشت و دوزخ، باعث می‌شد که موضوعاتی کوچک و کم‌اهمیت را در بسترهای حریر بخوابانم و هیچ‌چیزها را در جعبه‌های بلور بسته‌بندی کنم.

- پرداختن به‌شعر، شاعر را با مسائلی مثل انتخاب کلام، ترکیب و تصویر کلام و عزت کلام درگیر می‌کند.
اسلامپور دراین‌باره چنین می‌گوید:
شاید بشود زبان و بافت کلامی شعر را به سه دوره تقسیم کرد، دوره خیلی خیلی دور، که شعر تیتر «زبان محاوره» داشت. و بعدها که تا اواخر قرن نوزده و در دوره‌ی سوم، ما متوجه می‌شویم که زبان شعر، بنا به امکانات و روحیه‌های مختلف شاعران، هر دوگونه «نوشت» و «محاوره» را می‌پذیرد. درین‌جا از چیزی که حتماً باید بگویم از اخلاق هنر است.
در آن زمان معیار در هنر را، استاد به‌شاگرد یاد می‌داد. عزت همانگونه که جوهر انسان بود موروثی هم بود، اخلاق موروثی بود، استاد می‌دانست چه چیزهائی را باید به‌شاگرد یاد بدهد، مستقیم و بی‌واسطه. و رابطه آنها به‌مراحل روحانی و الهی می‌رسد. ما شاهد هستیم هم در شرق و هم در غرب که مرید و مراد پیدا می‌شود. که بدون شک در غرب از روی شواهد شرقی بوجود آمده...
امروز نیز وجود دانشگاههای آزاد در همه کشورها و یا مدرسه تحصیلات عالی سوربن شاید چنین قصدی دارند که در آن شاگرد با استادش به‌دنبال حقایق باشند و بروند، و چون حقیقت چهره‌ی خاصی ندارد که بشود نمره‌گذاریش کرد درنتیجه دیپلم و مدرکی هم نمی‌دهند، فقط افتخار دراینکه چه‌کسی در چه‌ حرمتی و در چه‌ موردی توانسته به‌حقیقت فرهنگی خداوند نزدیک‌تر بشود...
- خداوند؟
حقیقت
بعد می‌رسیم به دوره‌های نزدیک‌تر تاریخی، که مسائل احتماعی مطرح می‌شوند و در نتیجه مدارک بوجود می‌آ‌یند و نمودارها. نمودارها روابط استاد و شاگرد را به‌سطوح فقیر نزدیک می‌کنند پائین می‌آورند. کسی که در دانشکده طب قبول نشده تحصیل نقاشی یا معماری می‌کند. دلیلش هم اینست که کاچی بهتر از هیچی.
- شاید هم درست فکر می‌کنید
بعد می‌رسیم به‌این دوره‌ی معاصر. چون ما درباره هنر حرف می‌زنیم و هنر بدون شک پی‌یی مذهبی دارد و ما به‌شباهتهای این دوره با دوره بسیاربسیار گذشته پی می‌بریم.
در این دوره معاصر ما شاهد تجارت هنر هستیم. این تجارت به‌درجه‌ای از وقاحت می‌رسد که ذهن بیدار و هوشیار یک هنرمند....
(البته هنرساز بسیار داریم، و البته اینها لازم هستند تا تاریخ‌نویسان بی‌حقوق نمانند.)
هنرمند در مقابل وجدان تاریخ و وجدان بشری بیدار می‌شود. نه، از خواب می‌پرد. و ما شاهد مثال‌هائی مثل هنرمندان خیلی گذشته می‌شویم.
- از شعر و کلام بگو
شاعر هم درصدد پیدا کردن مراد خویش است. در این بازار مواج و سردرگم گویا به شاعر بیشتر از هر هنرمندی اهانت می‌شود. چون خوشبختانه هنوز نمی‌توان از یک شعر استفاده‌های زینتی برد. برای مثال مردم برای اتاق‌های نهارخوری‌شان تابلوی آقای زنده‌رودی را ابتیاع می‌کنند و آقای زنده‌رودی هم برای تاجران پز می‌دهد، در این میان شاعر به‌نویسندگی مجلات می‌پردازد...
- مجلات را پر می‌کند، ما داریم از عزت کلام حرف می‌زنیم.
ما داریم از شعر حرف می‌زنیم. 
- درباره «شعر دیگر» و بیانیه «شعر حجم» حرف بزنیم.
امضای ده شاعر در پای بیانیه شعر حجم نشان از آن بود که با این حرکت فکری در شعر امروز ایران موافقت دارند. اما چند سالی می‌شود -تکرار می‌کنم- که متوجه شد‌ه‌ام این حرکت و این بیانیه نیز نوعی بازار و نوعی تجارت بود.
- بود یا هست؟
بود، اقلاً در مورد روابط ما کم‌سال‌ترها و مسن‌ترها.
- متأسفانه امروز چنان شده است که هر چیز که از گیرائی و جذابیت تازه‌ای برخوردار باشد فی‌الفور مد روز می‌شود. و هر روز و هر کجا، روا و ناروا هر کس از آن استفاده می‌کند. این مثال حتی در مورد یک کلام شاعرانه نیز صدق می‌کند....
گفته‌ای از گفته‌های عارفی در تذکره‌الاولیاء را بیاورم «عرفان پیشنهاد می‌کند که از مدعی خود راضی باش، زیرا اگر پرتوی از جوهر ایزدی در تو باشد مدعی تو ناگزیر، چهره‌اش از این پرتو روشن می‌گردد. ولی اگر ذات تو بد باشد مدعی تو به ذات بد می‌رسد. پس بد به‌حال او و بد به‌حال تو که کسی را از خداوند دور کرده‌ای.»
- چند بار از اخلاق و اخلاق خوش در شعر یاد کرده‌ای. از عشق در شعر و یا شعر عشق بگو.
اوایل، عشق در شعرهایم «دهاتی» نبود. پرزرق وبرق بود. من داشتم باغم را درست می‌کردم. بعد که درختها را کاشتم متوجه شدم در این باغ روح نیست. پس از آن ناگزیر چند سالی سکوت کردم. همیشه، یک اشتغال دائمی حس در مورد پرداختن و اندیشیدن به دلایل هستی، نه فقط هستی انسان، بلکه نزدیک شدن دائمی به هسته‌های کوچک سازنده جهان است. در اینجا شاعر به چیزهای بسیار ظریف‌تر دلمشغول است. شاید در شعرهای اولم من گرفتار یک چنین روشنفکری بودم.
در کتاب سوم بنام «پرویز اسلامپور» شاید من متوجه شدم که بند و تعلق من در دست چه چیز و چه کسی است. شاید من از تن به جان رسیدم.
- و شاید عشق
■  شاید- و به‌روی شاید تأکید می‌کنم. چون دارای روحیه و اخلاق پرتردیدی هستم. هنوز و هیچگاه مطمئن نیستم که این پنجره، که منظری به منظره‌ای دلفریب گشوده است، از ابدیت طبیعت پرافتخار باشد. هنوز مطمئن نیستم که این دریچه اصلاً باز باشد. دیگر دارم زیاده‌روی می‌کنم.

از این که اخلاق شعرم بخوشی و نیکویی، و جانم به‌آرامش رسیده است، به‌خلاف عقیده‌ی بسیاری که می‌اندیشند حاصل بالایی عمر فقط حرکتهای کند و تنبلی ذهنی‌ست، سپاس دارم.
بر اینم که صورت جوان شاعر باید همیشه در ذهن (و بر تنش هم تا آنجا که ممکن است) باقی بماند، درحالیکه دلش پس سفر سالها، گرفتار اندیشه‌هایی شود ظریف‌تر و نورانی‌تر از باورهای شتابزده‌ی گذشته. بدین‌گونه «جوانی»، «دوره‌یی از عمر» نیست؛ بلکه اخلاقی است پرطراوات و عاشق که جاودانه بر جان شاعر سایه خواهد داشت.
بدا اگر آرزوی عمر بلند داشته باشم ( که نشانه‌هایی هم دیده‌ام پردلیل از اینکه اسبهای جانم تا آخر میدان را نخواهند دوید) بلکه همین چند کوچه‌یی که هنوز از راهم تا «وصال» باقی‌ست را، پیچیده در افتخار و پرآرامش خواهم رفت.
- از شعرهای کتاب‌های تازه‌اش می‌پرسم.
■ بعد «پرویز اسلامپور» دوباره من به یک سکوت و تنهائی طولانی محکوم می‌شوم، در این دوره همه‌چیز را ستایش می‌کنم، در این دوره سفرهای من به‌نتیجه می‌رسند. یادهایی از شهرهای شرقی ترکیه، شادیهای بینوای شرقی و دلفریبهای مغربی، به‌نتیجه میرسند. ریشه‌های مشرقی من شاید حالا دارند شکوفه می‌کنند.
این سه کتابی که اینک در دست چاپ است، حاصل بیش از شش سال عمر من در وطنم و در غربت است و میوه‌ی سفرها و عشقهایی پر شادی و پر اندوه.
در شهر هر سه کتاب که در مجموع به «دیوان»ی می‌ماند، آرزوهای مذهبی بثمر می‌رسد و دلایل و ریشه‌هایی ساده و کنایه‌هایی بسیار ظریف دارد. اگر هنوز پیچیدگیهایی مشاهده شود، در آنجاها خود را کمتر موفق می‌دانم. حتی از راه و رسم‌های سختگیر و پیچیده خود در نوشت‌وزبان شعر این «دیوان» نیز کوشیده‌ام تا به‌نفع بیشترین لطافت و سادگی، به‌دور بمانم. اگر چه باور و عادت همین راه و رسم‌های سختگیر بود که زبان شعر نسل مرا ساخت.
به‌هرحال، این سه کتاب را پس از اینهمه سالها برای این بدست چاپ سپاردم که بنمایم هنوز در شعر ایران، مهربانی و نیکویی میوه‌های سالم حاصل می‌آورد.
- گفتم دیگر حرفی نیست گفت:
■  دلم می‌خواهد درباره‌ی شعرهای تندرکیا حرف بزنم، که همیشه مرا نوازش داده و دلگرم کرده است. بعضی شعرهای او که در دلهای غافل عده‌ای از خوانندگان شعر فارسی به مجلسی از هذیان‌ها و پرگویی‌های مزاح‌گونه می‌ماند، جواهرات غم‌انگیز شعر امروز ایران است. بدون شک بی‌گناهی حقیقت شهر تندرکیا، او را قهرمان نسل من می‌کند.

گفت‌وگو: علی‌اصغر محتاج



حالیا خالی‌یمان اگر...

حالیا
خالی‌یمان اگر خالی‌ی عشق‌ست
خیالهایمان خالی‌ی ابرها نیست

وقتی می‌آید در خوابم که خیال
              مثل موش بازیگوش و خوابم را
خالی می‌کند در خیالهای کوچک براق

خوابزده مثل جواهری
میل نور دارم و
پس 

چیزها نه به‌این سادگی‌ست می‌دانم اما
براستی که امیدوار شده‌ام دیگر


پس چه باید بکند...

پس چه باید بکند
شکار مهربان راضی         جز عبارتی کوتاه
دم مرگ
که می‌کند
رو به آسمان 


چه دلهای بزرگ و... 

چه دلهای بزرگ و دهانهای زیبا دارد این 
                                    دنیا 
آرزوهای اقلاً سالم
و چه دستهای لطیف برای نگهداشتن این
                                 دریای جهان و  
برای برداشتن این گل سرخ 

نمی‌دانست کجا را بگردد برای خوابیدن   یا
که خود را بکجای خواب بدهد برای خیال
خیال دیگرش هم چه دلهای بزرگ و چه
دهانهای خوشبو را می‌خواست بدنیا بدهد
رحمت دستهای زیبا برای نگهداری‌ی جاویدانی

حیف که اینهمه زود گذشت و در جوانی
نه‌اینکه مرده باشد نه اینکه زنده
این گلهای بینام بیابانی  


از مجله تماشا
شماره ۳۳۱- مهر ۲۳۵۶ شاهنشاهی (۱۳۵۶ خورشیدی)