با سپاس از مهدی یزدی
نگرش تازهای
-از درون-
به جان و عاطفهی شاهنامه
(۱)
نبرد رستم و سهراب
سپرها
چون نشیمن ابر
و بازتابهها
که از پریشانی بگویند و
قصهها
اینک
نهال آرزو در خم آب
و پیچش تن
که آکنده از پند پیر نیست
پس زنگ را بنواز و
لب فرو بند
تا بگویمت
هر آنچه میپنداشتی
از دلیری مسکون
(۲)
قامت رستم
تپنده در هذیان ماهیچه
و راست از ترس قامت
که دورادورش تنها
افزایش غبار است از سم اسب
و رو در رو
تنش صدا
که میخواهد نام را
اینگونه سپر افتاده و
بازوان به رحم
که گیاه اینک
خود را از همه پنهانتر میسازد
مگر رعد بخوابد از راست
تا فراخنای شمشیر
کبود کند میدان را
گیسو رمیده از نهایت پیچش
و زین مانده در خوان
میخروشد
تا کلیدهایش را بشناساند به خود
و صبحهایش را
که برایش گفته بودند
از دلیری
اگر که برگ نبود و ساز
میدانست
که همه، جز آنچه وهم نمیپندارد
انگشتانهایست در افق
اینگونه هراسناک از سقوط
پا بر زمین میکوبد
(۴)
نبشته بر کردار
از گره کهن
پس نام خود را بر کوه بکن
و فرود آی از خم خویش
تا کمر
گشاده شود در گور
که گردش زخم
پندار چشم است در ترنم خون
اینک آنگونه بمان که من
پرش نیزه را در قلب
ستاره کنم
چشم بود و خشم
گاو رمنده از دو ساعد و زانو
برگشته از تلاطم خاک
آنگونه
که فراستی بایست در خور آب
ایستاده رو در رو
و افکنده بر کمند
تا سینه بساید بر سنگ
و خنجر
شناسنده استخوان گردد به تعمید
اینک ترکش آسمان
دهان بر خورشید میگشاید و
موج
کنش ماهیان را
فلسی میگرداند
(۶)
پاسخ رستم به سهراب
مرا که نمیتوانی بیابی
نهاده بر فرق
از گرده اسب
تا جهش شمشیر را از غلاف
لفظ شب بگردانم
پس
برابر رمیده از خروش نام
بکام نمیگردانمت
بر پشته کرم
که نهایت از ستیز میانگیزد
کاهیدن تن را
اینک در نگرش
تنها سپر آویزان میماند
(۷)
خواهش رستم از سهراب
پذیرا گرد
نمک ابر را
که بارش زمین نهایت اندوه نیست
بر کفل، گونهای متبرک
خواهندهٔ همه خوابهاست
روینده در چپاچپ
که بشارتی میرسد تا بگردی گرد خویش
و بشتابی چون کمان در زه
برخیز که من
دامن زدهام در خون
و آرنج نهادهام بر زمین
(۸)
پاسخ سهراب
کشف پلک
در آستانه دردهای شاخک
پس
گروی سوزش بال را چه خواهی داد؟
پا نرفته از زیان
و تبر برای تو که گویش را
در کلمه دود میکنی
و ـ سر از هر دو دست ـ
پندار میگردد
که شقیقههایت اینک
نفس را میشناسد
(۹)
نبرد در روز دوم
گرداگرد
چگونه شاخ شکسته میشود در آب؟
برکهها
که از امواج، تنفس کوسهها را میشناسد
با اندوه جسم
که کمند خاک را به زنجیر کرده است
و بازوان
گرمتر از صدای تسلسل
آنگونه که چشم فرو بیافتد
و لب به بخشش گشوده گردد
(۱۰)
نبرد سوم و کشته شدن سهراب
به دست رستم
نوادهٔ آسمان
دود میانگیزاند در دهان تو
که خاکستر خود را
بر دشت میافشانی
و میایستی
تا هر چه بود
شناخت شود در کلمات
و نام
صدای زنی میشود
به هنگام زفاف
تا پیشانیات بشکند در انگشتانی ستبر
پس
بازوبند را برگیر
که نوشدارو تو را نمیبخشد
از آنچه بر جای مینهی
چون نی
برای زنی به هنگام زفاف
و آسمان
میدانی برای تو نه از این بیش
که خود را
بیافکنی در نیزهها
اینک
کسی برای تو نشسته است
و دهانه خندق
بیش از توان توست.
از مجله تماشا
شماره ۳۷۲
شماره ۳۷۲
۲۴تیر ۲۵۳۷ شاهنشاهی (۱۳۵۷شمسی)