GUNNAR EKELöF
«ترجمه: فرود خسروانی «بیژن الهی
گونر اکلوف بهسال ۱۹۰۷ در استکهلم زاده شد، در خانوادهیی ثروتمند. در جوانی مجذوب عرفان شرق شد. با نوشتههای «ابنعربی»- عارف بزرگ اسلام- آشنایی یافت و، به قول خودش، آنچه را که «سمبولیسم» و «سوررآلیسم» میتوان دانست، نخست از این راه دریافت. با فکر مهاجرت به هند، به لندن رفت تا در مدرسهی السنهی شرقی تحصیل کند، اما بعد از این تصمیم دست کشید و به سوئد بازگشت تا در دانشگاه اوپسالا تحصیل زبان فارسی کند. هر چند که بعد، یک ناخوشی طولانی از ادامهی تحصیل بازش داشت. در این زمان بود که نخستین شعرش را نوشت. دومین سودای بزرگ و دیرپایش موسیقی بود و در سالهای ۱۹۲۰ به پاریس رفت تا موسیقی بیاموزد، اما دیگر مستغرق جذبههای شعر شده بود. در پاریس بود که بیشتر شعرهای نخستین کتابش«دیرگاه بر زمین» را نوشت. این کتاب در ۱۹۳۲ منتشر شد و توجه ناقدان شعر را چندان جلب نکرد. اما هنگامی که کتاب «آواز گذر» را در ۱۹۴۱ منتشر کرد، دیگر بهعنوان یکی از پیشروان شعر معاصر سوئد شناخته شده بود. شعرهایی که در اینجا آوردهایم از دیوان شاهزاده ۱۹۶۵Emgion است و از «قصهی فاطمه» ۱۹۶۶. در ۱۹۶۷، آخرین کتابش- «راهنمای جهان زیرین»- منتشر شد و او خود در ۱۹۶۸ از سرطان گلو درگذشت. او، امروزه، بزرگترین شاعر معاصر سوئد قلمداد میشود و یکی از درخشانترین چهرههای ادب عرفانی مغربزمین در عصر حاضر.
قصهی فاطمه
قصهی فاطمه
پنج بار سایه را دیدم
رد که میشدیم سلامش کردم
بار ششم اما
در یکی از کوچههای تنگ آن شهر زیر خاک
یکدفعه برابرم ایستاد
راهم را بست
بهمن هر چه درمیامد از دهنش
-گفت
بار ششم اما
در یکی از کوچههای تنگ آن شهر زیر خاک
یکدفعه برابرم ایستاد
راهم را بست
بهمن هر چه درمیامد از دهنش
-گفت
:بعد پرسید
مرا برای چه وازدهای؟»
برای چه جفت سایهات نشدی؟
«خیلی زنندهام؟
:جوابش دادم
آدمیزاد چطور میشود جفت سایهاش بشود؟»
عادیست که بگذارم
دوقدم پست سرم
پا بردارد
«.تا تنگ غروب
پوزخندی زد و شال سیاهش را
:تنگتر بهچهره کشید
مرا برای چه وازدهای؟»
برای چه جفت سایهات نشدی؟
«خیلی زنندهام؟
:جوابش دادم
آدمیزاد چطور میشود جفت سایهاش بشود؟»
عادیست که بگذارم
دوقدم پست سرم
پا بردارد
«.تا تنگ غروب
پوزخندی زد و شال سیاهش را
:تنگتر بهچهره کشید
«بعد غروب چه؟»
،آدمیزاد آنوقت دو سایه دارد
،آدمیزاد آنوقت دو سایه دارد
یکی از فانوسی که پست سرگذاشته
:یکی از فانوسی که پیش رو دارد
:یکی از فانوسی که پیش رو دارد
این دو تا هم هی
«.جا عوض میکنند
«.جا عوض میکنند
:پوزخندی زد و دست روی دیوار بغل گذاشت
«پس من سایهی تو نیستم؟»
گفتم که: چه میدانم
«.سایهی کهای
«.سایهی کهای
و داشتم میرفتم
که او دستش را را بلند کرد و در مهتاب
نقش سیاهش را
:روی دیوار سفید نشان داد و بازگفت
که او دستش را را بلند کرد و در مهتاب
نقش سیاهش را
:روی دیوار سفید نشان داد و بازگفت
«پس من سایهی تو نیستم؟»
:جوابش دادم
میبینم تو کهای»
تویی که مرا باید ببری
«.من که نباید تو را ببرم
میبینم تو کهای»
تویی که مرا باید ببری
«.من که نباید تو را ببرم
:پوزخندی زد، گفت
بهخانهی تو، جان دلم؟»
«یا بهخانهی خودم؟
«یا بهخانهی خودم؟
«.و من گفتم: «به خانهی خودت
با تو حرف میزنم
با تو حرف میزنم
با تو حرف میزنم
از ته این دلم
میدانم جواب نمیدهی
جواب چطوری بدهی
وقتی که تو را خیلیها با فریاد
!میخوانند
با تو حرف میزنم
با تو حرف میزنم
از ته این دلم
میدانم جواب نمیدهی
جواب چطوری بدهی
وقتی که تو را خیلیها با فریاد
!میخوانند
تمام آنچه من میخواهم اجازهییست
بدهی اینجا منتظر بایستم
که علامتی بهمن بدهی
از ته این دلم از
خودت
بدهی اینجا منتظر بایستم
که علامتی بهمن بدهی
از ته این دلم از
خودت
در عصر
سکوتی افتاد در عصر که انگار
هر کسی چیزی انتظار داشت
«کور پرسید: «حبیبی، ستارهها چه میگویند؟
هر کسی چیزی انتظار داشت
«کور پرسید: «حبیبی، ستارهها چه میگویند؟
گفت: «درجادهی شیری یک انبان گنده برف میبینم
!یک گلهی خالی- که خبر میدهد از هوای بد
!یک گلهی خالی- که خبر میدهد از هوای بد
«باز هم او پرسید: «حبیبی، ستارهها چه میگویند؟
چشمکی میزنند، نورشان یکنواخت نیست»
ستارههای اینگونه از زمینلرزه خبر میدهند و
«...از کولاک
ستارههای اینگونه از زمینلرزه خبر میدهند و
«...از کولاک
!باز هم اما پرسید: «حبیبی، ستارهها چه میگویند؟
آب انداختهاند»
هر پرتوی که میندازند
اشکیست
:بر اینچه میگذرد
هر پرتوی که میندازند
اشکیست
:بر اینچه میگذرد
مردم بیپناه در جادهها گریزانند
یا که در سرما چندک زدهاند
دور آتش بتهها
یکی برانداخته، آری
زیتون بنان مقدس را
که قوتشان* میداد
تا قوت بهآتش دهد
«.و بهزندگی نفسی دیگر
یا که در سرما چندک زدهاند
دور آتش بتهها
یکی برانداخته، آری
زیتون بنان مقدس را
که قوتشان* میداد
تا قوت بهآتش دهد
«.و بهزندگی نفسی دیگر
.بهمعنای غذا و روزی، نه بهمعنای نیرو*
بند کفشفروشی دیدم
بند کفشفروشی دیدم
ته یک کوچه
در بازار
میخواست به من بندکفش بفروشد
!من که کفش ندارم
بندهای سرخ، بندهای سیاه
بندهای نخی و ابریشم
نمیدید که من پابرهنهام
حتماً کور بود یا دیوانه
شاید هم عاقل بود
ما بههم سلام کردیم
«با این نشانه که «میدانی
ته یک کوچه
در بازار
میخواست به من بندکفش بفروشد
!من که کفش ندارم
بندهای سرخ، بندهای سیاه
بندهای نخی و ابریشم
نمیدید که من پابرهنهام
حتماً کور بود یا دیوانه
شاید هم عاقل بود
ما بههم سلام کردیم
«با این نشانه که «میدانی
.و هر دو خندیدیم
بهخوابهام
بهخوابهام
:یک صدا شنیدم که
حبیب* ، خود این پیاز را -
بهخوابهام
:یک صدا شنیدم که
حبیب* ، خود این پیاز را -
دوست داری یا
فقط لایهییش را؟
این بهدلشورهیی بزرگم انداخت
این سؤال معمایی
!این سؤال زندگیم بود
فقط لایهییش را؟
این بهدلشورهیی بزرگم انداخت
این سؤال معمایی
!این سؤال زندگیم بود
جزء را از کل
بیشتر میخواستم یا
کل را از جزء
نه، هر دو را میخواستم
هم جزء کل و هم خود کل
.در این انتخاب هم نقض غرض نبود
بیشتر میخواستم یا
کل را از جزء
نه، هر دو را میخواستم
هم جزء کل و هم خود کل
.در این انتخاب هم نقض غرض نبود
.این واژه و نیز واژهی «حبیبی»- که در شعر دیگری میآید- تعبیر مترجم نیست، از خود شاعر است*
تو که روز غصه پیشم آمدی
تو که روز غصه پیشم آمدی
چه دارم بدهم بهتو
که من هم با دستهام میبینم
حلقههای طلا
یا که یک حلقهی تنها
در نرمهی گوش
یا یک ماهسنگ در پرهی بینی
شاید جراحی بربر
میتوانست رشتهیی بدوزد از نقرهی خام
در شکاف میان سینههات
و تصویر مرا بهآن بیاویزد
یا اگر نمیشود از آن که نامرئیست
تصویری ساخت
!شاید آنجا آینهیی بیاویزد
دور دو انگشت پا
حلقههایی خواهی داشت از طلا
که میشود لمس کنم اما
نمیشود که ببینم
و بهسر تاجی
از سکههای طلایی
- و من برای تو خواهم گفت
قصهها که نه- آوازها
تا ببینم در دل
چشمهای تو تاریک میشود
و در ته چشمهات
برق سرخی از شراب
و دورشان
.حلقهیی آب زلال
که من هم با دستهام میبینم
حلقههای طلا
یا که یک حلقهی تنها
در نرمهی گوش
یا یک ماهسنگ در پرهی بینی
شاید جراحی بربر
میتوانست رشتهیی بدوزد از نقرهی خام
در شکاف میان سینههات
و تصویر مرا بهآن بیاویزد
یا اگر نمیشود از آن که نامرئیست
تصویری ساخت
!شاید آنجا آینهیی بیاویزد
دور دو انگشت پا
حلقههایی خواهی داشت از طلا
که میشود لمس کنم اما
نمیشود که ببینم
و بهسر تاجی
از سکههای طلایی
- و من برای تو خواهم گفت
قصهها که نه- آوازها
تا ببینم در دل
چشمهای تو تاریک میشود
و در ته چشمهات
برق سرخی از شراب
و دورشان
.حلقهیی آب زلال
پاییز یا بهار
-پاییز با بهار
چه تفاوتی؟
- به جوانی یا پیری
چه تفاوتی؟
- به جوانی یا پیری
چه اهمیتی؟
بههرحال تو ناپدید میشوی در
تصویر کل
شدهای محو، محو شدی
همین حالا یا لحظهی پیش
یا بگو هزار سال پیش
ولی ناپدیدی تو
.میماند
بههرحال تو ناپدید میشوی در
تصویر کل
شدهای محو، محو شدی
همین حالا یا لحظهی پیش
یا بگو هزار سال پیش
ولی ناپدیدی تو
.میماند
از مجله تماشا
سال اول- شماره ۵۱- ۱۹ اسفند ۱۳۵۰