هر
روز
بر جدار اين همهمه يخ ميبنديم
ساكت چون حبابها
بر جدار اين همهمه
يخ ميبنديم
و رويش سنگها را
چون سوزش لحظهاي در آغوشمان احساس ميكنيم
زمان در آنسوي كدورت سرد چشمايمان
و در آنسوي گهوارهها و منگولهها
به مفهومي ساكن رها شده است
و دوستتر از داشتن
آسمان بوي توتون گرفته است
و لبخندهاي خشكيده در سايهي آجرها
به نقاب ساكت مردابها
پناه ميبرند
هر روز
كودكان جوهري تصويرها
با دوام گلهاي كاغذي عوض ميشوند
و خطها
در طول انگشتان ما موزيانه ميخندند
هر روز
بر جدار اين همهمه يخ ميبنديم
و در تمرين نفسهايمان
كسي ديوانهوار ميميرد
هر روز
هر روز
اين پاهاي ماست كه ميسوزد
در انبساط كوچك زاويههاي قهوهاي
و صداي ثقيل سحابها از روي چهرههامان
ليز ميخورد
هر روز
بر جدار اين همهمه يخ ميبنديم
و هر كسي درّهايست
كه گذار بادها را تجربه كرده است
و نميتواند
دستهايش را از قلبش بيرون بياورد
هر روز
بر جدار اين همهمه يخ ميبنديم
و شب
در خواب ماهيان
پيشگوئي جاودانمان تعبير ميشود
محمدرضا اصلاني
از مجله آرش، آبان ۱۳۴۴