Saturday, October 16, 2010

با چشم باز من از ارتفاع بهار مي‌آيم


با چشم باز من از ارتفاع بهار مي‌آيم
ميراث شبانه، شراب خانگي خانه‌ي تو را تنفس مي‌كند
عصاره‌ها، اكسيدهاي بهار در ظرف آشپزخانه‌هاي زمين راه مي‌پيمايند
زمين هنوز شكل آخرين خود را نيافته است
آب‌ها را دعا مي‌كنند كه در انجماد، گرما را طنز بدانند

من بر شاخه‌اي بهار را مي‌نشاندم
كه عطر اقاقيا نام گل‌هاي بوته‌اي را به غلط تلفظ نكند
دوچرخه‌ها كه دايره‌هاي بادي‌شان
از نفس‌هاي مشترك ما و عطر بهار ممكن مملو بود
حامل پاكت‌هاي پيامبران ناممكن
بر سايه‌هاي بر خانه افتاده‌ي مردمان بي‌نژاد

و بي‌شناسنامه بود.

ما عطر بهار را مي‌پيموديم
ما بهار را مي‌شنيديم
و خزان مخفي در رگ‌هاي آبي‌مان را هجا مي‌كرديم
كه ناگزير روزي كلمه‌اي مي‌شد

ما هميشه در اين كوچه‌هاي بهار
در جاده‌ي پوست پروانه‌ها
به دنبال چهره‌اي بوديم
كه از گوش‌ها، چشم‌ها و از سادگي‌هاي برتر
ازرؤیایمان جوان تر

گرسنه‌تر
و ذهني‌تر باشد.

احمدرضا احمدي

از مجله آرش، آبان ۱۳۴۴- شماره ۱۰