اشاره
در عرف ، گفت وشنود با يك پرسش آغاز مي گردد . اما اين گفت و شنود نامتعارف است - شايد يه عنوان قالبي براي حرفهاي نامتعارف.اين است كه رويايي شروع به گفتن كرد و پس از اين بود كه پرسش اسلامپور آغاز شد
مانيفست دوم شعر حجم يك دفاعيه هم هست، اما در اين دفاعيه نيزرويايي سرانجام باز به شعر مي رسد . مانيفست شعر رويايي از شعرش جدا نيست
هزارها كلمه را براي يك شعر كنار كه مي گذارم - يك كلمه شعرم را مي سازد . و آن كلمه شعرم را كه نوشت هزار كلمه را از زندان تاريكشان در لغتنامه ها بيرون مي كشد تا او را تشريح كنند، تاريخ ها اما قدر آن هزار لغت را بيشتر مي دانند و قدر آن يك كلمه مرموز كه آن قدر مهربان بود تا قرباني شود ،هميشه داده نمي شود، هيچوقت هم گاهي. شايد براي همين است كه تاريخ ها جايز دانسته اند مرگ يكي براي بسيار . چرا كه همواره بسيار قدر بيشتري از يك داشته است، اما من ديده ام قرباني شدن هزارها را براي يك، وآن را طبيعي هم انگاشتم
هزارها كلمه را بر كلمه يي كه تو را خوب بگويد مي كشم و قرباني شدنشان را هم حتي جشن مي گيرم در كلمه يي كه تو را گفته، كه آنقدر خوب ترا گفته كه حتي تو برخاستي و نشستي و خنديدي . و بعد به مرگ هزارها كلمه ي قرباني، گريستي. و اين از بسياري خوبي آن كلمه بود كه ترا ساخت و گفت، چرا كه حتي ترا احساساتي هم كرد . من كبوترهايي را نيز كشتم وقتي پريدنشان تكراري شده بود . گوش به پروازهايشان ندادم ديگر . پروازهاشان را كردم در قفس آن مردي كه در كناره ي خيابان بسيار قديمي مولوي از تلخي صداي سه تارش خودش گريه اش گرفته بود
آه كه ديگر اينهم درد تازه يي را دوا نمي كند . درد تازه يي را كه خودم براي خودم مي ساختم و پرواز مي كردم
من از گذشته ها آمده بودم به گذشته ها، و تاريخ برام فقط گذشته مي شد و جريان نداشت . جريان در آن آبهاي سبز و پژمرده ي چشمه علي است كنار شاه عبدالعظيم. جريان در آبهاي راكد چشمه ست كه معني مي شود .
هزارها كلمه را براي آن به آب سپردم تا آب جاري شود . تا آب در گذشته هاش به فكر بيفتد و از ما شكايت كند - كه چقدر با او ظالم بوديم . من اما باز هم بسيار اميدوار بوده ام كه تا بسياري جاها و بسياري وقت ها تاب آورده ام
اسلامپور - چرا شعرهات را مثل نزنم
رويايي - از خودم كه بگذرم، از خودم كه مي گذرم ،وقتي بتوانم به خودم برسم و خودم نباشم ،گوشه هاي دور ريخته م را كه جمع كنم ،ازهميشه هاي خودم ،هميشه هاي مهربان تر شعر مي سازم . كه اين هميشه هاي مهربان تر شعر، هم فكر مي كنم، هميشه سمت شعر را خواهند داشت و نه هيچ سمت ديگري ،كه حوصله ي سمت هاي چندگانه را ندارم و حوصله ي بيگانه را ندارم كه شعر كه بيايد سمت ها مي ميرد و بيگانه مي رود، مي فهميد؟
من از آبهاش مي گذرم، من آن قدر اما پيش مي روم كه در خاكهاي محبوبش ،خاكهاي كويريش، بشكفم ،گلي زردرنگ بشوم كه عشق را تحقير كند - و يا گلي سرخ كوچك كه عشقهاش را بستايد و با برگهاش آن قدر تنها شود كه تنهايي آن كلمه ي جادو شده، آن كلمه يي كه در فرهنگ ها نيست ،آن كلمه كه به صداي انسان نمي آيد، درجشن صداهاي آشناي روزمره ،بدرخشد و آن وقت كه هر كسي به دنبال كشف آن كلمه ي واسط ما را براي هميشه تنها مي گذارد و به آن سوي مراد و به آن سويي كه هميشه مشتاقانه در آن مي ماند و بي صبرانه رضايتمنديش را ادامه مي دهد، سفر مي كند
من اما از سفرهاش، آن تكه را خوب بياد دارم كه جامه يي سخت متظاهرانه در برداشت و غبار خستگي شبانه ش از چشمهايش مي چكيد و روي جامه ي مخمل خاكستريش، جاي ابهامي باقي مي گذارد
اين كلمه سفرهاش را اگر بگويد من هي در سفرهاش راه مي شوم، راههايي به بلندي چاه هاي پر آواز كه سفرهاش را در شن آسان كنم
اسلامپور - سفرهاي ما ، آرامش اخلاقي مان را مي سازد، و رضايتي را كه در يك دل و در دو تن بدست مي آوريم . مي خواستم از اين اخلاق بگوئي كه رضايتمان را تضمين كرده است
رويايي - من با كلمه هائي كه براي شعر مي فرستم تمام خودم را مي فرستم و اخلاقي را مي فرستم كه همگاني نيست اما همه ي من است، اين رفتار غريب انساني من، ايجاد شور براي كلمه ها و زايش شعر براي كلمه هاست. اگر نوشتن دير شود، شعر منتظر نمي ماند كلمه ها در آن دورها شعر را نوشته اند و تو فقط آن را دوباره ننوشته يي ،آن وقت طلبه ي تنبل معلمي هستي كه بروت نگاه نمي كند و تو كه عاشقشي (اگر هم نداني) از غصه تمام شب را مي نويسي، لابد وقتي در من چيزي هست، من آن چيز هستم. پس من معلم آن طلبه ي تنبل هستم كه روش نگاه نمي كنم و آن نويسنده اي كه هميشه هم كه ننويسد نوشتن را فكر مي كند، چرا كه اخلاق او نوشته شده است
به شعر كه فكر مي كنم، شعر را كه فكر مي كنم، شعردر من آن قدر دور مي رود كه من مي دوم و بهش نمي رسم . ديگر نمي ترسم كه اگر آب بتركد ،كه اگر جنگلهاي ما همه بسوزد، كه اگر راهمان بي مسافر بماند، كه اگر چمن هام خشك شود ،آهوهامان بگريزند، ديگر نمي ترسم كه اگر كور شوم
بلند شو بچه تو كه همه اش زار مي زني -آقا يحيي به من هميشه تشر مي زد-
رنجهام لذتهاي اوست . و او مي داند و نمي داند، او مرا صدا نمي كند و صدام مي كند، مرا از دست مي دهد و باز به دست مي آورد
در آوازهاش مرا مي خواند و به خواب مي برد، از خواب كه مي پرم همه اش تنها گذاشته ام و رفته . رفته آن دورتر روي بالهام نشسته . نمي شود بال بزنم ،فرشته بسي بي بال مي شوم. توي باغي پر اندوه عصرها مي ترسم و داد كه مي زنم، مي گويد: بي تاب شده اي از براي رقص هاي هوس ؟ نكوهشم مي كند كه : عتاب مي كني با من ؟
من آرام مي شوم . مثل يك سنگ خفه مي شوم : مي گويد به سكوت، شكوهم را انكار مي كني؟
من بيچاره شده ام نمي دانم چرا كلمه ي مرموز مرا ترك مي كند و به جايي خيلي قديمي مي رود دور از دست من . دور از خيال من حتي . و مرا تنهاي تنها مي گذارد كه دست و پا بزنم . و از شكنجه دق كنم . آن وقت در تب سخت من، در هذيانهاي پرآزارم، كلمه مرموز، دوباره مثل الماسي بيدار درخشان مي شود، و پيداي پيدا، مرا از هوش مي برد
اسلامپور - از اخلاق مي گذرد كه به چه برسيد؟
رويايي - فكر مي كنم كه اخلاق ما نصف كار ماست . يقين دارم كه لحظه ي مقدر فرا رسيده است . بايد كار كرد . من كار مي كنم . و برايم آنچه مي ماند اين است كه اخلاقي تازه را تمرين كنم. اين كه مي گويم تمرين و نه ارائه، براي آن است كه من در اين تمرين به زهد مي رسم و آن وقت ارائه زاهدانه اخلاق، هم زهد را و هم اخلاق را چند برابر مي كند پس عجله يي براي گذشتن ندارم اين تأني استعاره را قوي تر مي كند
پس آفتابهاش را بر مي دارم . از روي حشره هاي طلايي كه در زير نور تنبل شده اند . آفتابهاش آن قدر سنگين شده است كه گويي در زمين رشدي مضاعف داشته . من از آفتابهاش كه مي گويم هميشه رشدي را در همه آن حوالي احساس مي كنم . ادامه ي رشدي كه حتي در سايه ها هم هست . من ديگر چه مي توانم انتظار داشته باشم . وقتي اين قدر در همه ي انتظارهايم به آفتابهاش رسيده ام كه رو به طلوعي ديگر داشت . من انتظار ديگري ندارد. انتظار طلوع ديگرش را دارم . كه بدرخشد كه همه ي كلمه هاي من از من بپرهيزند . بدرخشد آن قدر اين كلمه ي مرموز، كه توي تمام سوراخها ،توي همه ي قطره هاي باران و توي هر تكه ي بدن باد، يك سوال غريب مرا بترساند. من خواهم وزيد با بادها، خواهم باريد در همه بارانها، محو مي شوم در همه سوراخها، و يك سوال عجيب را در خودم مي كشم . كلمه ي مرموز اما سوال مرا جواب مي دهد . بي صدا . بي صداتر . كلمه ي مرموز براي اولين بار با من حرف مي زند . كلمه ي مرموز به درون صداي غير انساني من مي آيد . كلمه ي مرموز همه ي چيزها را مي گويد . كلمه ي مرموز آن چيزها را مي گويد كه من نمي خواهم بدانم . كلمه مرموز . كلمه مرموز. راز همه ي فضاهاست . حجم جدايي پذيرفته از بعدهاي پيش بيني شده . و خداوند كار گفتن آري
و رويايي از همه ي كلمه ها آن وقت مي پرهيزد
اسلامپور - از مانيفست دوم شعر حجم بگوئيد
رويايي - حرف هايمان را كه رويهم بگذاريم ،مانيفست دوم، حرفهايي مي زند كه اولي را كامل مي كند و خطابي دارد
به ته هنر كه برسي به حجم مي رسي . حجم عمق هر هنري است، احساساتي نمي شود ،بي حسي هم تعريفش نيست مثل خود طبيعت است و به نفع طبيعت . در هنر عصيان مي كند و در اين حالت سركش زندگي فرزانه اي دارد، آماده براي كشف ،ماده براي جذب و نر براي هنر
ما اين عصيان را با خود مي بريم بر شانه مي بريم، شانه اي كه زخمهايش از آن شماست
زخمهاي قديمي كه از قديم مثل چشمه هاي شما بازمانده است، چه قديمهائي ! قديمهاي در پناه باد و حالا زير حيرت حجم...!ا
در به ته رسيدن افتادن است تا به ته برسيم مدام مي افتيم . تولد شاعر از پرها است و در پر حكمت افتادن
افتادن زيبا است و به هر افتادن حيرت تازه اي شانه هامان را زيباتر مي كند . و زيبائي نزديك صورت خداست، و بار ما بر اين زيبائي سبك مي رود
در خنكاي كلام مي رويم، و آمد و شد كلمات مي شويم . ما همه ي ضرورت اين آمد و شد هستيم با كلمه هايي كه مي آيند و مي روند، مي آييم و مي رويم، تا در توقف آخرين كلمه اي كه بين ما و شما بود توقف نكنيم . و حجم همان چيزي است كه بر اين رفتار، معبر مي سازد و بر اين معبر اخلاق عبور مي دهد، اخلاقي ديگر در معبري ديگر معبري كه در آن مقابله با حضور خدا اصل هاي شما را از پا در مي آورد . و شاعر حجم به سرنوشتي مي رسد كه سرنوشت واژه هاست، كه خدا آنجا خودش را جز او نمي گيرد . چرا كه واچه هاي بزرگ واقعي به خداهاي واقعي بزرگ مي مانند
پس طبيعي اين است كه سرنوشت اين واژه ها را ما تعيين كنيم و زندگيشان را ما اداره كنيم و پس دهان ماست كه تعيين كننده است و پس تاريخ كلمه مي شويم
طلوع نظم تازه در واژه هاي بزرگ بسيار، منظومه ي دهاني حجم است . مجموعه اي در عادت دهان شاعر شعر حجم كه نطفه در ملاقات حروف و در تلاقي حرفي ديگر مي گيرد . وقتي كه فرم ها مثل كوهستانهاي گويا برمي خيزند تا حرف بزنند، بركت صاعقه بر تمام شما مي افتد و كوهستانهاي شاعر مثل قوچ جست مي زنند
مصاحبه كننده : پرويز اسلامپور
محل انتشار : مجله تماشا
زمان انتشار : سال 1351
رويايي - من با كلمه هائي كه براي شعر مي فرستم تمام خودم را مي فرستم و اخلاقي را مي فرستم كه همگاني نيست اما همه ي من است، اين رفتار غريب انساني من، ايجاد شور براي كلمه ها و زايش شعر براي كلمه هاست. اگر نوشتن دير شود، شعر منتظر نمي ماند كلمه ها در آن دورها شعر را نوشته اند و تو فقط آن را دوباره ننوشته يي ،آن وقت طلبه ي تنبل معلمي هستي كه بروت نگاه نمي كند و تو كه عاشقشي (اگر هم نداني) از غصه تمام شب را مي نويسي، لابد وقتي در من چيزي هست، من آن چيز هستم. پس من معلم آن طلبه ي تنبل هستم كه روش نگاه نمي كنم و آن نويسنده اي كه هميشه هم كه ننويسد نوشتن را فكر مي كند، چرا كه اخلاق او نوشته شده است
به شعر كه فكر مي كنم، شعر را كه فكر مي كنم، شعردر من آن قدر دور مي رود كه من مي دوم و بهش نمي رسم . ديگر نمي ترسم كه اگر آب بتركد ،كه اگر جنگلهاي ما همه بسوزد، كه اگر راهمان بي مسافر بماند، كه اگر چمن هام خشك شود ،آهوهامان بگريزند، ديگر نمي ترسم كه اگر كور شوم
****
محله ي من در تهران، خيابان قديمي بهارستان ،روزهاي عاشوراي بيست سال پيش است كه آقا يحيي و آقا مستوفي زيرعلم هاي سنگين هفت تيغه ي فولادي مي رفتند. اين دو تا چشم و همچشمي مي كردند و به خون هم تشنه بودند ،اما روز عاشورا هر دو سينه مي زدند و از زير چشم به هم نگاه مي كردند ،من بارها زير پاها در آن روزهاي عاشورا لگدمال و له شدم . زير هزارها پا زيرهزارها دست، و چشم من كلمه مرموز را مي ديد كه وراي همه ي آوازهاي حسين، بر فراز تكيه خاك آلوده ي غمگين خوشحالانه پرواز مي كرد ،آن كلمه يي زيبا بود كه در صدا نمي آمد . آن كلمه يي بود كه همه ي صداها دلتنگي ش را داشتند، من او را ديدم و به او راضي شدم كه زندگيم را ايثار كنم . او اما نمي دانست كه من او را يافته ام و شايد هم مي دانست و به روش نمي آوردبلند شو بچه تو كه همه اش زار مي زني -آقا يحيي به من هميشه تشر مي زد-
رنجهام لذتهاي اوست . و او مي داند و نمي داند، او مرا صدا نمي كند و صدام مي كند، مرا از دست مي دهد و باز به دست مي آورد
در آوازهاش مرا مي خواند و به خواب مي برد، از خواب كه مي پرم همه اش تنها گذاشته ام و رفته . رفته آن دورتر روي بالهام نشسته . نمي شود بال بزنم ،فرشته بسي بي بال مي شوم. توي باغي پر اندوه عصرها مي ترسم و داد كه مي زنم، مي گويد: بي تاب شده اي از براي رقص هاي هوس ؟ نكوهشم مي كند كه : عتاب مي كني با من ؟
من آرام مي شوم . مثل يك سنگ خفه مي شوم : مي گويد به سكوت، شكوهم را انكار مي كني؟
من بيچاره شده ام نمي دانم چرا كلمه ي مرموز مرا ترك مي كند و به جايي خيلي قديمي مي رود دور از دست من . دور از خيال من حتي . و مرا تنهاي تنها مي گذارد كه دست و پا بزنم . و از شكنجه دق كنم . آن وقت در تب سخت من، در هذيانهاي پرآزارم، كلمه مرموز، دوباره مثل الماسي بيدار درخشان مي شود، و پيداي پيدا، مرا از هوش مي برد
اسلامپور - از اخلاق مي گذرد كه به چه برسيد؟
رويايي - فكر مي كنم كه اخلاق ما نصف كار ماست . يقين دارم كه لحظه ي مقدر فرا رسيده است . بايد كار كرد . من كار مي كنم . و برايم آنچه مي ماند اين است كه اخلاقي تازه را تمرين كنم. اين كه مي گويم تمرين و نه ارائه، براي آن است كه من در اين تمرين به زهد مي رسم و آن وقت ارائه زاهدانه اخلاق، هم زهد را و هم اخلاق را چند برابر مي كند پس عجله يي براي گذشتن ندارم اين تأني استعاره را قوي تر مي كند
پس آفتابهاش را بر مي دارم . از روي حشره هاي طلايي كه در زير نور تنبل شده اند . آفتابهاش آن قدر سنگين شده است كه گويي در زمين رشدي مضاعف داشته . من از آفتابهاش كه مي گويم هميشه رشدي را در همه آن حوالي احساس مي كنم . ادامه ي رشدي كه حتي در سايه ها هم هست . من ديگر چه مي توانم انتظار داشته باشم . وقتي اين قدر در همه ي انتظارهايم به آفتابهاش رسيده ام كه رو به طلوعي ديگر داشت . من انتظار ديگري ندارد. انتظار طلوع ديگرش را دارم . كه بدرخشد كه همه ي كلمه هاي من از من بپرهيزند . بدرخشد آن قدر اين كلمه ي مرموز، كه توي تمام سوراخها ،توي همه ي قطره هاي باران و توي هر تكه ي بدن باد، يك سوال غريب مرا بترساند. من خواهم وزيد با بادها، خواهم باريد در همه بارانها، محو مي شوم در همه سوراخها، و يك سوال عجيب را در خودم مي كشم . كلمه ي مرموز اما سوال مرا جواب مي دهد . بي صدا . بي صداتر . كلمه ي مرموز براي اولين بار با من حرف مي زند . كلمه ي مرموز به درون صداي غير انساني من مي آيد . كلمه ي مرموز همه ي چيزها را مي گويد . كلمه ي مرموز آن چيزها را مي گويد كه من نمي خواهم بدانم . كلمه مرموز . كلمه مرموز. راز همه ي فضاهاست . حجم جدايي پذيرفته از بعدهاي پيش بيني شده . و خداوند كار گفتن آري
و رويايي از همه ي كلمه ها آن وقت مي پرهيزد
اسلامپور - از مانيفست دوم شعر حجم بگوئيد
رويايي - حرف هايمان را كه رويهم بگذاريم ،مانيفست دوم، حرفهايي مي زند كه اولي را كامل مي كند و خطابي دارد
به ته هنر كه برسي به حجم مي رسي . حجم عمق هر هنري است، احساساتي نمي شود ،بي حسي هم تعريفش نيست مثل خود طبيعت است و به نفع طبيعت . در هنر عصيان مي كند و در اين حالت سركش زندگي فرزانه اي دارد، آماده براي كشف ،ماده براي جذب و نر براي هنر
ما اين عصيان را با خود مي بريم بر شانه مي بريم، شانه اي كه زخمهايش از آن شماست
زخمهاي قديمي كه از قديم مثل چشمه هاي شما بازمانده است، چه قديمهائي ! قديمهاي در پناه باد و حالا زير حيرت حجم...!ا
در به ته رسيدن افتادن است تا به ته برسيم مدام مي افتيم . تولد شاعر از پرها است و در پر حكمت افتادن
افتادن زيبا است و به هر افتادن حيرت تازه اي شانه هامان را زيباتر مي كند . و زيبائي نزديك صورت خداست، و بار ما بر اين زيبائي سبك مي رود
در خنكاي كلام مي رويم، و آمد و شد كلمات مي شويم . ما همه ي ضرورت اين آمد و شد هستيم با كلمه هايي كه مي آيند و مي روند، مي آييم و مي رويم، تا در توقف آخرين كلمه اي كه بين ما و شما بود توقف نكنيم . و حجم همان چيزي است كه بر اين رفتار، معبر مي سازد و بر اين معبر اخلاق عبور مي دهد، اخلاقي ديگر در معبري ديگر معبري كه در آن مقابله با حضور خدا اصل هاي شما را از پا در مي آورد . و شاعر حجم به سرنوشتي مي رسد كه سرنوشت واژه هاست، كه خدا آنجا خودش را جز او نمي گيرد . چرا كه واچه هاي بزرگ واقعي به خداهاي واقعي بزرگ مي مانند
پس طبيعي اين است كه سرنوشت اين واژه ها را ما تعيين كنيم و زندگيشان را ما اداره كنيم و پس دهان ماست كه تعيين كننده است و پس تاريخ كلمه مي شويم
طلوع نظم تازه در واژه هاي بزرگ بسيار، منظومه ي دهاني حجم است . مجموعه اي در عادت دهان شاعر شعر حجم كه نطفه در ملاقات حروف و در تلاقي حرفي ديگر مي گيرد . وقتي كه فرم ها مثل كوهستانهاي گويا برمي خيزند تا حرف بزنند، بركت صاعقه بر تمام شما مي افتد و كوهستانهاي شاعر مثل قوچ جست مي زنند
مصاحبه كننده : پرويز اسلامپور
محل انتشار : مجله تماشا
زمان انتشار : سال 1351