از دوردست عمر
تا سرزمين ميلادم
صدها هزار فرسخ بود
با اسب هاي خسته كه راه دراز را
طوفان ضربه هاي سم آرند ارمغان
با بوي خيس يال
و طبل بي قرار نفس ها
پرواز تازيانه خود رافراز راه
افراشتم
انبوه لال فاصله ها را
- اين خيل خيرگي ها را – زير پاي خويش
انباشتم
ديدم كه شوق آمدن من
يكباره ازدحام عظيم سكوت شد
ديدم تولدم به ديارش غريب بود
و سايه اي كه سوخته ز آوارگي ، هنوز
در آفتاب ها
دنبال لانه تن من
مي گردد
تنهائي زمين من ، آنجا
با صد شكاف بيهده روياي سيل را
خنديده است
پيشاني شكسته ي باروها
راز جهان برهنگي را به چشم دهر
باريده است
اوج مناره ها
كز هول تند صاعقه سر باختند
در بي زباني اش – همه سرشار سنگ –
خاموش مانده وسعت شن هاي دور را
انديشه مي كند:
شايد گريز سايه بالي ؟
شايد طنين بانگ اذاني ...
آن برج هاي كهنه ، كه ماندند
بي بغبغوي گرم كبوترها
پرهاي سر دور ريخته را ديري ست
با بادهاي تنها ، بيدار مي كنند .
و ريگزارها – كه نشاني ز رود و دشت –
گوئي درخت ها و صداها را
تكرار مي كنند
انصاف ماهتاب
در خواب جانورها
و خاربوته ها
شبهاي شب تقدس مي ريزد
و از بلند ريخته بر خاك
- از يادگار قلعه مفقود –
سوداي اوج و همهمه مي خيزد
و بام ها به ريزش هر باران
غربال مي شوند
- با خاك هايشان كه زمان گرسنه را
در آفتابهاش به زنجير ديده اند –
اندام هاي نور ، به سوداي سايه ها
پامال مي شوند
با فوجشان كه ظلمت تسليم را
بيگاه در خشونت تقدير ديده اند –
- اي يادگارهاي ويران !
( تركيبي از غلاف تهي از مار )
آن مار ، آن خزنده معصوم ،
من بود كز ميان شما بگريخت
و جلد گوهرين سر ويرانه ها نهاد
تا روزگار – اين بسيار –
بگذشت ...
من از هراس عرياني
بر خويش جامه كردم نامم را
اينك كدام نام ، مرا خوانده ست
اي يادها ، فراواني ها !
اينك كدام نيش ؟
آه ... اي من ! اي برادر پنهانم !
زخم گران من را بنواز !
من بازگشت، بي تو نتوانم .
در پيش چشم خسته من ، باز شد
بار دگر ادامه مأنوس جاده ها
طوفان ضربه هاي سم و بوي خيس يال
ابعاد خيره ، فاصله هاي عبوس و لال
من با تولدم
در دوردست عمر
تبعيد مي شدم
همراه بيگناهي هايم
در آن سوي زمانه ( كه دور از من
با سرنوشت هاي موعود جلوه داشت )
جاويد مي شدم
يدالله رويايي -از مجله آرش - خرداد 1342 - شماره 6
تا سرزمين ميلادم
صدها هزار فرسخ بود
با اسب هاي خسته كه راه دراز را
طوفان ضربه هاي سم آرند ارمغان
با بوي خيس يال
و طبل بي قرار نفس ها
پرواز تازيانه خود رافراز راه
افراشتم
انبوه لال فاصله ها را
- اين خيل خيرگي ها را – زير پاي خويش
انباشتم
ديدم كه شوق آمدن من
يكباره ازدحام عظيم سكوت شد
ديدم تولدم به ديارش غريب بود
و سايه اي كه سوخته ز آوارگي ، هنوز
در آفتاب ها
دنبال لانه تن من
مي گردد
تنهائي زمين من ، آنجا
با صد شكاف بيهده روياي سيل را
خنديده است
پيشاني شكسته ي باروها
راز جهان برهنگي را به چشم دهر
باريده است
اوج مناره ها
كز هول تند صاعقه سر باختند
در بي زباني اش – همه سرشار سنگ –
خاموش مانده وسعت شن هاي دور را
انديشه مي كند:
شايد گريز سايه بالي ؟
شايد طنين بانگ اذاني ...
آن برج هاي كهنه ، كه ماندند
بي بغبغوي گرم كبوترها
پرهاي سر دور ريخته را ديري ست
با بادهاي تنها ، بيدار مي كنند .
و ريگزارها – كه نشاني ز رود و دشت –
گوئي درخت ها و صداها را
تكرار مي كنند
انصاف ماهتاب
در خواب جانورها
و خاربوته ها
شبهاي شب تقدس مي ريزد
و از بلند ريخته بر خاك
- از يادگار قلعه مفقود –
سوداي اوج و همهمه مي خيزد
و بام ها به ريزش هر باران
غربال مي شوند
- با خاك هايشان كه زمان گرسنه را
در آفتابهاش به زنجير ديده اند –
اندام هاي نور ، به سوداي سايه ها
پامال مي شوند
با فوجشان كه ظلمت تسليم را
بيگاه در خشونت تقدير ديده اند –
- اي يادگارهاي ويران !
( تركيبي از غلاف تهي از مار )
آن مار ، آن خزنده معصوم ،
من بود كز ميان شما بگريخت
و جلد گوهرين سر ويرانه ها نهاد
تا روزگار – اين بسيار –
بگذشت ...
من از هراس عرياني
بر خويش جامه كردم نامم را
اينك كدام نام ، مرا خوانده ست
اي يادها ، فراواني ها !
اينك كدام نيش ؟
آه ... اي من ! اي برادر پنهانم !
زخم گران من را بنواز !
من بازگشت، بي تو نتوانم .
در پيش چشم خسته من ، باز شد
بار دگر ادامه مأنوس جاده ها
طوفان ضربه هاي سم و بوي خيس يال
ابعاد خيره ، فاصله هاي عبوس و لال
من با تولدم
در دوردست عمر
تبعيد مي شدم
همراه بيگناهي هايم
در آن سوي زمانه ( كه دور از من
با سرنوشت هاي موعود جلوه داشت )
جاويد مي شدم
يدالله رويايي -از مجله آرش - خرداد 1342 - شماره 6