Saturday, October 16, 2010

تبعيد

  از دوردست عمر
تا سرزمين ميلادم
صدها هزار فرسخ بود


با اسب هاي خسته كه راه دراز را
طوفان ضربه هاي سم آرند ارمغان
با بوي خيس يال

و طبل بي قرار نفس ها
پرواز تازيانه خود رافراز راه
افراشتم
انبوه لال فاصله ها را
- اين خيل خيرگي ها را – زير پاي خويش
انباشتم


ديدم كه شوق آمدن من
يكباره ازدحام عظيم سكوت شد

ديدم تولدم به ديارش غريب بود
و سايه اي كه سوخته ز آوارگي ، هنوز
در آفتاب ها

دنبال لانه تن من
مي گردد


تنهائي زمين من ، آنجا
با صد شكاف بيهده روياي سيل را
خنديده است

پيشاني شكسته ي باروها
راز جهان برهنگي را به چشم دهر
باريده است

اوج مناره ها 
كز هول تند صاعقه سر باختند

در بي زباني اش – همه سرشار سنگ –
خاموش مانده وسعت شن هاي دور را
انديشه مي كند:
شايد گريز سايه بالي ؟
شايد طنين بانگ اذاني ...

آن برج هاي كهنه ، كه ماندند
بي بغبغوي گرم كبوترها
پرهاي سر دور ريخته را ديري ست
با بادهاي تنها ، بيدار مي كنند .

و ريگزارها – كه نشاني ز رود و دشت –
گوئي درخت ها و صداها را
تكرار مي كنند

انصاف ماهتاب

در خواب جانورها
و خاربوته ها
شبهاي شب تقدس مي ريزد

و از بلند ريخته بر خاك
- از يادگار قلعه مفقود –
سوداي اوج و همهمه مي خيزد

و بام ها به ريزش هر باران
غربال مي شوند
- با خاك هايشان كه زمان گرسنه را

در آفتابهاش به زنجير ديده اند –

اندام هاي نور ، به سوداي سايه ها
پامال مي شوند
با فوجشان كه ظلمت تسليم را
بيگاه در خشونت تقدير ديده اند –

- اي يادگارهاي ويران !
( تركيبي از غلاف تهي از مار )
آن مار ، آن خزنده معصوم ،
من بود كز ميان شما بگريخت
و جلد گوهرين سر ويرانه ها نهاد
تا روزگار – اين بسيار –
بگذشت ...

من از هراس عرياني
بر خويش جامه كردم نامم را


اينك كدام نام ، مرا خوانده ست
اي يادها ، فراواني ها !
اينك كدام نيش ؟

آه ... اي من ! اي برادر پنهانم !
زخم گران من را بنواز !
من بازگشت، بي تو نتوانم .

در پيش چشم خسته من ، باز شد
بار دگر ادامه مأنوس جاده ها
طوفان ضربه هاي سم و بوي خيس يال

ابعاد خيره ، فاصله هاي عبوس و لال

من با تولدم
در دوردست عمر

تبعيد مي شدم

همراه بيگناهي هايم 
در آن سوي زمانه ( كه دور از من

با سرنوشت هاي موعود جلوه داشت )
جاويد مي شدم




يدالله رويايي -از مجله آرش - خرداد 1342 - شماره 6