گفتار تپههای مارلیک*
امسال
پارسال
هزاران هزار سال
با باد بوی کهنگی کاج میرسد.
این گل انار میشود.
مرغی پرید.
ده مانند مور در ته لغزان طاس وقت افتاده است.
و خاک یک زن است
با ساقههای خشک سنبلههای درو شده
در انتظار بذر.
در راه رودبار كنادر سفيدرود بر تپههاي
كاج زربي و زيتون
دههاي كوچكي است با كشتزارهاي گندم و شالي
با مردمي كه مثل درختاند
و ريشهشان درون زمين رفته است
امسال
پارسال
هزاران هزار سال
اينجا برنج كاشته بودند
يك مرد عاشق يك زن بود
چندين هزار سال
بسيار سيل كه از درهها گذشت
بسيار خوشه گندم كه دانه بست
بسيار كنده كه هر سال حلقهاي به تن خود تنيد
بسيار مَرد مُرد
بسيار زن زائيد
و ميوههاي خاك دوباره به خاك رفت
و خاك يك زن در خواب رفته است
با راز و ريشه و رؤيا
يك نبض
يك خيال
يك لحظه ديد
در نرمي نمور سياهي سرد خاك
با ريشههاي سنبلههاي برنج
با نيروي نمو و نياز شكوفتن
يك خواب زنده همسايه بود با آنكه خواب ديد
و مرده بود
تا انتهاي تيره تاريخ خواب گل بهار
مرغي كنار رود نشسته
آن دستهاي چيره چالاك
آن ديدههاي زيبابين
انديشههاي زيباساز
روزي - كدام روز؟ ولي بودند
با خورد و خواب و خستگي و خنده و خيال
و زندگي بازيگر
يك روز خنده رفت و ترس آمد
با درد و داد
با خشم خون
پيكان و پتك و دشنه و زوبين
ايلي هجوم برد، انديشهاي پليد درآمد
خودكامهاي فريفت و بر حرص خويش نام نجيبي پاكي پوكي زد
خون باز شد
پتك ديده را تركاند
دستي كه گل ميآفريد افتاد
و خانه مُرد و مَرد تباهي گرفت و خود از كلهاي كه بود تهي شد
تاريخ گم شد
قالب غبار شد
و كلهاي كه كاسه انديشه بود نيست
دستي هنوز دبه گندم گرفته است و گندم نيست
بطني به انتظار افسرد
حشمت به گور رفت
و كشتزار نشانهاي گور را پوشاند
چندين هزار سال
تا باستانشناسي از راه تيلههاي پراكنده روي خاك و قصههاي گنج
سراغ گذشته را گرفت
چندين هزار سال
تاريخ گمشده است
چشمي كه ديد نيست
در دبه دانه گندم نماند
از بطن خشك زندگي نتراويد و دوك نخ نرشت و نچرخيد
اما درك نهاد زنده بودن
يك حس ضرب نبض
يك لحظه ديد يك حركت
از مرز مرگومير گذر كرد
و زنده ماند و زمان شد
زيرا زمان به زنده بودن و زنده بودن در آفريدن است
يك خالق در خلق خويش ميماند
نامش چه بود، در چه زمان بود، بر معبد كدام خداگونه مينهاد-
تاريخ و نقش مردههاست
او حس زندگي را داشت
او يك نگاهكننده به خاك بود
او آشنا به شور شكفتن بود
و آرزو ميكرد زن لب بر لبش نهد بعد از هزار سال كه خاكش
سبو كنند
امسال
و پارسال و هزاران هزار سال
با باد بوي كهنگي كاج ميرسد
اما زمين زن زنده است، زاينده است
روحي است روي كشت كه ميخواند
«من، خاك،
يك زنم
با سينههاي بخشنده
با شهوت بركت
خواهان بذر
آماده نثار
در انتظار شخم
عزت بر آنكه بذر بپاشد
سرشار آنكه مايه هستي ريخت»
اينست نقش زندگي
يك بره زاد.
و بچه شير خورد
تا پا گرفت و راه افتاد
و برگ درخت زندگي را كند
آنگاه مُرد.
و لاشه اش نصيب كركس شد
و شاهباز پرگشوده يك دوران
افتاد
و تن فسرد و بطن خشكيد و دوك نخ نرشت
و گوش ناله جوانه را نشنفت وقتيكه دانه زير خاك تقلا كرد
تا پوست بتركاند
اما خيال جسم شده زنده است و زنده ميماند
باشد كه روي ريشههاي كهن باز گل دمد
باشد خداي بذر به دره صلا دهد
باشد كه چشم ببيند
و ديد زندگي تازهاي شود.
ابراهیم گلستان
بهار ۱۳۴۳
برگرفته از مجله آرش - آبان ۱۳۴۳ - شماره ۹
---
* عنوان فيلمي است كوتاه از ابراهيم گلستان