Wednesday, October 27, 2010

پايان يك تولد



 

به سختي مي‌شد انگاشت كه نخستين نوشته‌هايش او را به پسين شعرهايش خواهد كشانيد. اما اين راز شكوفندگي‌هاست. و راز وجود او كه دشنام‌هاي بسيار شنيد. و نيز ناسزاها كه كمتر به شعرش مربوط مي‌شد. چه رياكاري‌ها، چه رياكاري‌هاي رنگارنگ پشت گفته‌هاي نيش‌دار و دو پهلو واعظان خوش‌خط و خال! راز وجود او گونه‌يي نگهداري بود از يك هسته روشن، از يك اعتقاد بي‌درنگ، از يك پاكيزگي بنيادي، در ميان مرداب. در ميان لجن‌زارها، زشتي‌ها، تسليم‌ها فرزانگي داشت. مردمي كه مي‌دانيد و مي‌بينيد چگونه آهسته دور مي‌شود و نكوهيده! بي‌مصرف! و قديمي!كه گوش كنيد: این‌ست راستي! اين‌ست دروغ! اين‌ست تباهي! اين‌ست بهروزی!

برجستگي كار شعري‌اش در صميميت روبه‌فزونی گفتارش است. آنجا كه ديگران، نوجويي‌نمايي را انگيزه آوازه خويش مي‌سازند و رونق بازار كارشان، او جويندگي داشت، برهنگي، هستي زندگي، سماع هستی‌جویی. اين مستي زندگي و نيز مهرورزي او به جلوه‌هاي هستي چنان شوريده‌وار بود كه گاه آنچه و آنكه او مي‌پسنديد كار هر داوري را دشوار مي‌ساخت. به‌ويژه آن داوري كه نمي‌خواست يا نمي‌توانست دريابد كه منطق مهرورزي بجز خود مهرورزي نتواند بود. مي‌دانست كه چه‌بسا نيروهاي رهايي، نيروهاي مهرورزي كه هميشه نوعي پيروزي بر ناگزيري‌هاي زندگي است، ديوار همه كژي‌ها و كاستي را به عقب تواند راند. مي‌دانست كه زيستن، بالا رفتن است. و به‌هرحال، توقف نكردن. مي‌دانست آنچه مهم است، نطفه‌هاي هستي است نه چرخ‌هاي پوسيده. اما با همه درويشي‌اش، با همه وارستگي‌اش، مي‌ايستاد مي‌جنگيد. و چه‌ بسا كه اين ايستادگي‌ها به زيان زندگي روزانه‌اش تمام شد! حتي گاه به زيان دلخواهش! و دوستي‌ها از دست مي‌داد! و پشت‌گرمي‌ها! بر سر اين لجاجت‌ها كه به‌گمان من رهاننده‌ترين صفت يك هنرگر است، فراوان باخت.

چه با مهرباني، «مردگي‌آموزان» را به‌خود مي‌آورد! چه با نرمي و شوخي هشدار مي‌گفت! و هشدار مي‌گفت، و به‌راستي هشدار مي‌گفت، دل هشدار گفتن داشت.كه باز مي‌بينيد و مي‌دانيد ديگران كمتر دارند، ديگران قديمي مي‌دانند داشته باشند، ديگران صلاح نمي‌دانند داشته باشند. و به‌چشم من ريشه ديگري در كار او هست كه خوش دارم ببينم و بگويم. به‌سبب فراموشي و گم شدن‌ها. آنكه شعر او با همه تأثيرهايي كه از زندگي امر و زمان دارد در جهت بسيار ژرف شعر كهن فارسي است. در جهت سنت آگاهي‌هاي مستي‌آور. در جهت «به‌دور ريختن پوست» و يافتن هسته و معني. 

تازه اين‌همه آغازي بيش نبود. آغاز و بلكه سرآغاز يك فصل گرم سنجش، ژرف‌بيني، و انديشندگي. چه در سرايندگي‌اش و چه در بينش سينمايي‌اش. در اين تولد ديگرش او پس از يك دوران پر سروصداي فرعي، و دوران بعدي كه برخوردي بود آني با پديده‌ها - با همه طراوات‌ها و شگفتي‌ها كه داشت -كم‌كم به يك برداشت تركيبي و همه‌جانبه‌تر رسيده بود به يك نوع نگاه سنجيده. و همين است كه بيشتر از همه غيبت او را با افسوس مي‌آميزد. از آنكه در بافت آفرينندگي‌اش برشي روي داد.كسي كه از يك جريان زودپسندي با سرعتي باورنكردني به جهاني رو به گسترش برسد و به احساس‌هايي باز هم آگاه‌تر نزديك شود چه مژده‌هاي ديگر با خود مي‌داشت. طرح‌ها داشت به‌ويژه طرحي براي يك فيلم داستاني بر پايه زندگي خودش.كه بريد. و شايد فيلمش نيز به همين برش پايان يافت. به حركت دستي كه به‌سويي دراز مي‌شود و ناگهان به يك عكس ثابت منتهي مي‌گردد.

به عكس ماشيني با دَر گشوده
كه آنگاه در فضا فرو مي‌رود. در فضاي كهكشاني يك چشم گشوده.

 

 

پایان یک تولد

فريدون رهنما
از مجله آرش، اسفند ۱۳۴۵، شماره ۱۳