Saturday, October 16, 2010

فروغ دوام حيثيت آدمي است

 

چه ضرورت غمناكي به من تحميل مي‌شود كه در چند سطر و چند ساعت، صورت سريع او را در اين احترام‌نگاري رسم كنم. من كه زير ضربت مرگ هستم، از او كه خاطره بي‌مرگي برجاي مي‌نهد سخن چگونه بگويم؟ از آن جوهر برنده و گزنده، ظرافت و بذله، نذر و نثار، و از سر اين واژه‌های فقير چگونه برخيزم تا اداي احترام كنم به انسان فروغ. كه مرگ او امروز وحشيانه مرا تصرف كرده است
من از كدام شاهد آغاز كنم؟ كه اين شواهد بدبخت، آن‌همه آغاز و آن‌همه جواني را، اينك حضور نمي‌دهد، در پيش چشم تو، در پيش چشم من. من زير ضربت مرگ هستم.

شاعر شكل و كلام، شاعر انقراض قراردادهاي شاعرانه، و شاعر چه كوشش‌هائي براي دعوت تازگي‌ها، كه استعداد نابش «شعر مستقر» را به‌حال خود مي‌گذاشت تا به ادراك‌هاي بدوي و خودرويش وفادار بماند و از آن وفاي هوشمند و از آن همه تازه، انفجاري تازه برآرد. و آن‌همه ذهن تلاشكارِ خلاق كه حجم‌هاي حس و عشق و غزل را از تو عبور مي‌دهد، و در آنجا نوسان راز و شعر و تألم انساني، به مهرباني، تقسيم مي‌شوند و تو در حيرت فرشته و شبنم رها مي‌شوي.

تصويري يگانه از زندگي و كارش بود، اما هيچ‌گاه از سر عقده تظاهري به (شاعرانه زندگي كردن) نمي‌كرد. راحت بود و باز و بي‌گره، در دوردست‌هاي آن وجود نازنين، آسودگي رفتاري خاص داشت، او بسيار بود و بحران بسيار داشت. هر چند يك‌بار، قلبش از ملالي گم و مبهم مي‌فرسود و تا اين مرحله آرام گيرد. در آستانه ستوه مي‌نشست و در به روي خويش مي‌بست و خدمتكار پير و مهربانش كه به احوال او آشنا بود، روزها و گاه هفته‌ها در به روي كس نمي‌گشود و او وقتي از آن عزلت مديد، پريشان و آشفته بيرون مي‌آمد، نخستين كارش آن بود كه عزيزانش را به تلفني و ديداري بنوازد. «من اگر مي‌توانستم شهوات را سركوب كنم يا بي‌آنكه خطري را پيش كشند ناديده‌شان بگيرم، گريزگاهي از شعر و سرگشتگي براي وسوسه‌هاي موذي‌ام نمي‌ساختم. چرا كه اشتغال هنري‌ام اذيت آنها را معتدل مي‌كند... اما اگر شعر گذرگاه هيجانات محبوس و موذي منست، براي خواننده‌اي كه در آن گذرگاه پا مي‌نهد، زيان‌بخش نيست. براي اينكه او نيز مفري براي وسوسه‌هاي بسته خود مي‌يابد و زماني از شرّ نفس مي‌رهد»*

و واي اگر از اين بحران با دست پر بيرون نمي‌آمد! عظيم‌ترين و فني‌ترين غم‌ها را با خود مي‌كشيد و مي‌دانست كه به‌زودي باز بايد خود را براي عبور از آن دهليز حركت و هيجان آماده كند. او به اين حالش مي‌گفت (بيماري شاد). با علائمش آشنا بود و آمدنش را از سه روز پيش تشخيص مي‌داد و خود را مهياي مقابله مي‌كرد. دو ماه پيش او را در چنين وضعي يافتم وقتي به من مي‌گفت: «فكرهايم را با قپان وزن مي‌كنم، اما هيچ‌چيز نمي‌توانم بنويسم.»* و دريافتم كه براي بار دوم گرفتار بيماري شادش مي‌شود چرا كه در آن لحظه بر رواق فراخ پيشاني او، نگاه من فرسخ درد را مي‌پيمود.

آنك! آن حيات تنها و تودار و ساكت، آن انزواي فعال و آن رهائي بارور و سرانجام اينك! اين گريز تند و به‌دنبالش رشته مدام ناگسسته فراكسيون جوان شعر امروز، اين گروه عظيم متأثر و متمايل، اين گروه زنده و نوخيز، كه تا يادآور اويند عزيزشان مي‌داريم و استعدادشان و حرارت‌هاي صادق و صميمي‌شان را مي‌ستائيم و نه آن توده‌هاي پيه كثيف را، كه جوشش خفيف رذالت در زير پوستشان تمام خلقت را به عفونت مي‌كشد.

پايان ناگهاني او، پايان ناگهاني كارهائي است كه پايان ندارند. باور نمي‌كنم، باور نمي‌كنم. در اين روزهاي آخر چه جوانيِ زنده و پرشوري ارائه مي‌کرد!

شب آخرين شنبه‌اش، يعني دو روز پيش از مرگ جانگدازش در خانه‌اش بوديم و او در بحث و گفتگوئي كه با فريدون رهنما مي‌كرد، به‌ياد دارم كه آن‌چنان هوش وحشتناكي در كلامش به خرج داد كه من و طاهباز و پوران در آن سوي اتاق يك لحظه به اعجاب بهم نگاه كرديم و چيزهائي گفتيم كه در آن، حيرت عظيممان نجوا مي‌شد. شب‌هاي شنبه، جمع ما در خانه او خانواده‌اي مي‌شد. با او ماها همديگر را بيشتر دوست مي‌داشتيم. و وقتي در خانه من بود، من او را به‌ اندازه تمام خواهرانم دوست مي‌داشتم روحيه او به كرم باز مي‌شد. و او كريمي استثنائي بود: «هر گوشه‌اي از دنيا آن‌كه پول دارد و از دست نمي‌دهد، به من توهين مي‌كند»* به‌ويژه لحظه‌هائي را كه باهم مي‌زيستيم و هنگامي كه شاعران جوان‌تر را داوري مي‌كرد، انگار جواني را به داوري مي‌نشاند، با نگاه كبوتر و دهان ماهي حرف مي‌زد كه معناي بي‌گناهي بود و در سینه‌ی او، عصمت، مددی عظیم داشت.

آه كه تحسين كسي كه ديگر در ميان ما نيست چه كار ساده‌اي است! اما من او را فراموش نخواهم كرد، و تصوير هوشمندش را در ميان ابديت‌هاي شادمان آن‌سوي ديوار، در كنار تمام كساني مي‌بينم كه در گذار قرون، بشريت را به بلندترين درجات اعتلاء و هيجان عروج داده‌اند. كه او ملكه شعر، عاقله عصر و دوام حيثيت آدمي است.

تن متناهي‌اش را در سينه‌هاي نامتناهي‌مان تدفين مي‌كنيم و شب‌هاي شنبه به انتظار قضائي مجهول مي‌نشينيم.


*جملات داخل گیومه از فروغ است.


یدالله رویایی
مجله آرش- اسفند ۱۳۴۵- شماره۱۳

دانلود متن یدالله رویایی

بازنشر از وبلاگ آوازهای رهایی