Friday, December 23, 2011

هفت شعر از فرامرز سليماني


فرامرز سليماني با سرعتي دور از انتظار به شكوفائي مي رسد. شعرهاي پيشين او را در تماشا خوانده ايد، و اين ديرزماني نيست؛ با اينهمه شعرهاي امروز او فاصله ي زيادي با گذشته ي نزديكش گرفته اند. زبان شعر باز، موجز و غافلگيركننده شده است. چشم اندازها و ديدگاههاي ذهني- در رابطه با طبيعت، به نوعي شکفتگي و درخشش آشنا رسيده اند و در همان حال، امكان بازتر شدن با آنها هست. زبان شعر سليماني، از سوي ديگر به طرف شكلي از آهنگين شدن گرايش مي يابد كه ايده آل است اگر به كمال راستين برسد. تماشا همچنان ارائه دهنده ي همه ي گونه هاي پيشتاز شعر امروز خواهد بود، و مي كوشيم تا آنجا كه بضاعت اندك دانش شعریمان اجازه دهد، از راهگشائي هائي نيز دريغ نكنيم.

                                                                                                   منوچهر آتشي

گشتي به سوزش و خروش

گشتي به سوزش و خروش دارد،
                        هزار آواز رود.
و سقف شب
تغزل آبي را
            باز مي گويد.

دل با تو مي تپد
در سفر شياره ها.
تا يك قبيله ي خسته
                 خيمه زند
                 بر ايوان.


موميائي پس زمينه ها

هميشه از زبان آتش
با تن مويه اي
در پاسخ لحظه ي ي آوار.
و سرشاري اين درد
كه به همدستي تاريكي آمده است.
و تاراج گري كه
در پرسه هاي تلخ شهر
از غبار راه مي رسد.

ترسم از آن ست
كه زخم سينه
آماس تنهائي باشد
در سال بعد ازظهرهاي جمعه
كه ديدنت تجربه دلتنگي بود
و نديدنت نيز...

كتابمان پوست مي اندازد
و برگهاي برهنه
            بر دوش باد مي رود
تا موميائي كند
پس زمينه ها را.
و نبضمان رج مي زند
بر خطوط دلتنگي.
بر بندري پهلو گرفته اي
كه از دوام تب آمده است
و گيجگاه بر حسرت موج دارد
تا كاخي از آبرفتها
در آوازهاي كويري
                 بشكفد.
مه در رهگذارمان
هياهوي ساكت است.
و ريشه ها
لحظه هاي بازگشت به دانه را
              جشن خواهند گرفت.


دردي به هيئت رفتن

بانوطلا!
به انهدام برخاسته اي
با لبانت
          كه طعم وداع دارد
و طراوت باغچه
رستن ناباوري ست
           در نگاهت.
و امتداد غروب
تا مرزهاي دو دل مي تپد.
وقوع ساكت شب است،
            چشمانت
در شهري
که آواز ستاره دارد.
و زمان
سوگوارانه مي بارد...
زبان دريا را بايد بداني.

تن
پذيرش اين قتلگاه مي رود
با جوانه ها،
كه در قصه ها مي رويند
و فصل قلب
           بر بال سبز روز
                    لخته مي بندد.

از بهار
       تا بهار
كه يك پايان است.
و ديوارهاي بدرود
انتظار زخم راهها را دارند.

بر صخره
      قطره
           چه هديه مي كند؟
دردي به هيئت رفتن.

صبح انديش

در انتهاي تغزل
آسمان صبح
بال ستاره را شكست.
و آرايش غرور چمن
               برآشفت،
               با زمزمه هاي باد
خبر به بارگاه خوشه رسيد،
                  در طنين وحشت گندم.
و آفتاب دميد
        بر يال طلائي تو.


سرود آبي

دل در هواي آب گشت است
                     به بهانه ي بهار.
آنك! قلب سنگ مي تركد.
و خم مي شود آبشار
                  بر مژگان عاشق خزه.
و عاطفه ي دو ساحل را
                    پل مي زند غبار آب
فرازتر از تنهائي خيس آنسوي.
دستي از آينه
آشفته مي كند تخيل پل را
كه تن يله شود،
             بر روان پريشان رود
تا وعده گاه تپشهاي آبي.

                                 ساري. نوروز27

پيام

كاروانيان خسته
- پريشيده در شال شب-
زيباترين سراب را
            عريان مي خوانند:
- غمگين ترين راه را
                   به باد بسپارید!
تا شهر مردگان را
          بي هويت
          آواز دهد.

در خوابهاي سرد
زيباترين سراب
            كدام ست؟

چندان يگانه بر ديدگان

ستارگان غم اندود را
تا تمامي پيوستن
              شبنم،
بدوش خسته كشيد،
و آرامش چمن
تلاش رهائي بود.

دستی به رد
یا به تضرع
               بر لوحه فرود آمد
که تفاهم را
فراسوی کلام، می جست.

چندان یگانه
        بر دیدگان نشستی
که خواندنت
     واژه ای تازه طلب کرد.
و فریادهای غریب
 در سایه ای عقیم
واژگان تنهائی را نگاشتند.
اینک سیاهه ی هزاران خواب را
بر سینه ی خاک
              خواهند نوشت.



از مجله تماشا- سال هشتم
شماره 370- 10 تیر، 2537 شاهنشاهی(1357 شمسی)



Sunday, December 18, 2011

دروغ، راست - و من


 
 از همه‌ی پله ها بالا آمدیم، و پله نگشتیم و نخواستیم دیگران پله‌ی ما باشند، با اطمینان پله‌ها را پیمودیم. دوستم آن پسرک همراه آبی‌چشم که زندگی را آبی می‌دید با آن موهای بلوطی که برایم چتر رویا بود کنارم آرام می آمد.
گفت: به باغت خواهد نشست و ميوه‌هايت را خواهد چيد، پندارش پاك است.
نمي‌دانستم كه بذرهاي نگاه ما مي‌تواند چنان جوانه‌هاي درستكاري را بشكافاند. نخستين تصويرها در ما زاده شد و سرانجام زاده شدن اين تصويرها رسوب آنها بر پندار ما بود.
و تصويرها از سفال پندار ما نگذشتند و ته نشستند و واژه هامان و گفتارمان و پژواك‌هاي زمان و مكان ما همه در دو واژه‌ي راست و دروغ جمع آمدند. اين دو واژه حفره‌هاي سفال را ببستند و ما در آن‌جا ايستاديم و فرصت نبود كه به باغ شعر من درآييم.
ايستاديم.
باز ايستاديم.
و ذهن ما ايستاد كه هراس داشت رگ‌هاي دوستي بگسلد و خون بر دل‌ها بپاشند. ناگزير ايستاديم.
من از ايستادن هراس دارم، حتي در زير درختان بلورين و ميوه‌هاي سفالين
رهسپار راه واژه‌هاي راست و دروغ شديم. پندارم از اين دو واژه مجرد و بري بود. با آنكه مي‌دانستم در هر واژه شهرها مي‌زيند و رودها به‌رستاخيز مي‌آيند و درختان صادقانه ثمر مي‌دهند.
در مرزهاي اين دو واژه نكاويديم. من چون كودكان به بدوي‌ترين معناي اين دو واژه خيره شدم و همان‌جا ايستادم و با رنگ‌هاي ديگر معاني اين دو واژه كارم نبود. پندارم چنين بود كه در نوشتن و گفتن اين دو واژه وسوسه را راهي نيست و هميشه بايد آن دو را با يك رنگ نوشت، زيرا شاعر راستكارترين مردمان است.
او از مه باغ شعرم هراس داشت و به گلگشت نيامد و هديه‌ي من در دستم بيفسرد، اما نمرد و دانستم كه روزي اين مه خواهد گسست و ما يكديگر را باز خواهيم يافت و در آن روز هديه‌ام را آذين رؤياي كودكان خواهيم كرد.
و اگر باغ شعرم مصنوعي است، راستكاري من است. چه پژواك زمان و مكان در باغم آب را آلوده است. ميوه‌هاي باغم فلزي‌اند و شكوفه‌ها و پرندگان كاغذي و آنچه راستين است قفس‌هايند كه بر ديوارهاي سربي آويزانند.
روزي كه مه بگسلد، پرندگان ميوه‌هاي شعر و زندگي راستين خواهند شد و قفس‌ها تصاوير مه‌آلودي خواهند بود و پرندگان مشتاق تصويرها كه بر ديوارهاي قديمي و كهن اين باغ آويزانند پرواز خواهند كرد.
و ما آن روز را خواهيم نواخت.
در آهني باغ كاغذي الوان خواهد گشت و ما از باغ به‌در خواهيم شد.
و سه واژه‌ي مهر، انسان، زندگي، بر درخواهد درخشيد.
و ما پژواك اين سه واژه را پاسخ خواهيم گفت.
ما از يكديگر كنده خواهيم شد و در هنگام بدرود به جاي خداحافظي خواهيم گفت سلام. و باغ در ستيز زندگي خويش با خويشتن خواهد نشست و ما راه خانه‌ي رؤياي خود در پيش خواهيم گرفت.


احمدرضا احمدي
از مجله ي كتاب هفته
 شماره ۸۶، يكشنبه 
۱۳ مرداد ۱۳۴۲