Tuesday, June 28, 2011

نامه ي احمدرضا احمدي به پرويز دوايي به هنگام فوت مادرش

از آواز زنجره بر نمي آيد
كه چه زود خواهد مرد

سه دقيقه مانده به ساعت چهار، آينه كدر شد ، در نور شمع در كرمان متولد شد و در نور شمع در ساعت سه دقيقه مانده به ساعت چهار خاموش شد - نامش اختر بود - مادر من بود - مادر دوم تو بود - پارسال شهر تولدش در زلزله ي كرمان در ميان عطر انبوه نارنج ها و نرگس ها گم شد . در همين شب هاي زمهرير كه تا سپيده كنارش بودم و حرف مي زديم ،حرف از دست هاي تو مي گفت و گيسوان تو و نام مادرت را و روزي كه از كرمان آمده بود را تلاوت مي كرد - راستي تو كجا هستي پرويز - ديگر كسي نيست كه صندلي ها را با هم به خاموشي بعدازظهرهاي بي فصل ببريم - مي دانم ديگر قلب من و تو خاكستري از انگورهاست كه در انتظار دو سه پائيز ديگر است
در روزهاي آخر مي گفت : تخت مرا به روشنائي ببريد همه ي آنها آنجا هستند ، پدرم - شوهرم
پرويز ديگر چه كسي مي تواند غروب هاي سنگين تهران را براي من قابل تحمل كند . به من اراده ي ماندن در زمين دهد ، به من ياد دهد كه دستگاه همايون در موسيقي ايراني را بايد در بادهاي ماه اسفند كرمان آموخت
رگ هاي فرسوده اش كه بهترين زمستان ها را در فقر ما با هيزم ها گرم مي كرد ، روزهاي آخر خون را براي زنده ماندن دعوت نمي كرد - مي گفت نمي خواهم با اين سيخ ها و لوله ها زنده باشم وقتي كه بايد رفت ، رفت. در تاريكي بيمارستان در غيبت روشنايي همه را از بدن جدا كرد - پيرهن را پاره كرد - پيرهني كه هزاران مصيبت و اندوه بر آن نخ نما شده بود
حقيقت داشت كه مرگ سرانجام او را قانع كرد - راستي تو نيستي اگر بودي مي ايستاديم نااميدي آسيب پذير مي شد . هنوز براي من مسلم نيست كه نيست - آموخته بود كه در فقر فقط با يك لبخند به ديگران سواد عشق بياموزد ، كدام ديگران كه من نمي شناختم ولي او ديگران را مي شناخت- در 28 مرداد سال 32 كه پسر خواهرش را به زندان بردند مطمئن از حقانيت ايثار و انسان ،يك هفته همه ي سربازخانه ها را با خواهرش جستجو كرد با رختخوابي به دوش . پسر خواهرش را در زندان موقت شهرباني يافت - اهل قبيله و ايل بود - تهران نتوانست به روي روياهاي شهرستاني او پرده ي كاذب بكشد - از گذشت روزها در تهران نگران بود - سال 27 بود ما از كرمان آمده بوديم - زمستان سرد و عبوس پايتخت -ما پنج بچه روياي تهران داشتيم ولي چشم پدر نابينا بود و فقر فراوان بود - سرما بيداد مي كرد - همه ي دست و انگشتان پاي مرا سرما زد-خانه  كوچك بود و چهاراتاق سرد - نفس از حقارت روزها مي گرفت - براي زنده ماندن به دنبال دليل بود - دليل را يافت . پنج بچه دليل زنده ماندنش بودند - در زمهرير صبح بخاري ها را خاك اره مي كرد - لباس ها را مي شست - مغازه ها ديگر نسيه نمي دادند و حقوق پدرمان تا 15 هر ماه دوام نمي آورد - هر چه از جهيزيه اش مانده بود به بانك كارگشاي خيابان فردوسي مي برد تا بتوانيم هفته را ماه كنيم - فقر به او تكبر و ايثار آموخته بود - پدرمان كه رفت بخاري ها را نفت مي كرد - آن شب كه من در شيشه ها دويدم - بدن پاره پاره ي مرا به بيمارستان برد -زخم هاي من جوان بود و التيام يافت ولي پس از آنكه من به هوش آمدم گفت : به قلب من خنجر زدي
زخم های مصیبت های متنوع زندگی ما از صورتش به جسمش رفت - دیگر بیمار بود - خانه ها عوض کردیم - تحمل ماندن در خانه ای را که شوهرش در آن مرده بود نداشت - دیگر دکترها به زندگی ما آمدند - مادر ِهمه دکترها بود - دکتر شجاع نیا رفیق من که دکترش بود و در یک زمستان خودکشی کرد ، سراسیمه اش کرد - حوصله ی گریه و ندبه نداشت . بعد از آمدن از هر بیمارستان به خانه ، تعداد دوست ها بیشتر می شد - یک سال در جوانی در بیمارستانی در تهران با بهار شاعر دوست شده بود ، بعدازظهر که به حیاط بیمارستان می رفت ، کنار بهار روی نیمکت از پدرش و مشروطیت حرف زده بود - نام اختر را پدرش از نام روزنامه ای که در مشروطیت در ترکیه چاپ می شد ربوده و بر او نهاده بود . نام مادرش لؤلؤجهان بود که حافظ را ازحفظ كنار منقل در بعدازظهر تابستان در كرمان براي ما نوه هاش مي خواند بيشتر براي من و مليحه - همه ارتباطش با پدرش بود 
به خیابان ایتالیا که آمدیم - بیمارستان نزدیک خانه بود - بیمارستان حرفه اش بود . از فراش تا رئیس بیمارستان همه را می شناخت . برایشان نقل می برد و اگر حوصله داشت برگ های شمشاد می برد . یک شب یک شعر از شاعری شنید - ایستاد در میان جمعیت فراوان شاعر را یافت ، بر پیشانی شاعر بوسه زد - شاعر سراسیمه از گیسوان سفیدی که پیشانی را بوسیده است دستش را بوسید- این بار که در سپیده ی صبح خواستم به بیمارستان راهی اش کنم اطاعت کرد . گفت : می دانم دفعه ی آخر است - هفته ای تمام درد امانش نداد که پرده ها را برای عید بشوید و کیسه ی سکه اش را برای عیدی آماده کند . تمام هفته را در درد و مصیبت گذراند ، كه سکه ها را در   دستان من به ودیعه بگذارد . همه را در بیمارستان جستجو می کرد
در بستر غروب کرد ، خورشید خاموش شد ، اگر خاموش نباشد ديگر موهاي طلايي ام نمي درخشند ، اگرخورشيد نباشد شمردن اعداد مشكل مي شود . اگر خورشيد نباشد ماهي ها بي جهت مي روند ، ديگر سرخي خود را به مردم نشان نمي دهند . اگر خورشيد نباشد ديگر كسي به كسي سلام نمي كند . عطوفت مردم به دست خورشيد است . مهر و محبت ماهي ها و راه رفتنشان به دست خورشيد است . اگر خورشيد نباشد شمع هاي فروزان و آتشين ديگر نمي درخشند 
. آيا خورشيد مي تواند بدون ستاره اي مانند اختر باشد
در بيمارستان پس از هر مصاف با مرگ ، دوباره به روشنائي مي آمد مي خواست همه ي پرستاران را براي من خواستگاري كند - لبخند مي زد - با دكترها شوخي مي كرد -دوباره به تاريكي و سرما مي رفت - روزهاي عرق سرد-كنجكاوي براي مرگ

پرويز گمان ندارم كه مي بخشائي - سراسر كاغذ ياد شد و غصه شد - آخر تو هم در اين سال ها شريك اين زندگي بودي
روزي كه سازمان امنيت مرا خواسته بود يادت هست كه در خيابان ايتاليا در جوي انبوه از آب تا غروب نشسته بودم چشم بر انتهاي خيابان تا تو و مهدي كوچكي از انتهاي خيابان براي دلداري آمديد
روزي از فروردين كه تو از سفر پراگ آمدي - يادت هست امير نادري هم بود - تا تو آمدي در كف حياط ايستاد . مي دانستي كسي را كه دوست دارد نگاه مي كرد - مي دانستي كسي را كه دوستش دارد دستانش را نگاه مي كند و مي پايد
آمدن در زمان حال در اين ساعت كه ديگر سه دقيقه مانده به چهار نيست و اختر نيست ،بايد در همه ي پهنه ي سفيد اين اتاق چهره اش را در قاب ديد و آن چشمان انبوه و مستقل از بدي را به ياد هوش و عشق تماشا كرد . همه ي روزها را من بايد ديگر برگ هاي آويخته بر دستان را بر درختان انبوه از سَم بياويزم - با ثريا كه صحبت مي كردم گفتم من و خواهرها خودمان را محاكمه مي كنيم كه اگر بيمارستان مجهز بود - اگر برق نمي رفت ،اگر دكترها وجدان حرفه اي داشتند ،اگر خون زود مي رسيد ،اگر برف نبود آمبولانس زود مي رسيد - هنوز زنده بود
- ديگر نمي دانم

احمدرضا 26 فروردين 61
پرويز عزيز - هميشه عزيز


از مجله گوهران - شماره شانزدهم - تابستان 1386 

Monday, June 13, 2011

برای روزهای رگبار


به پاس همه ي خاطره هامان
به پاس شكوفه ها كه ديري نپاييد
به پاس صبح ها، بعدازظهرها و عصرها
. اينك جزء اين حسرت چه دارم كه نثارت كنم

اي كاش خاطره خالي از هر عطر و نور و آهنگي بود
: اي كاش اين كتيبه كه درماست نانوشته مي ماند
اينك به مكاشفه ي اين كتيبه آمده اند
: خطي ناخوانا دارد كه سياح هاي ناشناس را به حيرت مي اندازد
: اين ما بوديم كه ديري پيش بر آن نوشتيم
داستان شكوفه هاي زودگذر را                  
 و قصه ي همه ی صبح ها،  بعدازظهرها و عصرها را                   

            اين ما بوديم كه سخن داشتيم و نگفتيم
اين ما بوديم كه نشستيم نه براي نشستن
وبرخاستيم نه براي برخاستن
با همه ي حرف هاي ناگفته مان                                 
: اينجا بود كه خنديديم
. با صدايي كه پنهان ترين گريه ها را در خود مي كشت
. و هم اينجا بود كه كتيبه ها را نوشتيم

سياح ها حيرت زده اند
: چه ما ناخواناترين كتيبه ها را نوشته ايم
(صدايمان اكنون به ستاره ها رسيده است )                              
. و بدين گونه گنج ناگفته مان را به سينه ي زمين سپرديم

اينك به پاس هر ستاره
و هر شكوفه                         
به پاس هر لبخند
و هر پاسخ               
دانسته هاي بيان نشده
: و حرف هاي بي دانستني
به ياد آور كه زماني ما در اينجا بوديم                                
همه صبح ها،  بعدازظهرها و عصرها                               
گريخته از هر كوششي، هر مكتبي، هر كجايي                              
                                 و شرم آلوده از كرده ها                             
                        . به انكار حقيقت ها پرداخته بوديم                             
به ياد آور كه خورشيد را هر صبح دم، ما بوديم كه مي رويانديم
ما بوديم كه با طنين آوازهاي غمناك خود طلوعش را مي خوانديم
و هر شب - اندوهناك از جدايي
. به سينه ي مغربش مي سپرديم

به يادآور همه ي گذشته ها را
كه نه من و نه تو
بلكه همه ي ما             
: آن را پر كرديم
از حرف هاي بي دانستني                
. و خنده هاي پنهان ساز اشك                

به يادآور همه ي اميدها را كه در شهرستانهاي كودن مرد
. و در كوچه هاي خاك آلوده به باد سپرده شد

به يادآور كه در صبح هاي سرد زمستان
سربازها را بخط مي كردند
و تو                                  
با چشمان وحشت آلودت                                  
. غمت را با برف زير پايت مي گفتي                                
و به ياد همه ي گذشته ها
: اينك به يادآور همه ي گذشته ها را
: به يادآور كه به ديدارت آمديم
تهي از آرزو                                      
تهي از گفتگو                                      
و بي دانستني سيگارهايمان را كشيديم                                     
برف ها را نگريستيم                                     
و كوه هاي بي حالت و نامفهوم را                                     
شكوفه ها خشكيده بود
كتيبه ها در گذر باد مي پوسيد
ديگر هيچ سياحي نمي خواست آنها را بخواند
آسمان با وسعت نامحدودش محدودمان مي كرد
: ما باز مي گشتيم
 صف ها،  قدم ها ، برف ها                       
كداميك آيا مي توانست بازگشت باشد؟
: پرنده هاي مهاجر را بازگرداندند
سيم هاي تهي از صدا
تهي از زنگ                          
خيابان هاي طويل بي رهگذر
نيمكت هاي بي مسافر
: پرنده هاي بي آواز
: اينك به يادآور كه ما همه آنجا بوديم                        
قهوه نوشيديم                        
. و لبخندهاي اشك آلودمان را سر داديم                       

پرنده ها حسودتر از آن بودند كه مي دانستيم
پرنده ها پرواز كردند
: و ما بجا مانديم
با برف ها و شكوفه هاي پلاسيده                   
با كوه ها و روزهاي راهپيمائي                  
و ستانديم همه ي كلمات را از همه ي كتيبه هايمان 
آفتاب را خواستيم
و نيامد                     
شكوفه اي سر نزد
سربازها را شهرستانهاي كودن بلعيد
و ما به استقرار تن درداديم
در اتاق ها و آهنگ ها زنداني شديم
ميزها را يكي كرديم
صبحانه خورديم
:خوابيديم
. ما و نه همه ي ما             

به يادآور،  آري به يادآور
ما بوديم،  نه چنان ما
با دانسته هايي كه بي حاصل شد
با ميوه هايي كه بي باغبان بجا ماند
آري، به يادآور
. زندگي نه چنان بود كه ما مي خواستيم                 



( الف.ن.پيام ( اسماعيل نوري علاء
                                                                                                              از مجله آرش
آبان 1344 - شماره 10