Wednesday, December 24, 2014

اثبات وحدت وجود





از عارفی بزرگ به‌نقلست که سالک اندر مراتبِ فنا به‌جائی رسد که هستیش پاک از میانه برخیزد و تمام جا به‌حق دهد و غیر حق را دیگر جائی نباشد؛ هرچه سالک کند حق کرده باشد و هرچه گوید خود سالکی در میان نه.بر این قیاس، آنچه منصور گفته سر دار، یا حقیقتست یا مجاز.
فرض کنیم منصور گفته من فانیِ در حقم و، درجا، سخنی رانده باشد قبول عام. باری، هر چیزی جز این وحدتِ میانِ دو یک باشد و طبعاً، چنین گویند خرده‌گیران، با عقل جور نیاید.
عجب آنکه شیخ‌الشیوخ ابن‌عربی را در این باب باوری هست جزم که نزد عقل تا چیزی محال نباشد با توحید مطلقاً درخلافست.
گیریم راست باشد این سخن شیخ. با اینهمه، مراد اگر فنای صفاتست دربست میتوانش پذیرفت. اما اگر مراد فنای ذات باشد آنکه رفت سر دار پس خداست، بی‌بروبرگرد. 
هم گفته ابن‌عربی باز تا جمع ضدین را واجب ندانی صوفی نباشی.
پس هر یک از ما خداست و، در همان حال، خود است و خدا نیست.
چون نیک بنگری، سرِ دار هم خدا یکیست.


از: گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمی‌نژاد

Tuesday, November 4, 2014

برو به خواب بگو




چه می‌جویم در این تاریکیِ بسته‌تر از شب؟

ایستاده برابر این دورنمای سرد، هوای باغی دارم سیرابِ قنات‌ها و آب‌های قند ِ چشمه‌ساران. گردشگاهی از کوچه‌باغ‌های پُرکلاغ، درشکه‌های روباز در دالان‌های سبز، هوائی لرزان از نجوای زنجره‌ها که بی‌وقفه دندان بر نور نقره می‌سایند، سکوهای سنگی چیده در سایه‌سارهای سبز و پای آبگیر خنک- مأمن ِ عشق. حال اما در پس هر خانه‌ی قصرنما، خانه‌ی دیگری‌ست از بتن و آهن. پنجره‌های بسته هنوز خاطره‌ی نوشانوش نگه داشته‌اند. در گودی زیر پا مِهی‌ست آویخته از چنارها و شاید راه کشیده از کوه. هیچ آرزوئی نفس نمی‌زند درین خلوت، مگر شقاوتی که در مه نیز روی نمی‌پوشد. مگر ترسی که سحرگاهان راه به خوابهای آشفته می‌برد. مگر لرزی نشسته در استخوان‌ها.
گربه‌های نزار در راهاب‌ها بچه می‌گذارند، قانع به رفتامدِ سایه‌وارشان در مه.




گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمی‌نژاد

Sunday, November 2, 2014

بازده



رمز مرغان باغ






عشقی، نه که از تنهائی، پرنده می‌پائیدم روز.
او که از حواشی شب آمده بود اما ساز دیگری می‌زد:
یکسره کل بود؛ با مختصر پوشپری تُنُک به گَل و گردن- همین. گرچه وقار ذاتیش که از جثه‌ی کلان او مایه می‌گرفت و رنگِ آبنوسی پرهاش و آن منقارِ خمیده‌ی تیره‌ی محکم جبران کچلیش می‌کرد. کاغ کاغش، غـرّا، از حنجره‌ی راست‌کوکِ او خبر می‌داد. لهجه‌اش دشتی بود. چشمها دودوزن از هیزی و حریصی.
هو! های! پائیز درباغ ما چه میجوری؟
به هوای گردو مگر آمده بود، خیرندیده.
آتش به جان کلاغها که آفت باغ و بارند!
بلاتر از کلاغها گنجشکها، سربه‌هوایند و خارشکی.
از پری شارُخ مگو که آید به غارت گیلاس و قطره طلا، نر و ماده با جوجه‌هاش، غَرغَشه‌زن؛
کنونم چه چاره از چکاوک، هوبره، چرخ‌ ریسک، سار؟
و کبک، طوقی، شانه‌بسر، توکا،
دارکوب، چلچله، قُمری، میوه‌خور،
زاغچه، مینا، کاکُلی، سِهره،
طُرقه، سبزقبا، پوپک،
مرغ فاطمه، طرلان-



شب و روز حالا پرنده می‌شمارم.
 

از بخش معرفت فیزیائی/ سقوط آزاد
گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمی‌نژاد

Saturday, October 18, 2014

سقوط آزاد





پناه آورده بود به سایه‌ی ظهر. حال که آمده بود اَنگ جا خوش کرده بود روی شیشه‌ی در.
و اینطور که بی‌خیال نشسته بود به شیشه، با چار دستِ قرینه‌ی هم و دو تا لنگِ واز. یک‌پا برای خودش بودا بود، گرمِ مکاشفه، و دنیا به چیزش نبود.
نزدیکش که شدم دیدم دستهاش که بندِ شیشه بود عینِ خاجِ ورق سه پَر داشت؛ هی بادکشش می‌کرد هی می‌کشید روی شیشه، جوری که سخت بخارد و ذله باشی از خاریدن.
کفِ دست که من بو نکرده بودم. هر کسی هم اگر جای من می‌بود سر در نمی‌بُرد از ته و توی کارش.
وقتی ناامید شد دست کشید. افتاد باز پیِ سیرِ عوالمِ سلوکش انگار، با شکم نُه بندی و پوزِ پهن و دو شاخکِ شق‌ورقِ رو به‌هوا، با آن دو تا لنگِ لاغرِ رنگِ لَحمیِ کُرکدارِ سوهاندار.
یکهو تکانکی به خودش داد و درجا، گذاشت به رقص- چه رقصی!- که انصاف دهید روی شیشه‌ی به آن صاف و صوفی کار نسبتاً محالی‌ست.
بنده همینطور نگاش می‌کردم، لام تا کام، که رسم است دستمال به‌سر بی‌درد نمی‌بندند.
آخرش حوصله‌ام که سرآمد از اینهمه ورجه‌ورجه، رفتم که در را باز کنم. گفتم بفرمائید تو! واقعاً قباحت می‌بره این عشوه‌ها.
مگر به‌خرجش رفت؟ هی همینطور حالا ورجه می‌رفت، شلنگ‌تخته میَنداخت، زبون‌بسته.
گفتم که بفرمائید تو- بسکه حوصله‌ام سرآمده بود.
و در را باز کردم که او، چشمت روز بد نبینه، همینطور رقص‌کنان و چرخ‌زنان کله کرد رو به‌زمین. مثل طیاره‌ئی سقوط کرد و با ملاجش رفت مستقیم روی سنگفرشِ حیاط. دور از جانِ تاپاله.
گفتم بفرمائید! صاف و پوست‌کنده، بدون مایه‌مالی گفتم. عیناً همینطور که با حضرتِ مستطابِ عالی گفتم.



از بخش معرفت فیزیائی/ سقوط آزاد
گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمی‌نژاد

Tuesday, August 5, 2014

فى وصف العاشقين الّذين بدايتهم العشق الانسانى





اعلم يا اخى -ذوّقك الله تعالى طعم العشق- كه نصيب عاشقان در عشق جز غم نيست. غمشان وصولست، و در اين وصول جز آتش و نم نيست. زيركانِ ديوانه‌اند، آشنايانِ بيگانه‌اند، مجنونانِ هُشيارند، سينه بر روح گوا دارند، دل و جان را در عشق معشوق براى فنا دارند، مرغانِ قفص‌شكنند، باغبانانِ گُلِ بدنند، ره‌روانِ بى‌برگند، زندگانِ بى‌مرگند. سفرشان جز حقيقت نيست، سرمۀ ديده‌شان جز خاكِ كوى شريعت نيست.
حُرّانِ رهينند، سيّارگانِ سماواتِ يقين‌اند. جانِ حُرّ‌ِشان بندۀ عشقست، زانكه مرغانِ روحشان قفصِ جسم بشكست. دَرِ باغِ عشق را بسر پيش شوند، دُرّ‌ِ درياى عشق را بجانِ خويش شوند. ويران‌كُنانِ سراى طبيعت‌اند، بيخودانِ راه حقيقت‌اند، رخشِ دلشان جز بار محبّت نكشد، لبِ جانشان جز شراب الفت نچشد. عشوه‌خران بى‌مقصود و استادانِ بى‌مزدوراند . در رهِ عشق از افسردگى دوراند .
نازكانِ دل‌خوشند، مهرويانِ كَشَند، شربتشان جز خون جگر نباشد، زانكه ابر عشق جز اشك غم در دل ايشان نباشد. شب ايشان همه روز است، روز ايشان همه نوروز است. بطريق خيالْ دزدان خانۀ جانانند، چه كنند كه جز دزدى نمى‌دانند؟ طرّارانِ يار فريبند، جز در كوچۀ يار از دست غم نگريزند. سِحرنمايانِ هندند، از كم زنى در عاشقى جز سِحر نمى‌دانند. خُلقشان جوانمرديست، طريقشان پارسائى و مرديستدر محلّ طاعت تواضع كنند. اوليا را بحضرت به شفاعت برند.
مى‌سوزند و مى‌سازند، مى‌دانند و مى‌باشند . ترنّم نواى دردشان، سماعِ خوشِ مزمار مُزيلِ گَردشان، به شَهرودِ عشق نواى آشفته زنند، زيرا كه بلبل دردشان در عشقْ واله، و جانِ بوالعجب‌شان بروى يار مايلست. در راه جانان جان و دل بگدازند، تا كار جدائى براندازند در مزكت كوچۀ يار مناجاتى باشند، در صومعۀ زهّاد خراباتى باشند. هر چند گويى، نشنوند؛ و در عشق يار يكدم نغنوند. ملوكان زمانه را پيش ايشان قدم نيست، زيرا كه عشق ايشان از مُلك دو جهان كم نيست.
صد دروغ از چاكرانِ يار به راست گيرند، و بجان خويش عشوۀ ايشان بپذيرند. چون مست شوند، از پيش يار بگريزند، و در طلب مشهود ازل خون‌هاى ديده بريزند. چرخ جز بارِ عشقِ ايشان نكشد. دهر در مجلسِ دردشان جز شربتِ غم نچشد. چون بگريند، ابر بگريد. چون بنالند، كوه بنالد. كائنات در ميزانِ عشقشان سبكسار است. عقل كلّ در ملكتِ دلشان از بوالفضولى بى‌كار است.
آوه‌كنانِ غم‌زده‌اند، مصيبت‌زدگان دل‌شده‌اند. خوردنشان مددِ جانست، خفتن‌شان منهاج ايمانست. با حريفِ دردِ عشق دَرِ قمارخانه كم زده‌اند، زيرا كه در عاشقى نو آمده‌اند...



عبهرالعاشقین

روزبهان بقلی شیرازی

تصحیح: هانری کوربن، محمد معین

انتشارات منوچهری (گنجینه‌ی نوشته‌‌های ایرانی، با همکاری مرکز ایرانشناسی فرانسه)، ۱۳۶۶

صفحه ۵۱ تا ۵۴

Friday, February 21, 2014

تکچهره در دو قاب



 تکچهره در دوقاب
قاسم هاشمی‎نژاد
چاپ اول، ۱۳۵۹، تهران






ای ماه چون برآیی
یادم ده
چگونه خو کنم
با درد ِ غیبتش



از شعر "مردمک آبی"



ناقوس جاهلم
که سحرگاهان
می‌زند
پلٌه پلٌه
چه فرود ِ فاخری داشت
این بانوی عاشق ِ
پر سیاوشان

مرا در شب
بسته‌ی بسته مگذار
ای خوابگرد بی‌تاب
که روزنه‌یی می‌جویی


ماه پشت پلکهات طلوع می‌کند
دست شیرگون
چلیکه‌ها در اجاق می‌افروزد
و ناقوس

در کدامین تُنگ زنگاری
خون جاهل من آرام می‌شود
در سردابهایی
که از پرسیاوشان


شعر پر سیاوشان/ تکچهره در دوقاب
قاسم هاشمی‌نژاد


با سپاس از دوست عزیز، محسن هاشمی که در تایپ این مجموعه، مرا یاری رساند. 

Tuesday, February 11, 2014

از مجموعه شعر فکر


 

از مجموعه شعرفکر

یدالله رویایی

 

گفت: اگر نبود هم او بود. تن بود اگر نبود، تن بس بود.

گفتم: از روح حرف می‌زنی؟ 

گفت: نه از تن.

گفتم: مگر از آنچه نیست نمی‌گفتی؟ تن گفتی که هست...

گفت: تن با نوشتن است که هست، و نوش، از جان رها که می‌شود به سراغ تن می‌آید. پس چون نوشتن همواره هست، تن هست. و روح اگر نبود هم، تن بود.

- شاید درست می‌گوئی، اما یک اشتباه کوچک داری، گفتم، نوش تو در نوشتن روح است، و واو نوش مال خودش نیست. این دو وقتی که با هم‌اند در واو با هم‌اند. واوی که مثل جغد است، واوی که در خودش نشسته فکر می‌کند. تو هم اگر به‌خود بپیچی یک واو می‌شوی کم‌کم در روح می‌نشینی. حتی تن تو وقتی معنائی می‌گیرد که شکل «و» می‌شود.
گفت: من اتفاقاً وقتی که می‌نویسم، به‌شکل «و» می‌شوم. و تن در واژه نوشتن حضوری واوی دارد.
- من می‌گویم واو نوشتن. و او تن تو نیست، گفتم، واوی به عاریه از روح است، و روح اگر نبود تن هم نبود و ناگزیر نوشتن هم نبود.
گفت: پس تو داری قبول می‌کنی که تن همان «تن» چسبیده به واژه نوشتن است.
گفتم: تو قصد داری حرف مرا به دور کشانی و باطلش کنی. اما من اینجا تمام می‌کنم این بحث را و از تو می‌پرسم: آیا در عصرهای دور، وقتی هنوز نوشتن نبود، تن هم نبود؟
گفت: چرا بود.
گفتم: پس تن به نوش نیست که چسبیده است. روح است که واو خویش را از راه نوش به تن داده است. و پیش از آن، در عصر قبل از کتابت، او مستقیم واو خودش را تن می‌کرد. یا تن وقتی که مثل جغد تفکر، به‌شکل «و» درمی‌آمد در وسط روح می‌نشست.
گفت: تو داری از عصر قبل از کتابت حرف می‌زنی. در آن زمان هنوز واوی نبود که شکل آن معلوم شود، انگار می‌خواهی سردرگمم کنی؟
گفتم: هرگز، اما واو در آن زمان بالقوه در مصوت «او» در عالم صدا باقی بود. منظورم اتفاقاً این‌ست که تو را به‌همین نتیجه برسانم. یعنی که تن وقتی که بر تفکر خم می‌شد و شکل جغد می‌گرفت از حالت تجسد می‌رفت و تنها صدا می‌شد که در مصوت «او» در وسط روح زندگی می‌کرد.
گفت: پس تن صدا است.
گفتم: نه حالا، در عصر سپیدی کاغذ.
گفت: پس در عصر قبل از کتابت، انسان رهاتر بود.
- و تن صداتر بود، گفتم، عصر خداهای آزاد.
گفت: خداها همیشه آزاد بودند.
گفتم: اتفاقاً اولین زندانی صفحه سفید خدا بود، وقتی که اولین‌بار اولین کلمه صفحه سفید را کمی سیاه کرد.
گفت: آخ!
گفتم: چرا؟ دلت برای خدا می‌سوزد؟
گفت: نه، دلم برای نویسنده‌ها می‌سوزد.
گفتم: چرا؟
گفت: برای اینکه اولین روز زندانی شدن خدا اولین لحظه‌ی نویسنده شد.
- یعنی می‌گوئی نویسنده‌ها خداها را زندانی کردند؟ گفتم.
گفت: نه، اتفاقاً وقتی نویسنده پیدا شد قبلاً حبس خدا مقدر شده بود. منتها این نویسنده‌ها، وقتی که تازه اولین کلمه صفحه سفید را کمی سیاه کرده بود، آنقدر از درد خدا بر صفحه سفید شروع به نوشتن کردند که خودشان هم زندانی صفحه سفید شدند.
گفتم: و از همان‌جا تن اسیر شد؟
- و سپیدی نجات پیدا کرد. گفت.
گفتم: نه، صفحه‌های سفید، در عصر ماقبل کتابت منتظر شب‌ها می‌شدند و ناراحتی‌ای نداشتند.
- ولی روزها ناراحت بودند، گفت.
گفتم: یعنی می‌گوئی الان، روزها تن‌ها اسیر کاغذ سپیدند؟ 
گفت: نه، همیشه نه، وقتی نوشتن از آن می‌گذرد. چون، آن‌کس که می‌نویسد نیم تن خود را زیر نگاه نیمی دیگر بر صفحه می‌گذارد.
گفتم: با این حساب نوشتن، پیش تو یعنی تنیدن؟
گفت: آفرین!
گفتم: اگر ننویسیم اصلاً؟
گفت: آن‌کس که در برابر یک صفحه سفید به وسوسه نمی‌رود. آن‌کس رها است، تنش صدا است.
- تو باز یک اشتباه کوچک داری گفتم، آنکه نمی‌نویسد آن‌را که می‌نویسد می‌خواند، و یا برایش می‌خوانند، و وقتی که می‌خواند خواننده نیز می‌تند. خواننده با تنی که روی صفحه کاغذ مانده است می‌تند، و آن نیمه‌تن که گفتی این‌گونه روی صفحه کاغذ یک تن کامل می‌گردد.
گفت: آیا آن نیمه‌های تن که خارج از صفحه مانده‌اند، نیم‌تن خواننده، و آن نیمه‌ی رهای نویسنده، در خارج از سپیدی کاغذ بهم نمی‌تنند، تا یک تن کامل شوند.
گفتم: چرا، در گفتگو، اگر بهم برسند تن می‌شوند، تنِ گفتن می‌شوند. 
گفت: آفرین! داری به حرف اول من می‌رسی.
گفتم: اما تنها تنی که کامل بر صفحه مانده است آن خداست وقتی که اولین کلمه اولین صفحه سفید را کمی سیاه کرد.
گفت: آری، آری، این حرف از حرف من چیزی نمی‌کاهد. انسان کامل اوست، ما جمله نیمه‌ایم. او در میان نیمههای اسیر ما است، ما در دنیای قاموس‌های قطور او. و شروع کرد به رقصیدن و خواندن:
من تن
تو تن
من و تو تن تن
چو با تن تو می‌تنم
تن تن تن تن
گفتم: داری برایش شعر می‌گوئی؟
- این شعر نیست، گفت، این کشف حس منطق است.
گفتم: منطق که حس ندارد جانم، آنان که حس، بی‌منطق از کنامش می‌آید!
گفت: گفتی کنام؟ تو جائی برای استراحت حس می‌شناسی؟
- آری، گفتم، اما برای استراحت منطق نه!
گفت: من در این قضیه با تو همراهم، لکن، در شعر من- که شور من بود- می‌خواستم بگویم، که آنچه از قلمرو حس می‌آید می‌تواند در مورد خدا بی‌پای چوبین باشد. اما باپائی از حلاوت خون و گوشت. منظور من از کشف حس منطق این‌ست که، تنها اینجا فقط تو می‌توانی منطق از حس بازی، حالی‌که این دو هر جای دیگر از هم بیزارند.
گفتم: من هیچ‌وقت در جستجوی ساختن منطق نیستم، نه از جهان حس، نه از اصول عقل. زیرا که من نمی‌خواهم با خویش منطقی باشم. زیرا منطق‌ تمرین ضعف‌های آدم‌ها است. کاری نمی‌کند و این میان فقط کلمه‌ها را مستعمل می‌کند.
گفت: آخ!
گفتم: چرا؟ دلت برای کلمه‌ها می‌سوزد؟
گفت: نه، دلم برای ما می‌سوزد، که گفتگویمان کلماتی را مستعمل کرد، و بحث داشت هدر می‌رفت.
گفتم: اما من، من از کنار حس همیشه گذر کردم. و تو، تو گاه بروز از بازی کردی.
- منظور تو اگر بازی با کلمه است، گفت، می‌پرسم آیا در ابتدا، وقتی که بود، بازیچه بود؟
گفتم: نه، اما، وقتی که صفحه سفید را کمی سیاه کرد، شد.
گفت: اما اگر نمی‌کرد، تن باز بی‌توسل می‌ماند.
گفتم: بگو «اگر نمی‌شد»
- نه! پس حرف‌هایمان همه یادت رفت، گفت، وقتی که تن توسل خود را بر صفحه سفید پیدا کرد، دیگر خدا برای تن بازی نبود، بلکه خدا جائی برای آرمیدن خود انتخاب کرد.
گفتم: پس، تن گور خدا است؟
گفت: پس، بهتر است اگر بگوئی آرامگاه.
گفتم، اگر که تن خود آرام بگیرد؟
گفت: آرامگاهش خاک است.
گفتم: خاک خدا را نمی‌پذیرد.
گفت: آری، همین است که هر انسان، وقتی که می‌میرد، یک خدا تا قیامت سرگردان می‌شود.


تهران- ۱۴ اسفند ۱۳۵۰

یدالله رویایی

از مجموعه: شعر فکر

بازسپاری از: وبلاگ آوازهای رهایی