Tuesday, April 24, 2012

نی لبک

 

نی‌لبک

علی‌مراد فدایی‌نیا

 

«مال»۱ از قبرستان گریخته، پناهنده شده بود به رودخانه. «کپرها» همه در ساحل نشستند و هیاهو رودخانه را گرفت: هیاهو در میان گاوها و بزها و چندتائی اسب و مادیان خلاصه می‌شد.

در فاصله‌ی بین کپرها، درخت انجیر و توت بود و بوته‌ی جاز و پونه‌ی وحشی، که بویشان را باد، در سراسر رودخانه می‌پراکند.

سگ‌های دِه یکیشان گم شده بود و حالا، غذای آن یکی را نیز می‏‏‌خوردند.گرگ‌ها که پیدایشان نبود و چیزی هم توی مال نبود که دزد سراغ مال بیاید. سگ جماعت راحت بود.

پسرک ده‌پانزده سال بیشتر نداشت و طرف دعوایش، آدم ریش سفیدی بود.

ریش سفید گفت: «گوساله‌ها تنها بودن، رفته زنگوله یکیشونو درآورده»

نی‌لبکی توی دستش بود: «اینم شاهدش، مال خودشه، انداختش اون‌جا.»

پسرک ترکه‌ای توی دستش بود. داشت گریه می‌کرد. دست دیگرش توی دست مرد بود.

پسرک گفت: «دروغ میگه کولی پدرسگ. این یه هفته‌اس نی‌ام روگم کردم.» ریش سفید «مال» گفت: «برو بیار بش بده- دیگه هم از این کارا نکن.»

پسرک به ریش سفید مال توپید.

«من نبرده‌م- این بی‌همه‌کس غریب- دروغ میگه.»

دست شاکی بالا رفت و گفت: «نامربوط نگو. تخم سگ آگوگرد»۲

پسرک درآمد که:

«من راه جدم رو می‌گردم. تا چشمت در بیاد»

و همراه حرفهایش اشک بود که از چشمانش پایین می‌آمد. دست شاکی آمد که بزند توی صورت پسرک که ترکه‌ی پسرک خورد توی ساق پای شاکی و پسر ریش سفید مال آمد جدایشان کرد.

ریش سفید مال گفت: «چراغ خونه‌ی بابات رو روشن کردی» 

«خب. هرچه می‌خواین بگین. جدم کمرم رو بزنه اگه بُردم. هی بی‌خودی می‌گین. پر این مال بچه هس. باس بیاد منو بگیره.»

و باران فحش پسرک بود که نثار شاکی می‌شد. ریش سفید مال که وضع را دید، پسرک را رها کرد تا برود. و زنگوله ملاخور شد. پسرک دوید به‌طرف رودخانه. دست و رویش را شست و خنکی آب را احساس کرد و زد به‌چاک، به طرف خانه.

شب پسرک کتک سفت و سختی از پدر خورد و در پگاه افتاد دنبال گوسفندان.

ماه دیگر، صدای «الماسی» سگ پسرک، قاطی صدای گاوها و الاغ و اسبان و رودخانه شد. وحشیانه پارس می‌کرد. پسرک بو برد و آمد سراغ الماسی. صدای هف‌هف مار را شنید؛ توی کنده هیزم بود و دیده نمی‌شد. لامپا را از توی خانه آورد. و چند تا سنگ توی دستش بود که انداختشان توی کنده و مار بیرون نیامد.

سگ پیاپی حمله می‌کرد، عقب‌نشینی می‌کرد و باز حمله می‌کرد. پسرک با ترکه صدای هیزم‌ها را درآورد و خبری نشد. ماه- حالا سراسر رودخانه را روشن می‌کرد و باد، بوی پونه‌ی وحشی را می‌پراکند و بوی پونه قاطی می‌شد با بوی پهن و بوی مخصوصی می‌داد.

ریش سفید و شاکی و پدر و پسر و بقیه‌ی اهل مال آمدند و خودشان را کنار کشیدند. پسرک جلوتر رفت و شاکی دل‌دلی کرد و آمد جلو، پشت سر پسرک تا کمکش کند. پسرک ترکه را گذاشت زیر کنده هیزم و شکستش. مار پرید بالا و چوب پسرک شلاق‌وار توی کمرش که نصفش کرد. مار حمله آورد برای پسرک و پسرک ترکه‌ی دیگر شلاق‌وار. بقیه عقب کشیدند و شاکی هم عقب رفت و نیمه‌ی دیگر مار افتاد پای کنده و در حال لرزش ماند. الماسی پیاپی داد و قال می‌کرد و حمله می‌کرد برای مار. مار پرید برای سینه‌ی پسرک، که سگ خودش را انداخت روی مار. مار پای سگ را گاز گرفت و ترکه مغز مار را له کرد.

اهل مال آمدند و احسنت و احسنت بود که آنجا را شلوغ می‌کرد.

پسر کدخدا آمد با چوب‌دستی‌اش مار را توی خاک پیچاند و پسرک، سگ را بغل کرد و با لامپا و ترکه آورد برای مال. تیغی گیر آورد و جای زخم را شکافت و فرستاد دنبال یکی از سیدهای «سید احمد» و اشک توی چشمانش لانه کرد و تنها جوجه‌ی خانه‌شان را کشت و پوستش را پیچاند دور پای سگ.

سید نرسیده بود که الماسی از نفس زدن افتاد و پسرک بغضش ترکید و داد و قال گریه‌اش مال را گرفت. پسرک تا صبح گریه کرد و همراه آفتاب که افتاد روی مال، پای تپه، خاک را کند و سگ را به خاک سپرد. و خودش به سوگواری سگ، روی قبر الماسی چارزانو نشست.

توی مال چو افتاد که دزدی پسرک به سگش زده و سگش مرده. و شاکی خندان توی مال می‌گشت و هر جا مجلسی می‌دید و می‌نشست و چگونگی دزدیده شدن زنگوله را می‌گفت. و خود را مردی خداشناس و خداترس و مؤمن می‌نمود.

و سرشکستگی بود که نصیب پدر پسرک می‌شد. پسرک، دیگر با کسی حرف نمی‌زد. حرف هیچ‌کس را نمی‌شنید، مثل کر. کسی را نمی‌دید، مثل کور. همه‌ی آدم‌های مال را یکی می‌دید. پدرش را همان‌طور می‌دید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچه‌های مال بازی نمی‌کرد. توی رودخانه شنا نمی‌کرد. دنبال ماهیگیری نمی‌رفت. با سنگ دنبال گنجشک‌ها نمی‌افتاد. گوسفندان را به کوه نمی‌برد. سر بزها را نمی‌گرفت تا مادرش بدوشدشان. می‌رفت روی قبر سگ می‌نشست و با خاکش بازی می‌کرد. اگر به زور غذایش نمی‌دادند، نمی‌خورد. گیوه پایش نمی‌کرد. در سایه‌ی درختان با بی‌خیالی به پرواز گنجشک‌ها نگاه می‌کرد. به سگ‌ها نگاه می‌کرد و ویرش می‌گرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمی‌دانست پسرک به چه چیزی فکر می‌کند. گاه‌گاهی توی صلات ظهر لامپا را می‌گرفت توی دست ومی‌رفت سراغ کنده. سنگ می‌انداخت تویش و پاک می‌شکافتش و بعد انگار صدای الماسی را می‌شنید. و دستهایش را طوری نگه می‌داشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت می‌آمد کنار کپر. تیغ می‌آورد و با همان خیال، تیغ فضا را می‌شکافت. و بعد یک‌مرتبه، دستهایش را باز می‌کرد. و چند لحظه‌ای همان‌طور به تیغ نگاه می‌کرد. یک‌شب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانه‌ی تاریکی را توی مال باز کرده‌اند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.

پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش می‌خواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمی‌دانست الماسی زنده است یا مرده. فقط می‌دانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینه‌ی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانی‌اش را خیساند. استخوان‌های سگ توی گور افتاده بود و مور بود که می‌خوردش و بوی گوشت مانده‌ی سگ را، پسرک، استشمام نمی‌کرد. پسرک می‌دید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همان‌جا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشه‌ی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوان‌ها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینی‌شان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازه‌ای کشید و خاک‌آلود آمد بیرون. آدم‌ها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند. 

صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.


دانلود داستان نی لبک

علی مراد فدایی نیا 

مسجدسلیمان- خرداد۴۴


۱ - مال- ده

۲- آگو- بر وزن باهو- به معنی نذری

از مجله تماشا
سال ششم- شماره
۲۵۶- سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی (۱۳۵۵ شمسی)

بازسپاری از آوازهای رهایی

 

 

Tuesday, April 17, 2012

زنگ تنفس هملت


از نشست شور گفتگوها
هراس می ماند و
هر چیز فرو می پاشد
درخت. خاطره. مردگان
از غیبت وضوح و
لند لند تأویل ها
تیغ برهنه می شود
می درخشد در تاریکی
پلک ها برهم است
دهان ها باز و
درون هیاهویی
بی هشدار ناقوس ها
 ویلی
ویلیام
شیخ پیر
روح بزرگ تو می نگرد
بر آجرکاری نم دار پشت صحنه
به رنگ ها و صمغ های ارزان گریم
به موهای طلایی بی جان هملت
که سیاهی آن رو به افزونی ست
همه چیز رنگ باخته اما همه مصرند
 نه هرگز لارنس نبوده ام
 گرچه هم سنگ او، جیان ماریا
 در سرزمین تراژدی مُرد
 خسته ام از شیزوفرنی مکرر
از حساسیت های حس های مسخره
و کالبدهای تمام نشدنی کاراکترها
از فضای بسته رها خواهم شد
و از نورهای کارگاهی
صداهایی مرا به نام واقعی ام فرا می خوانند
می خواهم ارواح دیگری را ببینم
گل ها   میوه ها   درختان   پرندگان
علفزار سیر سیرک ها سنگ ها
ترکیب بندی رود
آسمان و برگ ها را در گذار
به در و دشت می زنم


حمید عرفان
از مجله آدینه- اردیبهشت 77

Monday, April 16, 2012

شاعر پرش های تند از اعماق

دیداری با اسلام پور

از منوچهر آتشی

 
 
- اسلام پور، رک و راست بگو، این سروصداهائی که راه انداختی و از شعری که حرف زدی- شعری که پیش از سروصداها، بی هیاهو و بدون واسطه‏ای گفته بودیش و می گفتیش- منظورت چه بود، می خواستی مردم را متوجه جریان بخصوصی در شعر فارسی کنی یا خودت را- که فکر می کردی ناشناخته مانده‏ای معرفی کنی؟
چون یادم می آید تو- سالها پیش، پیش من- که دانشجوئی بودم می آمدی، شعر هم می گفتی خیلی راحت و ساده... و بعد با آن هیاهو، من راستش را بخواهی غافلگیر شدم.
تو همیشه می دانستی، و این راز تو بود. شاید هم این سرنوشت تو بود، که هیچ وقت از آن فرار نکردی. دانستن آن که چرا میان این دو راه، باید یکی را انتخاب کنی. که می توانست طبیعتاً بهتر از آن یکی نباشد. در این جا، «بهتری» حتماً «سرراستی» نیست.
من اما، از میان دو راه، گاه گاه، هیچ راهی را انتخاب نکرده‏ام. نشستم و به پلها نگاه کردم. و آن قدر هم نگاهم احساساتی بود، که مثل آنکه ازش گذشته باشم، آن طرف آب به گردش پرداختم. بعضی وقتها هم که به باغها رسیدم، نشستم و توی درختها دنبال آن سایه گشتم. من هنوز با یک شبح آن طرف همه‏ی چیزها یک دیدار خیلی ساده خواهم داشت که در آن صورت همه چیزهام گفته می شود. حضور من، به هر حال، حضوری حرفه‏یی ست. حرفه‏یی که همه‏ی مرا جواب می گوید، و در یافتن این جوابهاست که تکه هایی از من همیشه دلتنگ حضور من است و آن قدر که گاه ازین همه درهای بسیار باز نمی‏توانم بگذرم، در بسیاری جاها که گذشته ام، باقی می‏مانند.
در ارتباط من و جهان، اما همیشه وضوح مرا ترسانده است. پس طبیعی است اگر همواره نقابهام را بسیار خوب نگهداری کرده ام. از آن هیاهو که می گویی، آن سوی رابطه‏ی روح با طبیعت و جسم با جمع است. مثل پرتاب سنگ روی مرده های باستان، مثل افتادن یک زیبائی در بیهودگی است که صداش درمی آید، و صدای آن طرف یک صدای حقیقی، همیشه هیاهوست.
من همیشه باور می کردم که در آن روزهای خوب پر از لحظه، که تو را می دیدم باید چیزهای دیگری را ببینم. و حالا بیشتر دلم می خواهد وقتی کلمه هام همه‏ی لحظه هام می شود، تو باور داشته باشی که همه‏مان صدای یک ساز هستیم، که نواخته که شد دیگر از صدا نمی افتد، حتی هم اگر آن صداهای کناری بخواهند امنیت جسمانی‏اش را به یادش بیاورند- که هیچ وقت نداشته، که اگر داشت دیگر آن صدای ماورایی را آنقدر نمی شنید که همیشه خاموش بماند.

- در شعر تو چه عناصری- از شعر- بیشتر با روال کار تو و در خاتمه ی همه آنها با جان تو سروکار دارند؟ و آیا اصلا شعر با جان تو سروکار دارد؟ چه جوری؟ به تعبیر دیگر ساختمان یا معماری کلام که تو گاه به آن تکیه یا اشاره کرده ای حائلی بین تو و شعر تو نمی شوند؟
تو وقتی از معماری کلام حرف می زنی- که مبنائی از پیش دارد چرا که هر گونه رفتار با کلام به پیش زمینه ی عملی بستگی پیدا می کند- چگونه چنین معماری مرئی و مرتبی از شگفتیها و شگفتیهای درون شاعر می تواند نقش یا سایه ای دهد؟

وقتی فقط حقیقت بتواند مرا مفتخر کند، من از واقعیت همیشه به دور می مانم. واقعیت که می تواند همیشه معنی دیگری در آن یکی فرهنگ داشته باشد. حقیقت، اما، همیشه معنی دیگری در آن یکی فرهنگ داشته باشد. حقیقت، اما، همیشه مرا سرگردان خود کرده است. آن بالاها، من در گشت هایم صداش را بسیار شنیدم، که وقتی واقعا مطمئن شدم خودش است، دست که دراز کردم بگیرمش، به رفتاری پرخاشگر همیشه از من دورتر رفت. آیا همه ی فاجعه، گم کردن کلام نبود در پی معنا؟ اگر هم باور کنیم که درین جهان زیر آسمان همیشه تکرار شده، هیچ نویی نیست، آیا همه ی کوشش ها، دردناکتر نمی شود؟
سالها پیش گرسنگی بود و سالها پیش تر، خواستن رفتن پیش او. و حالا هنوز هم همینطور است. هنوز هم اگر به کامپیوترها طرحی از احساسات بدهیم، نمایی که به ما پیشنهاد می کند «عشق» است.
پس این که کدام سئوال کهنه تر و کدام جواب دردناکتر است، آیا نباید مرا به شک بیندازد؟
«معماری کلام» پیشنهاد ظرفیتهای بیشتر برای ذهن اوست که شعر مرا می خواند. و گفتن از حقیقت است، آن جا که به نفع یک لحظه ی هوشیاری زیبائی، همه ی معنا فقیر بشود. آن وقت تو آن قدر خودت را گفته یی که اصلا منظوری جز گفتن نداشته یی. و من که همیشه گفته ام «نه»، غمناکی انتخاب را می دانم. پس معنی من، همه ی آنها چیزی می شود که تو می خواهی باشد، یعنی که من به هر چه تو بخواهی، راضی هستم. تو که حتما تکه ی خوبی از «او»ی جهانی هستی.
و دراین جاست که اگر کلام را دوباره بیابیم، تن، از تنگی درمی آید چرا که همیشه ما حسی از تنگنا داشته ایم.
- پرویز، با این جوابت مخالفم. تو چنان حرف زده ای که اولا انگار تمام مفاهیم و حقایق روح و جان به این بزرگی بشر همان چند حالت و چند تظاهر درونی است، انگار فقط عشق است، درحالیکه نفرت، در خیلی جاها زیباتر ازعشق است و از آن حرفی به میان نیامده، یا نیکی ها و بدیهای اخلاقی یا دوستی ها... در حالیکه دشمنیها، پرخاش ها، هجوم های تیموری و چنگیزی هنوز معنی نشده اند. تیمور کیست؟ به نظر تو خون ریزی احمق؟ یا چنگیز نیز... و نفرت من به زنم یا دوست پسر یا دخترم کی و در کدام شعر وصف شده...
ثانیاً، مگر آدمی موجودی ثابت، بی تحرک و آشتی ناپذیر، با پدیده های دنیاست؟ مگر جان شاعر نمی تواند مثل یک فیزیکدان، مثل جان اینشتین با ذرات جهان، پدیده های جهان و همه چیز جهان که دارد حرکت می کند، تغییر می کند، رخ عوض می کند و جان عوض می کند، سازگاری و همراهی یابد؟ و نهاد نمود تازه تری از خود بیرون بدهد. آیا تو واقعاً هنوز مثل- حتا پنج سال پیش عاشق شعری؟- آیا تو هنوز حقیقت ازلی را بدون در نظر گرفتن نسبیت اینشتین می اندیشی؟..

■ آدمی هیچ نیست جز در راه خدمت دادن به آن حقیقت برتر که موجب اوست. می دانی، در نسل تو این امید بود که چیزی از تاریکی، جز تاریکی، کشف شود. در ما فقط این هست که چیزهایی را، حتا فقط برای یادگاری هم که شده، حفظ کنیم. از تاریکی هم فقط تاریکی را.
حال دیگر «ارتباط» هزار معنی دارد- که گاه همان طور که گفتی دشمنی و پرخاش و گاه نفرت است. من همه ی این تظاهرات را چون به سوی واقعیت های روزانه هستند، که با روز دیگری عوض می شوند، گفتم که دوست ندارم. اما حقیقت، به هر دلیل و به هر گونه ی تظاهر، تکه یی از جان مرا می گیرد، تا تکه یی از جهان را دریافت کنم. خواستن من، در تغییرات شتابناک، معناهای دیگرگون دارند، اما حقیقت هستی من، همان سؤالهای سخت قدیمی طلبه هاست. همان که مرا آن قدر راضی کند تا باور داشته باشم «شاعران» همان «شاعر» است، که انسانها، همان انسان کامل است. یعنی تصویر من، یعنی تو. یعنی تو که می نویسی یعنی من که مسؤول شده ام. آن وقت دیگر همه چیزها به سوی دریافت یک حقیقت ازلی ست که فرسوده می شوند. اما باید مواظب بود، که آن دریچه که باز شده، بر اثر بی حرمتی آنچنان می شود که برای همیشه کور می شویم.

- پس معلوم شد که من نتوانسته ام منظورم را درست برسانم، تو با خنجر کلمات من به جان واقعیت افتاده ایی، به این نیت که من واقعیت را چیزی پایا، یا اصلاً چیزی دانسته ام، نه... منظورم از واقعیت حرکتهائی است به سوی حقیقت. مثل صدای نی که می خواهد به نیستان، یعنی به خدا برسد... این هم پوچ است؟

نه. این بیهودگی نیست. اینجاست که می خواهم بیشتر باور کنم، که همه ی شاعران فقط یک شعر را نوشته اند. و این هم دلیل آن می تواند برایم باشد که گاه گاه همراه «اسب سپید» تو متظاهرانه به سوی یک حقیقت مشترک دویده ام.

- من گاه، و چه بسیار، در شعرهای تو به وصف ها یا بهتر بگویم به اشاره هائی متجسم برخورده ام که بی تابم کرده است، یعنی نهایت باریک شدنهای یک شاعر را در اشیاء، در روابط اشیاء، به طور کلی، نشان  داده است، اما در همان شاعر باز به بیانی رسیده ام که عادی یا فقط غیرعادی بوده است. چرا تو تداوم را در شعر حفظ نمی کنی؟ می دانی چه می گویم؟ فی المثل کنار دریا ایستاده ام مستغرق رنگ بازیهای خورشید در آبهای ناآرام و پر چال و چوله ی دریایم و مستغرق خود خورشیدم که زورقی پای برج نارنجی ملتهب آن می گذرد، یا متحیر آخرین لحظه های فرورفتن باروی نارنجی در آب، یا آخرین غلتش نارنجی بزرگ در خم افق هستم و باید در همان حالت فنا بمانم اما تو ناگهان از تپه ای نزدیک صدایم می کنی و می گوئی: آتشی ببین بچه ها چه خوب توپ می زنند، آی! گل زدند!
این تضاد را من باور کن دیده ام و اذیتم کرده، حیفم آمده و سرلجم آورده است، می دانی من می ترسم تو با آن «شعریت» فوق العاده ات- که در خونت است- دچار اسنوبیسمی بی هنگام یا بیخودی شوی.

در حاشیه ی فاجعه، دریافت من راضی نشده، من آنقدر به اعماق رفتم که حال دیگر به سختی از آن سطوح بسیار مهربان و پرفریب یادآوری می کنم.
تکه هایی از من در ترکیه، تکه هایی از من در ونیز و در سراسر فرانسه همیشه مرا خواسته اند. اما این جا، میان این همه خمی، نشسته ام که ببینم بعد چه می شود. پس من نتوانسته بودم، فقط داشتم کمی تکان می خوردم.
درین جایی که ازدواجهای موفق، می توانست حرکتهای بی وقفه ی نامه های عاشقانه را به سوی کنشی حقیقی منعطف کند، درین جایی که می خوانیم، عده یی از جوانها (یعنی من و دوستانم) فقط چون از هر کاری واخورده ایم به شعر رو آورده ایم در حالی که با منطق و دلیل مشابه، روآوری به هر عملی را می شود به پای واخوردگی گذارد، من نمی دانم جادوی آن علف عجیب کجایم را مسحور کرده، جز همه ی هستیم را، همه ی دلهایم را برای عشق و همه ی تصویرهایم را از جهان.
حالا می گویی، گاه لغزیده ام، من می گویم باور دارم که هنوز کامل نیستم که اگر بودم، بس شده بودم. اما این را هم بگویم که به دلیل فقط در یک راه مسافر بودن، حقیقتی تر از بسیاری دیگرم، و از همین تجربه های سرگردان است که همه ی آن تکه های دیگر راهم، که به تعریف بعضی دانشها زیبا نیستند، دیده ام و چون مسحورشان شده ام، علفی عجیب در ساختمان کلمه هام شدند. مثل آن علف هرز که یکدفعه روی پشت بام درمی آید. و فقط می شود گفت علف هرز است، بی هیچ دلیلی برای وجود داشتن.

- این را هم به من بگو، فرنگ با تو چه کرده، به تو چه داده که اینهمه شیفته ی آنی؟ این شیفتگی آیا فقط مربوط به نوع زیستن در آن دیار می شود، تا آنجا که در زمینه های دیگر دیده ام- مثلاً در نمایش- تو پرخاشجوئی خودت را با فرنگی ها و تظاهرات کاذبشان نشان داده ای، اما در شعر تو، با شعر تو و با آن جرثومه هائی که در درون تو حرکت شعری خون تو را متلاشی و متلاطم می کنند اثری نکرده اند؟ و اگر کرده اند چه گونه است؟

«همه اش رفتن» به من گفته است که راضی باشم به آنچه خداوند به من داده است، نه آنچه می توانستم از او خواسته باشم. جلای رفتن، یعنی بسته نشدن فقط به یک امکان، یعنی محدود نشدن فقط به یک خواست. آن وقت، وقتی می روی و همه چیزها به سوی تو می آید و مال تو می شود، اگر خودخواه نباشی درمی یابی که باید چیزهایی نیز از خودت به جا بگذاری. آن وقت است که دیگر پس از چندی فقط پرواز می شود، پر هم که نداشته باشی پس باید با حس بپری.
من آرام می شوم، وقتی فقط می گویم در تاریکی چشم هایم آن طرف خودم را می بیند. آن بالاها «او» که نشسته منتظر اولین افتادن ایمان من است. وقتی شهرها از تو می خواهند هر روز در لباسی دیگر باشی من در چمدانم فقط جامه یی را حمل می کنم که او بر تن من برازنده دیده و او بر تن من دوخته است.


1

از آستانه ی چاک
رگ خون می پراند تا ته
پاره ی دیگرش را نگه می دارد
بسته ی خود
خون
تا رگ دیگر نباشد زندانش
در تن

2

در آغوش تن    تنی زخم
که می پیچد و می رویاند
علفی دیگر از شفاهاش
این جا که بیمار
در آغوش طبیعتی ست پر حادثه

3

از آفتابهاش    آن دورتر
صدای یک آفتاب دیگر

می ایستاد وقتی
بلور می شکست هم که
درختی که توی آب
خم بشود
خودش را نگاه کند

4

هر چه گفتن    از خمی ست
از ستاره ی شکسته تر

درماندن آهویی از دویدن
در دشت
در نگاه به ابری خم
روی ستاره یی مظلوم


از مجله تماشا
سال دوم- شماره 91- آذر 1351

Saturday, April 7, 2012

شعرهای بهاری از فرامرز سلیمانی


اغواء


بارش
        دراندیشه ی صیقل سقف بیشه هاست،
علف
      تمام قد
            به تقاضا برخاست.
کاجان، به چراغان
پرچین کوچه باغ
راهبان هجرت زمستان.
پنجره های آشیانه  را
گنجشکان
          با لذت آشنای دردناک
          در   نی نی چشمان،
بسوی نور گشاده اند.
جاجیم سبز
و پچ پچ شیطانی بنفشه ها
و فصل فتنه
زیر شب خسب کنار برکه
در اغوای نرگس،
             به تمنای رستن است.


پیام فصلها
 
پشت آن پرچین کیست،
که آواز ستایش باغ را
            در تاریکی سر داده است؟
پشت آن پرچین،
           کدامین دلداده است
                        که انتظار را آه می کشد؟
آن کیست،
    که نسیم را باد خود هدیه آورده است
    و سرشار از سرسبزی ست؟
با او بگوئید:
      مرواریدهای چمنزار
      به میهمانی مهتاب
                    روانه اند.
نیلوفرها،
در رؤیای هوس انگیز  موجهای برکه اند.
پاسداران سبز
        در بستر خود
                 خفته اند.
و این پیام فصلها به اوست:
اینک، درها
        - دزدانه -
گشودن را تلفظ می کنند.


زبان ناب بهار

زبان،
    زبان ناب بهار است
که فصل فصل تنت را
                        می خواند.
و در تو
       جوانه می زند
بلوغ جاری عشق
از پی رخوت هزار ساله.

و آن صدا
که فصل فصل زمان را
با زبان ناب بهار
                فریاد می زند.

سراب،
        لاف زن ناپای کویر را
                               - حتا
در تخیل دائم خود
            بی تاب می کند.


بر لبانت میخکی

چشمهایت،
        آبی دریاها شدند
و با رودهای دریاگریز
بسوی دشت،
           لغزیدند.
و بهار را
        در راه،
            آواز دادند.
و آوازها
       در سیل اشتیاق،
                      گم شدند

در گلویت
        زنجره ها
                  از پشت دریچه های بسته
آوازهای غریق را
                 پاسخ گفتند.
و بر لبانت،
          میخکی روئید.
در امتداد راه
آواز میخک و لب،
جاودانگی را
             روایت می کند.


از مجله تماشا
سال هشتم - شماره 356- اسفند 2536 شاهنشاهی (1356 شمسی)