Friday, July 19, 2019

بیژن الهی، گلی خلعتبری




نه نه
من نسپردم
واژه‌هایم را
به گلی
مرده
من پشت ندادم
به پیشآمدِ
یک بهار
من انتظار نکشیدم
دستی
بردبار را
من دعا نکردم
هیچ شبی
که شب دراز باشد
و پایان یابد
در من
من نخندیدم
به بی‌تعادلی‌ی
روزها
و اگر منتظر بارانم
یقین نیست
که بگرید



نه نه
اقرار می‌کنم
به خواب رفتنم را
اقرار می‌کنم خواب‌هایم را
و کابوس‌هایم را
اقرار می‌کنم روزهایم را
سست و کشان کشان
اقرار می‌کنم کشش را
نیز فراموشی‌ی آب را
اقرار میکنم یک هق هق را
اقرار می‌کنم یک هق هق را
اما معامله نکرده‌ام
هیچ دریایی را
با افق
اما مبادله نکرده‌ام
هیچ نگاهی را
با دو چشم بسته
نه نه
من منحرف نکرده‌ام
هیچ جاده‌یی را
که به سبزه‌زار می‌انجامید
من دور نریختم
هیچ آینه‌یی را
در زباله دان‌ها
...
نه نه
و به قالب درنیاوردم
هیچ چشم اندازی را
در پنجره‌ام
نه نه
و وادار نکردم
هیچ چهره‌یی را
تا به من نمایان شود
نه نه
اما این را فریاد می‌کنم
اما این را فریاد می‌کنم
اما این را فریاد می‌کنم
.بسیار دروغ گفته‌ام


برگردان از متن فرانسه‌ی گلی خلعتبری
گردانده‌ی بیژن الهی

از کتاب اول شعر دیگر
مهر ۱۳۴۷  



از گلی خلعتبری Diary of a Tree دانلود کتاب 



Friday, June 21, 2019

نوشته‌ی یدالله رویایی در مرگ پرویز اسلام پور



تابوتی که نام مهدی اسلام‌پور برخود داشت، و روز بیستم بهمن درگورستان "پرلاشز" بدرقه می‌شد، خاکستر پرویز را با خود می‌بُرد. مُشتی خاکستر.
نام او در تهران پرویز و در پاریس مهدی بود. در کوره‎ی آدم‌سوزیِ گورستان امّا، آنچه در آتش بود کالبدِ مهدی بود، و در کالبد مهدی آدمِ پرویز می‌سوخت.
من زیر ضربتِ مرگ بودم. تنها می‌توانستم خاکسترِ مهدی را در تورّق هفتادسنگ قبر بدرقه کنم:
هنوز نمی‌دانم از کجا
می‌آیم.
پرنده‌ای سر دربال، نشسته بر صفحهٔ ساعت، بر بالای سنگ بتراشند.
و در پائین، طرحی برای منظری از آن که منتظر خویش است. با صدای مهدی که درخطابِ به خودگفت: ای غین، ای سین، ای همیشه همین!
آثار تزئینی: شن، قطب‌نما، غیبت و سکوت
کتاب را بستم، گفتم ای غین، ای سین، ای همیشه همین، و تکّه ابرِ سریع و سپیدی درآسمان گذشت. از شانه‌ی من پریده بود، از شانه‌ی من تا لانه‌ی او: لغت.
از لغت هم گذشت. دَرگذشت.
به دوستیِ پرنده‌ها می‌مانِست. پرید. و عمرش را در سرزمینی بی‌عمر جاگذاشت.
که در قبیله‌ی لغت، آنچه بر کلمه می‌گذرد بر همه می‌گذرد:
شاعری اینجا می‌میرد،
ما آنجا تنها می‌مانیم .




«نامه‌ها» یدالله رویائی و پرویز اسلام‌پور
نشر آفتاب
خرید کتاب از سایت آمازون 

Saturday, February 23, 2019

سایه






نه خواب بودم ، نه بیدار
از تو بالاخونه چشمم افتاد به صحرا:
یه چراغبادی داشت می‌سوخت، پهلوش یه پسربچه وایساده بود،
به سایه‌ش نگاه می‌کرد، سایه‌ش تا اون سر صحرا رفته بود:
هیچکس نیس بگه، هیچکی
چرا وقتی تو اطاق پنجدری،  پهلوی چراغ آویزه‌دار وایمیسادم، سایه‌م رو نقشای گلیم که میافتاد، باقیش می‌رفت رو دیوار، یا تو طاقچه آینه‌داره، خیلی‌ام که دراز می‌شد، رو تیرای سقف.
پس چرا حالا رو آسمون نمیافته؟
آسمون سنگه ؟
ستاره‌ها چراغن؟ مث اون چراغا که به نخ بادبادک می‌بسیم؟
کی روشن می‌کنه، کی خاموش می‌کنه ؟
خدا راسه؟
می‌گن میون ستاره‌ها خالیه، هرچی بریم به هیچ جا نمی‌رسیم
اگر هرچی بریم بازم هست، پس کجا نیس؟
سایهه رفته باشه تو خالیای آسمون، تنهائی نمی‌ترسه ؟
آخرش رو چی میافته ؟
چقدر تو مهتابا دنبالش می‌دویدم: رو سنگفرشا، لای اون علفا
که جنگل عروسکا بود،
یا درخت نارونه
بعضی وقتا یه شکل دیگه می‌شد، مث نقشای سر حموما
می‌خواستم جا بزارمش فرار کنم، پابه‌پام میومد
می‌رفتم تو سایه دیوار، دیگه پیداش نبود، بیشتر ترس ورم می‌داشت
حالا کجاس؟
میشه رفته باشه اونجا که یه وقت بوده؟
پسربچه راه افتاد، رفت، رفت ته افق گم شد، رفت دنبال سایه‌ش.
____
نه خواب بودم، نه بیدار:
مث اینکه تو صحرا بودم، یه چیزی تو افق دیدم، رفتم جلو: یه تابوت شد.
سایه پسربچه تمومش تو تابوت بود.
صدای گریه‌شو شنیدم، برگشتم: اون سر صحرا چراغبادی داشت می‌سوخت، پهلوش یه گهواره رو خاکا افتاده بود.


سهراب سپهری
آپادانا - شماره ۲
تیرماه ۱۳۳۵