Saturday, March 17, 2012

سه شعر از فیروزه میزانی




خط شکسته ی باران

به پشت اوج
   نه بر شهر
        بر بی راه
خطی شکسته
        به باغ می کشد
                     باران
خیس از عبور
    گریبان ابر می گیرد
    مهتابی نشسته به بالای شانه ی دیوار
                                گریه می کند در باغ

به عشق آب

هاویه را
آتش، چنان برافروخت
که انسان سالدیده
کشتمند را
      به خشک یله کرد و
                     از حصار فراز آمد
                               بر دشت
و روان شد
به زیر آن ستاره
         که رهگشای دوزخیان بود
و از بن گیسوان سپیدش
             هنوز شب می ریخت

به عشق آب
که مرهم است
       در فرود زخم
و خواستگاه
      خنکای برفی ماه می شود
                        به پشت ابر
و می گذشت
به روزگاران
          که پای رفت را می شکست
با هراسی
        در ژرفای نگاه
             که هفت سوی جهان را
                            به قطره ای شبنم
                                            پنهان داشت
و جهان
بر خاک خفته بود
                              و تنها
            از دریچه ای میان ماه و علف
                      رطوبت صبحگاهان را
                                    در مشت می فشرد
روزگاران
از میان روزن دست های تکیده اش
                               می ریخت
                               و به زیر آفتاب
                                در کنار جهان
                                    آب می شد
و انسان سالدیده
خستگی را
واپسین نفس گریبان می درید

شعرت
           «برای حمید کریم پور»

دستت
گلی ست جنوبی
از باران نمی کشد منت
حرفت
میانه ی نخل است و آفتاب
                                 می روید
پندار برفی ما را
                           به خواهشی.
زخمت
نشان ستیزست با جبه
کانسان
به هفت اوج و فرود
                مانداب شهری ما را
                               کشاکشی
نوری
که وقت آمدن آوار می شود
سقف سیاه غریبان
                                 به بارشی
شعرت
رباط جهان است
                          می بخشد
                         خطی میان ماه و غزل را
                              نوازشی




برگرفته از مجله تماشا
سال هفتم- شماره 354- 13 اسفند 2536 شاهنشاهی(1356 شمسی)
  

Tuesday, March 13, 2012

نامه ابراهیم گلستان به احمدرضا احمدی


28/ مه 1993
عزیزم احمدرضا

امروز صبح با هم حرف زدیم. دیروز مانی غلط گیری های.......، را آورد برایت. با بُرد برایت. من سعی کردم همه را برسانم و حتی مقداری را که تصحیح نکرده بودم همراه بُردم به فرودگاه تا در مدتی که فاصله و فرصت پیش از پرواز است، آنها را تمام کنم اما پنج شش صفحه مانده بود که صدای آخرین بار را زدند و مانی بایستی می دوید و می رفت. حالا این چند صفحه بقیه را با این چند کلمه می فرستم.
سفر خوبی بود. از شّر این محل و آدم هایش چند روزی در رفتیم. اما آنجا هم خوب بود. بخصوص که در هتل نبودیم. یک دوست نود ساله من که نقاش بزرگی است، خانه اش را در اختیار ما گذاشته بود. جای خانه بهترین جاست. درست دور از شلوغی، نزدیک به پارک، نزدیک به همه چیزهای خوب نیویورک. یکتائی و نیکی + دختر دختر عموی خودم+ دختر عمه اشی با شوهرش+ زن رفیق نازنینم در شیکاگو که فقط برای دیدار ما از آن شهر آمده بود. در این میان فری دختری، پسر دختر عمویم، امیر نادری، و چند نفر دیگر را مرتب دیدیم و با هم خوب خوردیم و خوب خندیدیم. صاحبخانه ی نقاش ما هم در نود سالگی به عضویت آکادمی هنر و ادب ....... بود که مراسم آن برای ما فرصت دیدار خود او را فراهم کرد. تو نقاشی های او را......... دیده ای. یک روز هم کوبیدیم و رفتیم به مهمانی فرهاد. همه آنجا بودیم. فرهاد را من خیلی دوست دارم و افسوس می خورم که حرکت بزرگوارانه و حتی قهرمانی او که او را به تهران کشاند تا ارکستر سنفونیک آنجا را راه بیندازد او را از نگهداری رشته کارش در اروپا در حساس ترین دوره زندگی خودش و روی کارآمدن نسل تازه اداره کننده ارکسترهای بزرگ محروم کرد. اما خوش است و با بچه اش و کارش که باید روی یک ارکستر معین متمرکز باشد و نیست، و ناچار از سفر به جاهای گوناگون و کار با ارکسترهای گوناگون است- مشغول است. با همه محبت از خانه اش که درلانگ آیلند است، آمد ما را از فرودگاه برد به نیویورک و برگشت. فریدون را هم دیدیم اما او سخت دلهره دارد و سرگرم تمام کردن رمانش است. قدر او را کمتر دانسته اند اما کسانی مانند جوزف لوزی هم بوده اند که باز شدن راه شهرت و کار خود را به خاطر مقاله های انتقادی فریدون می دانستند. خودش هم قدر خودش را درست ندانست که کارش و محفل فکری پاریس قدیمی خود را ول کرد آمد تهران، که چیزی برای دادن به او نداشت مگر مقداری ظاهر، و مقداری قدرنشناس های بی مایه. آنجا، و شاید همه جاها، جای اینجور آدم های بی مایه است. فریدون ها و آنهائی که از این قبیل هستند باید این را بشناسند و خودشان را دست آن جور وضع و محیط  ندهند. دنیای بهتری می شود داشت اگر از همین دنیای موجود مقداری از موادش را حذف کنی.
امیر نادری خیلی سرحال بود. اما افسوس دارم که با هوش و توانائی دید تصویری و علاقه به سینما، سینما برایش بیشتر Cut  کردن و ریتم و وزن است، و در حالیکه در میان غلیان های زندگی جوش خورده است، از هیئت ظاهر آنها برای صورت پردازی، و نه برای معنی کردن، استفاده می کند.
به هر حال. یکتائی بیشتر به شعر توجه دارد. از آنچه تا امروز گفته کسی زیاد قدرشناس ندیده است. قدرشناس نه اینکه بیایند به او بگویند مرحبا، دست مریزاد. بلکه فقط بخواهند بفهمند. تعجبی نیست. مجله تازه ای که برایم آمده بود از تهران، به اسم تکاپو، شاهد این نکته است. فکر می کنند شعر گفتن برای شهرت است و اینکه مسابقه دو است که کی جلو می افتد. حالا کی جلو افتاده است؟ برای نان قرض دادن سه شاعر مرده را اسم ببرند با ــــــ شاعر دختر مدرسه ای ها! بس نیست؟ بس شان نیست؟ برای من بس است!
علی هم دوبار آمد. یک بار با زهرا و دخترش. درست است که بخصوص علی و خانواده اش مطلقاً ایرانی، آن هم ایرانی بدون داشتن دریچه ای روی دنیای بازتر هستند اما همین که در یک محیط دیگری آمده اند حق فکری خود را از دنیای خود گرفته اند، حتی اگر وضع مالی بعضی هاشان خوب هم نباشد. آن وقت در ایران همان حرف ها به لباس های گوناگون تکرار پشت تکرار.
به هر حال علی فعلاً دارد می کوشد. من بدجوری دستم بسته است و الا یک کاری برای جلو رفتن کارهائی که مربوط به فکر باشد، می کردم. به جان تو حتی فکری کرده بودم خانه ام را یا بفروشم یا بکنم مرکز یک جورکار برای هنر و فرهنگ نو ایران. اما می دانم که لاشخورهائی مثل یارشاطر و قالتاق های اینجوری می افتند رویش. آدمی که بتواند پاک و درست باشد و پاک و درست فکر کند و نو فکر کند سراغ نمی کنی که کوشنده هم باشد. به هر حال این مطلب روشن است و بی احتیاج به گفتن و تکرار.
این چند صفحه غلط گیری که با این نامه می آید در دنبال آنچه که مانی آورد. بقیه را هم همین چند روزه تمام می کنم. اما چگونه برایت پس بفرستم؟ شاید در این وسط فرصت بکنم یک تکه نوشته هم بفرستم. یا چیزی را که درباره روز 28 مرداد نوشته ام یا داستان کریم پور را همین که فرصت نسخه برداری کردم برایت می فرستم.
زنت را ببوس. که لابد چه بگویم چه نگویم این کار را می کنی. همین طور دخترت را. اما از طرف من. امیدوارم یک کمی در خوردن توجه داشته باشی و یک کمی هم در بیشتر راه رفتن. گلهای خانه در آمده است و قشنگ شده است. اگر بودی با هم آنها را از پنجره نگاه می کردیم. بیرون می بارد.


قربانت 
ا. گلستان
                                                                                                                                                                                                                           

از مجله گوهران
شماره شانزدهم- تابستان 1386
--------------------------------------

قریب به یک سال است که می خواهم  نامه های گلستان را که به احمدرضا احمدی نوشته، تایپ و آماده کنم برای وبلاگ، که نشد تا الان. این نامه ‏‏ها با دستخط خود گلستان در مجله چاپ شده و بعضی از کلمات را نمی توان خواند. در هر حال تماسهایی داشتم با خود مجله برای یافتن کلمات ناخوانا که باز توفیقی حاصل نشد. دیگر اینکه حیفم آمد این نامه ها را تایپ نکنم و نگذارم در وبلاگ. جاهایی که با نقطه چین مشخص شده همان کلمات ناخواناست.