Friday, February 21, 2014

تکچهره در دو قاب



 تکچهره در دوقاب
قاسم هاشمی‎نژاد
چاپ اول، ۱۳۵۹، تهران






ای ماه چون برآیی
یادم ده
چگونه خو کنم
با درد ِ غیبتش



از شعر "مردمک آبی"



ناقوس جاهلم
که سحرگاهان
می‌زند
پلٌه پلٌه
چه فرود ِ فاخری داشت
این بانوی عاشق ِ
پر سیاوشان

مرا در شب
بسته‌ی بسته مگذار
ای خوابگرد بی‌تاب
که روزنه‌یی می‌جویی


ماه پشت پلکهات طلوع می‌کند
دست شیرگون
چلیکه‌ها در اجاق می‌افروزد
و ناقوس

در کدامین تُنگ زنگاری
خون جاهل من آرام می‌شود
در سردابهایی
که از پرسیاوشان


شعر پر سیاوشان/ تکچهره در دوقاب
قاسم هاشمی‌نژاد


با سپاس از دوست عزیز، محسن هاشمی که در تایپ این مجموعه، مرا یاری رساند. 

Tuesday, February 11, 2014

از مجموعه شعر فکر


 

از مجموعه شعرفکر

یدالله رویایی

 

گفت: اگر نبود هم او بود. تن بود اگر نبود، تن بس بود.

گفتم: از روح حرف می‌زنی؟ 

گفت: نه از تن.

گفتم: مگر از آنچه نیست نمی‌گفتی؟ تن گفتی که هست...

گفت: تن با نوشتن است که هست، و نوش، از جان رها که می‌شود به سراغ تن می‌آید. پس چون نوشتن همواره هست، تن هست. و روح اگر نبود هم، تن بود.

- شاید درست می‌گوئی، اما یک اشتباه کوچک داری، گفتم، نوش تو در نوشتن روح است، و واو نوش مال خودش نیست. این دو وقتی که با هم‌اند در واو با هم‌اند. واوی که مثل جغد است، واوی که در خودش نشسته فکر می‌کند. تو هم اگر به‌خود بپیچی یک واو می‌شوی کم‌کم در روح می‌نشینی. حتی تن تو وقتی معنائی می‌گیرد که شکل «و» می‌شود.
گفت: من اتفاقاً وقتی که می‌نویسم، به‌شکل «و» می‌شوم. و تن در واژه نوشتن حضوری واوی دارد.
- من می‌گویم واو نوشتن. و او تن تو نیست، گفتم، واوی به عاریه از روح است، و روح اگر نبود تن هم نبود و ناگزیر نوشتن هم نبود.
گفت: پس تو داری قبول می‌کنی که تن همان «تن» چسبیده به واژه نوشتن است.
گفتم: تو قصد داری حرف مرا به دور کشانی و باطلش کنی. اما من اینجا تمام می‌کنم این بحث را و از تو می‌پرسم: آیا در عصرهای دور، وقتی هنوز نوشتن نبود، تن هم نبود؟
گفت: چرا بود.
گفتم: پس تن به نوش نیست که چسبیده است. روح است که واو خویش را از راه نوش به تن داده است. و پیش از آن، در عصر قبل از کتابت، او مستقیم واو خودش را تن می‌کرد. یا تن وقتی که مثل جغد تفکر، به‌شکل «و» درمی‌آمد در وسط روح می‌نشست.
گفت: تو داری از عصر قبل از کتابت حرف می‌زنی. در آن زمان هنوز واوی نبود که شکل آن معلوم شود، انگار می‌خواهی سردرگمم کنی؟
گفتم: هرگز، اما واو در آن زمان بالقوه در مصوت «او» در عالم صدا باقی بود. منظورم اتفاقاً این‌ست که تو را به‌همین نتیجه برسانم. یعنی که تن وقتی که بر تفکر خم می‌شد و شکل جغد می‌گرفت از حالت تجسد می‌رفت و تنها صدا می‌شد که در مصوت «او» در وسط روح زندگی می‌کرد.
گفت: پس تن صدا است.
گفتم: نه حالا، در عصر سپیدی کاغذ.
گفت: پس در عصر قبل از کتابت، انسان رهاتر بود.
- و تن صداتر بود، گفتم، عصر خداهای آزاد.
گفت: خداها همیشه آزاد بودند.
گفتم: اتفاقاً اولین زندانی صفحه سفید خدا بود، وقتی که اولین‌بار اولین کلمه صفحه سفید را کمی سیاه کرد.
گفت: آخ!
گفتم: چرا؟ دلت برای خدا می‌سوزد؟
گفت: نه، دلم برای نویسنده‌ها می‌سوزد.
گفتم: چرا؟
گفت: برای اینکه اولین روز زندانی شدن خدا اولین لحظه‌ی نویسنده شد.
- یعنی می‌گوئی نویسنده‌ها خداها را زندانی کردند؟ گفتم.
گفت: نه، اتفاقاً وقتی نویسنده پیدا شد قبلاً حبس خدا مقدر شده بود. منتها این نویسنده‌ها، وقتی که تازه اولین کلمه صفحه سفید را کمی سیاه کرده بود، آنقدر از درد خدا بر صفحه سفید شروع به نوشتن کردند که خودشان هم زندانی صفحه سفید شدند.
گفتم: و از همان‌جا تن اسیر شد؟
- و سپیدی نجات پیدا کرد. گفت.
گفتم: نه، صفحه‌های سفید، در عصر ماقبل کتابت منتظر شب‌ها می‌شدند و ناراحتی‌ای نداشتند.
- ولی روزها ناراحت بودند، گفت.
گفتم: یعنی می‌گوئی الان، روزها تن‌ها اسیر کاغذ سپیدند؟ 
گفت: نه، همیشه نه، وقتی نوشتن از آن می‌گذرد. چون، آن‌کس که می‌نویسد نیم تن خود را زیر نگاه نیمی دیگر بر صفحه می‌گذارد.
گفتم: با این حساب نوشتن، پیش تو یعنی تنیدن؟
گفت: آفرین!
گفتم: اگر ننویسیم اصلاً؟
گفت: آن‌کس که در برابر یک صفحه سفید به وسوسه نمی‌رود. آن‌کس رها است، تنش صدا است.
- تو باز یک اشتباه کوچک داری گفتم، آنکه نمی‌نویسد آن‌را که می‌نویسد می‌خواند، و یا برایش می‌خوانند، و وقتی که می‌خواند خواننده نیز می‌تند. خواننده با تنی که روی صفحه کاغذ مانده است می‌تند، و آن نیمه‌تن که گفتی این‌گونه روی صفحه کاغذ یک تن کامل می‌گردد.
گفت: آیا آن نیمه‌های تن که خارج از صفحه مانده‌اند، نیم‌تن خواننده، و آن نیمه‌ی رهای نویسنده، در خارج از سپیدی کاغذ بهم نمی‌تنند، تا یک تن کامل شوند.
گفتم: چرا، در گفتگو، اگر بهم برسند تن می‌شوند، تنِ گفتن می‌شوند. 
گفت: آفرین! داری به حرف اول من می‌رسی.
گفتم: اما تنها تنی که کامل بر صفحه مانده است آن خداست وقتی که اولین کلمه اولین صفحه سفید را کمی سیاه کرد.
گفت: آری، آری، این حرف از حرف من چیزی نمی‌کاهد. انسان کامل اوست، ما جمله نیمه‌ایم. او در میان نیمههای اسیر ما است، ما در دنیای قاموس‌های قطور او. و شروع کرد به رقصیدن و خواندن:
من تن
تو تن
من و تو تن تن
چو با تن تو می‌تنم
تن تن تن تن
گفتم: داری برایش شعر می‌گوئی؟
- این شعر نیست، گفت، این کشف حس منطق است.
گفتم: منطق که حس ندارد جانم، آنان که حس، بی‌منطق از کنامش می‌آید!
گفت: گفتی کنام؟ تو جائی برای استراحت حس می‌شناسی؟
- آری، گفتم، اما برای استراحت منطق نه!
گفت: من در این قضیه با تو همراهم، لکن، در شعر من- که شور من بود- می‌خواستم بگویم، که آنچه از قلمرو حس می‌آید می‌تواند در مورد خدا بی‌پای چوبین باشد. اما باپائی از حلاوت خون و گوشت. منظور من از کشف حس منطق این‌ست که، تنها اینجا فقط تو می‌توانی منطق از حس بازی، حالی‌که این دو هر جای دیگر از هم بیزارند.
گفتم: من هیچ‌وقت در جستجوی ساختن منطق نیستم، نه از جهان حس، نه از اصول عقل. زیرا که من نمی‌خواهم با خویش منطقی باشم. زیرا منطق‌ تمرین ضعف‌های آدم‌ها است. کاری نمی‌کند و این میان فقط کلمه‌ها را مستعمل می‌کند.
گفت: آخ!
گفتم: چرا؟ دلت برای کلمه‌ها می‌سوزد؟
گفت: نه، دلم برای ما می‌سوزد، که گفتگویمان کلماتی را مستعمل کرد، و بحث داشت هدر می‌رفت.
گفتم: اما من، من از کنار حس همیشه گذر کردم. و تو، تو گاه بروز از بازی کردی.
- منظور تو اگر بازی با کلمه است، گفت، می‌پرسم آیا در ابتدا، وقتی که بود، بازیچه بود؟
گفتم: نه، اما، وقتی که صفحه سفید را کمی سیاه کرد، شد.
گفت: اما اگر نمی‌کرد، تن باز بی‌توسل می‌ماند.
گفتم: بگو «اگر نمی‌شد»
- نه! پس حرف‌هایمان همه یادت رفت، گفت، وقتی که تن توسل خود را بر صفحه سفید پیدا کرد، دیگر خدا برای تن بازی نبود، بلکه خدا جائی برای آرمیدن خود انتخاب کرد.
گفتم: پس، تن گور خدا است؟
گفت: پس، بهتر است اگر بگوئی آرامگاه.
گفتم، اگر که تن خود آرام بگیرد؟
گفت: آرامگاهش خاک است.
گفتم: خاک خدا را نمی‌پذیرد.
گفت: آری، همین است که هر انسان، وقتی که می‌میرد، یک خدا تا قیامت سرگردان می‌شود.


تهران- ۱۴ اسفند ۱۳۵۰

یدالله رویایی

از مجموعه: شعر فکر

بازسپاری از: وبلاگ آوازهای رهایی



Wednesday, February 5, 2014

نثرهای یومیه



 نمونه نثرهای احمدرضا احمدی

درباره‌ی شعر 


شعر شاید خیانتی به تأثرات شما باشد که می‌خواهید متأثر باشید، می‌خواهید عاشق باشید و می‌خواهید حدس شما درست باشد. شعر را از آن جهت خائن می‌دانم که می‌خواهد در رؤیای شما، در روز شما، در عشق شما دخالت کند. من نمی‌دانم دخالت چه مفهومی دارد. اکنون دخالت‌های زمان ما را در جلد دخالت‌های مشروع و رویه‌های قانونی نام نهاده‌اند و جلد کرده‌اند. به‌نظرم شاید هیچ هنر دیگری در تأثر شما قضاوت را دخیل نداند. شعر شما را اگر متأثر کرد شما را قاضی می‌کند. من شعرهایی را که شما را قاضی نمی‌کند، شعر نمی‌دانم. من ستایش یک گل را وقتی شعر می‌دانم که شاعر، خودش را و بدبینی خودش را نبیند و تنها به فکر آن گل باشد، و خود را دخالت ندهد، شما را دخالت دهد. شعر ستایش روزهای شما نیست. اگر شعر شما را به قضاوت نیاورد شعر نیست. من می‌دانم که الزام همه‌ی ما قبول روزها و این شب‌هاست ولی عشق این تنهاترین، این برهنه‌ترین حدیث آدمی، قبول نیست. این دفاع است. ما باید عشق را قبول کنیم و دفاع کنیم ولی تنها مدافع شما در قبول نکردن‌ها شعر است. من تنها می‌مانم اگر آدم هستم ولی شعر وجود دارد. شعر وزن‌ها نیست، قافیه‌ها نیست، گلی‌ست در یخ، تمام یک آهنگ است که مسیرش را در باران گم کرده است. می‌گویند شاعر ضعیف‌ترین آدم‌هاست. من می‌گویم ما همه ضعیف هستیم، و ما همه شاعر هستیم. اگر شما قول بدهید و اگر ما قول بدهیم که تمام قصه را ناتمام بگوییم، که ما شطی را می‌شناسم که امتدادش درختان را غم می‌داند و غمگین نیست، آن‌وقت من دلم را برای شما ذخیره می‌کنم، برای شما فاش می‌کنم، که تمام این باران حدیث عشق من است، و شعر است که باید این عشق را بگوید، این پیغام را به شما برساند. من پیام نمی‌گویم، من فقط می‌گویم پیغام. ولی ما وقت زیادی برای عاشق شدن نداریم، برای زنده ماندن نداریم. نمی‌گویم هوا ابر است. ولی روزهای ما سخت دخالت می‌کنند که ما را از مسیر این تعجب‌ها، این باران‌ها و این خنده‌ها و این درخت‌ها و این ابرهای خالی باز کنند، ما را رها کنند. ما در چه چیز رها می‌شویم، مطمئن باشیم در عطرها نه، ما به سکون‌ها می‌رویم، ما را در سکون‌ها رها می‌کنند. ما دفاع می‌خواهیم. شعر تمام دفاع، تمام نتوانستن‌ها را معنی می‌دهد. من دلم می‌خواهد که شما شاعر را، در آخرین تقسیم‌بندی‌های اداری و آخرین تقسیم‌بندی‌های آماری یاد کنید. ولی شما نمی‌توانید فریاد بزنید، ولی شاعر می‌تواند فریاد بزند، ولی من نمی‌توانم فریاد بزنم، صدا کنم، عاشق باشم و مرگ را فقط به‌خاطر عطر گل‌های یاسش در روز عزاداری بپذیرم. شما چه می‌گویید که از مرگ می‌ترسید، شما که قبول کرده‌اید که شماره‌ای هستید، شما که قبول کرده‌اید هستید، هستید، هستید؟

ولی من اگر شاعر باشم، ولی من اگر انسان باشم به شما می‌خواهم بگویم نه، به ما یاد نمی‌دهند، ما شماره نیستیم، مارک هستیم، ما عشق هستیم، ما سایه هستیم و ما از قبل، امتداد مسیر درختان و حرکت باد را می‌دانیم. شما هنوز هم می‌توانید آرزو کنید، عاشق باشید و گل را در راهروی خانه‌ی خود آب دهید که همسایه خبر ندارد. تمام این آدمها پندار دارند که مهمان هستند، مهمان کجا، نمی‌دانند. ولی میزبان آنها مهربان است، لبخند دارد و غذایی گرم به آنها تعارف می‌کند.

اگر شعر این روزها و این تاریخ‌ها قبول شما در ترجیح دادن‌ها نباشد شعر است. من به تنهایی می‌توانم سوگند خود را برای روزی آماده کنم که شهر خالی باشد و من شهادت خود را در تنهایی بدانم.

شعر شهادت من نیست، شعر شهادت شماست که در شهر نیستید و گرم هستید و پایکوبی می‌کنید و مرا صدا نمی‌کنید. ولی من تنها، ولی شعر به فکر شماست که پایکوبی شما دخالت در عمرتان است که مرگ است. من بازگشت نمی‌خواهم، من تمام هستم اگر شما مخاطب من نباشید، اگر شما نباشید و اگر شما هم مخاطب نداشته باشید. ولی من تمام آرزوی خود را در این می‌دانم که شعر به شما فرصت ندهد که تمام بدبختی خود را در نبودن یک سوپ گرم خلاصه کنید. که خود را در یک روز خلاصه کنید که پالتویی بارانی داشتید و باران نبود. ما تمام راه را به شما عرضه می‌کنیم که میوه‌هاش ترش هستند، این که میوه‌ها ترش نیستند کلام کودکی‌ست که نمی‌داند شیرینی چیست، فقط می‌گوید ترش هستند. شعر، قبول نیست، قافیه نیست. شعر دخالت در عدم امکانات است، در عدم آنهایی که اتفاق نمی‌افتد. در عدم آنهایی که رخ نمی‌دهد. و آن‌چیز که رخ می‌دهد خوشبختی است، لبخندست، عشق است.

اگر عدم‌ها اتفاق نیفتد شعر نیست. ما آن روز را می‌خواهیم، آن روزی که دیگر شعر نباشد، آن روزی که شعر نباشد، آدم به جای آدم بگوید تو، نگوید شما، ولی قبول کنیم، ولی راضی باشیم که اکنون شعر به جای شما، بگوید تو، شعر همیشه به جای شما باشد، جانشین باشد. ما روزی را آرزو می‌کنیم که شعر جانشین نباشد، شعر آرزو نباشد، شعر واقعیت باشد، روز باشد، شما باشد، حتی اگر شما دیگر شما نباشید، تو باشید.



از مجله گوهران- شماره شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶
احمدرضا احمدی
۱۹ اسفند ۱۳۴۹