Monday, May 27, 2013

هرمز، صدفی به خاک


 گفتار فیلم از علیمراد فدایی‌نیا

 

«هرمز، صدفی به‌ خاک» نام فیلم کوتاهی است که دوسال پیش توسط گروهی از پژوهشگران تلویزیون ملی ایران، در جزیره هرمز تهیه شد. گفتار فیلم را علیمراد فدایی‌نیا نوشته است.


پس بینگار خلاصه‌یی به وسعت دریا.

پوششی جاودانه شکل می‌گیرد. باد نمی‌‌آید. و خانه همیشه ویران نیست.

انسان ماهی‌ست. حادثه‌های شکوهمند. صدا را به تاریخ بسپار، تا دریایی آب شور، به‌مداوای تشنگی نرود. آنگاه بخوان که فردا همیشه دیروزست. و باد همیشه نمی‌وزد. همه‌ی ظهرها همین ظهر تابستانی تیرست. چشم، گردشی واژگونه دارد. شک ریشه می‌دواند، تا پندارها، در قلعه‌ی عظیم حادثه و شکست، صدای قبیله‌یی دیگر را بمیراند.

این وادی‌ی سرخ به آفتاب می‌رود، به غریبگی‌ی درختی که مفهوم نیست. پس به دریا بسپار همه‌ی عظمت‌ها را که روح خشایرشاه در توفانی می آشوبد.

وگله‌هایِ عطش بر مزارع تاریک.

با کوچه‌های بسیار می‌ماند، جویی که زندگی ماه می‌کند.

کلاف همیشه گم! دیدار به گم دوست‌داشتنی- کوچه‌هایی تنگ، قدیمی، خاک‌هاشان می‌ریخت. شکوه خرابی اشاره‌یی‌ست به زمان. و قلعه‌ی تبعید، بدل به جواهر شد.

سال‌ها گذشت. زمان به زیبایی چنبره‌ی ماری شد، به عداوت موجی. جوان پیر شد. پیر گور شد، خاک، وارث همیشه شد.
کودک، گهواره‌یی چوبی بر آب شد. آب همیشه عطش بود. همه چیزِ مانده بود.

به هنگام که فراموش می‌شود تحمل خشایار‌شاه آلبوکرک، بر همین پهنه‌ی فرار، به‌مانند موجی بی‌نام.

خاک سرخ.

انسان سرخ.

ماهی‌ی سرخ.

غلتانی‌ مروارید، دو چشم، دو چشم سیاه.

روشنا، مفهوم دیگر یافت. خاک سرخ، انسان سرخ زایید.

جنگل رویا شد. زمان گذشت. زمان همیشه مانده مُرد.

پس گوی چرخنده بگرد! از دل یک ماهی جستجوی آلبوکرک می‌روید. قوم قدیمی اما، هنوز حسرت دریا دارد.

محتاج بودم، محتاج آب، محتاج عطشانی عادی و عریان. به بکری‌ همین ظهر تابستانی‌ تیر. پس نقاب بینداز. بینداز نقاب، و عقده‌ی میراثی‌ مرا به طایفه‌ی تشنه‌ي هزارساله بخوان.

عقیق ارجمندِ همه‌ی فصول، بر پیشانیت سوختگی متبرک باد.

زندگی، جریانی عادی که طی می‌شود.

گوی چرخنده بگرد.

زشتی کمال یافت. به اوج رسید. به زیبایی‌ی دیگرگونه با معیارهای مهربان‌تر از مهر. میراث جاودانه‌ی بابکان. هستی تباه شد. خاک شد. ستایش شد. هستی سیاه شد، سیاهی هزار دستمال سیاه به هزار یادبود رسید.

اینک، اوجی که حضیض‌ست.

دریا به قلعه نگاه کرد. دریا به قلعه شباهت برد. پوسیدگی متولد شد. از حجم اعتقادهای مکرر. ورق‌ ورق زمانه فراموشی آورد. هماغوشی آورد. زمانه خاموشی آورد.

عطش جاودانه. جزیره‌های آفتابی، تصویری ارجمند بود بر پیشانی دریا و قلعه، آفتاب سخاوت بود.

قومی قبیله می‌شود.

به آب می‌رود، قلعه به آب می‌رود. دریا بیدار می‌شود دریا. هستی جان می‌گیرد، به تاریکی نشانه‌ی آفتاب‌ست. به آفتاب حرارتِ دریا؛ به دریا، شفاعتِ بودن.

 

 

تابستان ۴۸- بندرعباس 

علیمراد فدایی‌نیا

از مجله تماشا- شماره ۱۰- ۶ خرداد ۱۳۵۰

 

 

Wednesday, May 15, 2013

آبتنی با شیرین




یک نوشته‌ برای رادیو
از: قاسم هاشمی‌نژاد



آدمها:
آقای افخمی:  ۶۰ ساله
خانم افخمی:  ۵۳ ساله

شیرین      
رضا
مسعود     |   جوان
ایرج


(اتاق. صدای شیرآب و شستن. صدای دور موسیقی غربی، جوانانه‌پسند، از یکی از گروه‌های راک)
آقای افخمی: عینکم کو؟ (صدای ورق خوردن روزنامه)
خانم افخمی: (از کنار دستشویی) روی میزه. چت بوده دیشب، هی توجات وول میزدی.
آقای افخمی: (با لحن آرام از روی روزنامه می‌خواند)  دختر شانزده ساله‌یی در یکی از روستاهای فارس نوزادی بدنیا آورد که سوراخ مخرج نداشت. پزشکان عقیده دارند-
خانم افخمی:عین بچه‌ها لغد مینداختی.
آقای افخمی: پزشکان عقیده دارند که ازدواج فامیلی غالباً موجب بروز چنین نقیصه‌هایی میشود.
خانم افخمی: گوش‌ت با منه؟ دم صبی دوسه بار آرنجتو زدی به پهلوم، اینجوری، بعد با نک انگشتات نیشگونم گرفتی. (پقی کوتاه و محجوبانه) اونجامو. چت بود راستی؟
آقای افخمی: تجربه نشان داده است که چنین نوزادانی بیش از بیست‌وچهار ساعت زنده نمی‌مانند. ( به‌صدای تقریباً بلند بی‌حوصله) پرت و پلا.
خانم افخمی: پرت و پلا چیه. یهو پا شدی نشستی توجات. از خودت هی می‌پرسیدی: چند سالمه. چند سالمه، حالا؟ تو خواب حرف می‌زدی با خودت. من بت گفتم شصت سالته جونم، دیگه بگیر بخواب. چقدر زود به صرافت سن و سالت افتاده‌یی، ها؟ گفتی نه؛ من دندونای شیریم هنوز درنیومده. (پقی کوتاه) نصفه‌شبی ویرت گرفته بود. می‌خواستم چراغ روشن کنم دندون عاریه‌هاتو بذارم کف دستت. حالشو نداشتم. بعدم خوابت برد. تموم شب، بو ول میدادی. خفم کرده بودی. شبا دیگه باید کمتر بخوری.
آقای افخمی: چی؟
خانم افخمی: بو. خفم کرده بود.
آقای افخمی: سر تو باید بشوری.
خانم افخمی: خودم میدونم. (صدای موسیقی می‌برد) صدا برید.
آقای افخمی: چی؟
خانم افخمی: صدا.
آقای افخمی: صدای چی؟
خانم افخمی: صدای سرسام. صدای عروتیز.
آقای افخمی: آها.
خانم افخمی: اینم از شانسمون اومدیم چند روزی کنار دریا استراحت کنیم، مگه این جونورا میذارن. یا صدای نعره و فحش و فحشکاریشونه یا صدای این مزن هردم. آدم سرسام میگیره.
آقای افخمی: یه چیزهایی تو روزنومه‌ها مینویسن که آدم شک میکنه خودشم مال همین دنیاس. (روزنامه را پرت می‌کند) دیگه روزنومه بگو نیارن.
خانم افخمی: (می‌آید در اتاق می‌نشیند) خیلیا بعد از بازنشستگی کار میکنن. چه چیزت کمتر از موسی عزیزانه؟ اونم مثل تو حسابرس بود. حالا دختر و دامادشو فرستاده آمریکا، خرج تحصیلشونو میده. تازه خود و زنش سالی یه بار میرن دیدنشون. خودت نمیخوای. اگه یه کار بعدازظهری داشتی دیگه نمیومدیم پلاژ بانک، قاطی این نوکیسه‌ها. یه خونه میگرفتیم تو حاشیه‌ی جنگل. خیلی از جاده دور نه. مشرف به دریا. تموم عمر، سی‌ی خودت بودی. من که به‌حساب نمیومدم. تا شیش ماه پیش آقا تموم بعدازظهرو می‌نشست پای منقل. حالا که ترکش کردی؛ دیگه حالا بهونه‌ت چیه.
آقای افخمی: غذاهای رستوران بم نمیسازه. گوشتاش بوی لاشه‌ی مردار میده.
خانم افخمی: حالا دیگه چه بهونه‌یی داری؟
آقای افخمی: کی؟ من؟
خانم افخمی: آها. دیگه حالا چرا یه سرگرمی برا خودت دست‌وپا نمیکنی؟
آقای افخمی: برای همین اومدیم کنار دریا.
خانم افخمی: صحبت من کاره. چرا یه کار بعدازظهر نمیگیری. اون‌وقت سرتم بعدازظهرها گرم میشه. مشغول میشی. چه‌کنم چه‌کنم نداری. دهن‌دره نمیکنی.
آقای افخمی: من حالم خوبه، چیزیم نیس.
خانم افخمی: آره میدونم. فقط قلبت خرابه و شبا...
آقای افخمی: بهتره سرتو بشوری.
خانم افخمی: خودمم میدونم. ولی این دختره شامپویی که داشتم قرض گرفت ازم. الان دو روزه. دختره انگار نه‌انگار، هیچ به‌روش نمیاره. اون از سروصداشون؛ اینم از آداب معاشرتشون.
(صدای موسیقی غربی. یک آهنگ تازه از گروه راک) بازم، میشنفی؟
آقای افخمی: چی؟
خانم افخمی: سرسام. بازم مزن‌هردمشونو راه انداختن. مگه خیال ندارن امروز برن توی آب؟
آقای افخمی: چطوره همینجا یه غذایی بار بذاری؟
خانم افخمی: دیگه همینم مونده. اسمش اینه اومدیم کنار دریا استراحت. من‌که نمیتونم مثل این دختره لخت‌وپتی بشم برم تو آب؛ تو آفتابم نمیتونم بشینم. چون سرم درد میگیره. تمام روزو باید بشینم کنج این اتاق تا آقا بره برا خودش بگرده. تفریح کنه. با جوونایی که همسن بچه‌هاشن سربه‌سر بذاره. (مکث کوتاه) دختره وقتی اومد ازم شامپو بگیره، لُخت لخت بود. فقط یه حوله‌ی نم‌دار پیچیده بود تنش. قباحت سرشون نمیشه.
آقای افخمی: اگه حوصله‌ت سر رفته میگم برگردیم.
خانم افخمی: برگردیم؟
آقای افخمی: برگردیم.
خانم افخمی: برگردیم باز به اون جهنم؟
آقای افخمی: پس دیگه چکار کنم من؟ به‌چه سازت برقصم؟
خانم افخمی:چکار کنی؟ دست ازین کبر بی‌جا وردار. حالا میگم داداشم به‌کنار، چه میشه مگه یه‌جایی حسابدار بشی؟ مردم با سر میبرنت. داداش چند بار رو انداخته؛ پیشنهاد داده. (مکث کوتاه) اگر تو روت نمیشه من بش بگم.
آقای افخمی: بعد عمری نمیخوام زیر دین یه آدمای گنده‌بغل سر کنم.
خانم افخمی: خوشم باشه، دیگه. خوشم باشه.
آقای افخمی: تا دیر نشده پاشو فکری بحال کله‌ت بکن.
خانم افخمی: تو فکر کله‌ت باش؛ من چیزیم نیس.
آقای افخمی: بو میده.
خانم افخمی: بو میده؟
آقای افخمی: بو میده.
خانم افخمی: (جا خورده) چی؟
آقای افخمی: موهات.
خانم افخمی: (به‌صدای شکسته) موهام؟
آقای افخمی: بو میده. بوی پرک. بهتره بشوریش.
خانم افخمی: (بغض‌آلود) نه که خودت طیب و طاهری اونوقت به‌همه ایراد میگیری. عیب خودتو که نمی‌بینی. (با گریه) اصلاً من عمرمو پات حروم کردم. (هق‌هق گریه)
آقای افخمی: بابا اصلاً من غلط کردم. این که نشد زندگی. هی دائم حرص میزنی. هی سرکوفت این و اونو بمن میزنی. زن! آفتاب عمرمون دیگه لب بومه. یه آب باریکه‌یی هست که باش با عزت و آبرو سرکنی. پس دیگه چته؟ 
خانم افخمی: هیچم اینطور نیست. (گریه‌آمیز) 
آقای افخمی: بابا، من از دهنم در رفت. معلومه که نیست. گنده‌بغل نیست بخدا. اصلاً گنده‌بغل خودمم.  
خانم افخمی: هیچم بو نمیده.
آقای افخمی: چی؟
خانم افخمی: موهام.
آقای افخمی: اشکاتو پاک کن.    
خانم افخمی: (فین می‌کند) هی به من و فامیلام بُهتون میزنی. یه‌دفعه شده من راجع به خواهرای سلیطه‌ت حرفی بزنم؟ (دماغش را بالا می‌کشد) موهام مثل شبق برق میزنه؛ حتی توی این سن‌وسال. چی خیال کرده‌یی، کورباطن؟ همه‌ی دور وبریها حسرت موهامو دارن. نزهت خانم؛ فروغ‌الزمان؛ همدم‌آغا. این ارثو از مادر خدابیامرزم دارم. بچه که بودم یادم داد هر دفعه بعد حموم یه فندق کره بمالم به ملاجم. به موهام. هم علاج سردردمه، هم قوت پیازمو میشه. براقش میکنه. هزار تا خاصیت داره. (صدای موسیقی می‌برد)
آقای افخمی: میگم بهتره دیگه پاشم.
خانم افخمی: همین دختره‌یی که قاپ آقارو دزدیده، حسرت موهامو میخوره. خیال کرده بخاطر شامپوئیه که مصرف میکنم. (مکث) کجا میری؟
آقای افخمی: کنار دریا.
خانم افخمی: قرصاتو خوردی؟
آقای افخمی: زود برمیگردم. (صدای دور شدن پای مرد)
خانم افخمی: (با خودش) عجب روزی. آفتاب به‌این بی‌حیایی. دریا به‌این لخی. (پنجره را باز می‌کند) از پنجره می‌بینمش. داره میره، یا داره برمیگرده؟ اون‌قدر هوا روشنه که مثل یه ورق سایه بنظر میاد که باد بلرزوندش. موهای پرپشتش تو هرم هوا برق میزنه. سفید و پرپشت. مثل یه پشته شن روون. داره میاد. ( به صدای بلند) چرا برگشتی؟ (با خودش) شاید دلش نیومد تنهام بذاره شاید بی‌من سختشه.
آقای افخمی: (صدایی که دم به‌دم نزدیک میشه) سیگارمو جا گذاشتم.
خانم افخمی: روی میزه. بذار بیارم برات (قوطی سیگار را از روی میز برمی‌دارد، می‌دهد دست مرد) بیا.
(صدای پای دور شدن آقای افخمی) 
خانم افخمی: (با خودش) رفت. کاش میموند. بعد اینهمه سال که پای تو نشستم، حقش نبود اون حرفو بمن بزنی. اگه هیچکس ندونه، دستکم تو میدونی بخاطر کره‌ئیه که به موهام میزنم تا خوشرنگ و براق بنظر بیاد. که علاج سردردمه. شاید بهتر باشه دیگه اینکارو نکنم. هیچ‌وقت هم‌چه حرفی بم نمیزد. یادت رفته چقدر به‌موهام عاشق بودی؟ دائم تعریفشو میکردی؟ اون روزا دیگه یادش نیست. وقتی عروسم کرد، منو برد شیراز. مأمور بود اونجا. چه تابستون گرمی داشت اون سال، شیراز. هنوز باهم یه خرده رودرواسی داشتیم. یه روز عصری رفته بودم تو حوض، یهو صدای در اومد. تا گردن نشستم تو آب. دلم گرم‌گرم میزد. افخمی بود. کتشو انداخته بود روی بازوش. شنید گمونم که صدای شلپ‌شلپ آب میاد. یراست اومد لب حوض. بهت‌ش زده بود. خواس آب بپاشه روم، دستشو کشیدم. همینطور با لباس افتاد نو حوض. دستپاچه شد. یه دو قلپ آب خورد. قرص‌بغلم کرد. چقد هول کرده بودم. گفتم افخمی جون، قربون شکل ماهت برم، حال‌ت خوبه؟ نفسش که جا اومد، موهامو ناز کرد. بمن میگفت موهات بوی بابونه‌ی کوهی میده. چه حرفایی بمن میزد؛ همش تروخاص. سرشو گذاشت زیر گوشم، گفت، عروسک خانم شیرین شمایل. چه بانمک. (پقی می‌خندد) شیرین شمایل. بعد بغلم کرد، گذاشتم روی پاشویه سنگی. دیگه خجالتم ریخته بود. یعنی حالا این چیزا یادش هست؟ سی‌وخرده‌یی ساله. حقش نبود اون حرفو بمن بزنه. خیلیا حسرتشو داشتن، و دارن هنوز. (مکث کوتاه) پاشم موهامو با صابون بشورم.
(صدای نرم امواج. صدای هیاهوهایی از دور. صدای قدم‌ها بر شن) 
شیرین: ببین کی اینجاس. بچه‌ها، مسعود، رضا، بیاین اینجا. ایرج پس کو؟ 
رضا: (صدایی که نزدیک می‌شود) تو آبه.
مسعود: (صدایی که نزدیک می‌شود) میخواد بره ساحل اون‌ور.
رضا: چه کنه. جهان‌وطنه، جهان‌وطنم بی‌وطنه.
مسعود: تو گوشم آب رفته. (یک لنگه‌پا لی‌لی می‌کند)
رضا: برای کَری آقا هم علتی پیدا شد.
مسعود: تو دیگه درشو بذار. 
شیرین: بشینیم یه سیگار دود کنیم.
مسعود: با کدوم سیگار؟ همه سیگاراتونو تو هفت سولاخی قایم میکنین که از مال من بکشین.
رضا: اوه، اوه. چه کسی داره دم از سخاوت میزنه.
مسعود: اصلاً من سیگار نمیکشم.
رضا: مگر سیگار دیگرون.
مسعود: خفه.
شیرین: (به آقای افخمی) اجازه هس؟
آقای افخمی: بله، بله. بفرمایید. (به مسعود) شما هم بفرمایید.
 مسعود:  Zigarettn Schaden Mein Gesundheit
رضا: ای فاشیست متقلب.
مسعود: به زبان فصیح فارسی یعنی: سیگار به تندرستی من ضرر میرساند.
شیرین: اوه.. حالا یه دونه بکشی نمیمیری.
رضا: مفته. چون مفته، ضررش نصفه ضرریه که از مال خودت بکشی.
مسعود: پس حالا که ضررش نصفه، قبول. بااجازه. (دست دراز می‌کند)
رضا: ای فرصت‌طلب نوکیسه. چه زود ماهیت کثیفتو جلوی یک آقای محترم آشکار کردی.
آقای افخمی: خواهش میکنم. چیزی نیست.
مسعود: برای ضرر کامل باید دوتا سیگار بکشم. بااجازه. (دستش را دوباره دراز می‌کند به‌قصد برداشتن سیگار دومی)
رضا: (می‌زند به‌پشت دستش) دست خر کوتاه. همون یکی بسته. 
آقای افخمی: هر چند تا خواستین ور دارین.
رضا: اگه مهارشو ول کنی تموم پاکتو صاحب میشه.
آقای افخمی: تعلق به خودشون داره.
مسعود: روت کم شد، حالا؟
رضا: پس ما این وسط قاقیم؟
شیرین: ایرج اومد.
(صدای تاپ‌تاپ پا. صدای نفس‌نفس زدن)
رضا: خبر تو از ساحل اون‌ور میدادن.
ایرج: (می‌نشیند) اون حوله رو بده من. انگار میون ما یه جاسوسه.
مسعود: دیدن بو میده، برش گردوندن بیخ ریش خودمون.
رضا: اینو باش. وقتی خودش میره تو آب، ماهیا دماغشونو میگیرن، به‌به میزنن به دوروبرشون. 
مسعود: زر نزن. 
(مکث کوتاه)
مسعود: آقای چیز-
شیرین: افخمی.
مسعود: آقای افخمی، مگه موهاتونو نذر امامزاده کردین که تا به‌حال نریخته؟
آقای افخمی: والا...
رضا: اون روغن چراغ ریخته‌س. 
ایرج: مادرمرده عقده‌ی کچلی داره؛ دس به شویدهاش می‌کشه، باورش نمیشه حالا این خرمن مو.
مسعود: راستی چه سری توکاره؟ اون خدانیامرز کی بود، اوناسیس، وقتی میمرد با اونهمه ثروتش اینهمه مو نداشت.
رضا: در عوض بابا پیری ما با اینهمه مو، اونهمه ثروت نداره. یر به یر.
مسعود: میگم یه کلکی باید تو کار باشه. مثلاً کلاه‌گیسی، ترمیماتی، یه چیزی.
شیرین: (دست می‌کشد به موی آقای افخمی) وای، چه پرپشته. به انگشتا راه نمیده. بنظر طبیعی نمیاد. وقتی طرف خوابش دس میکشی، عین موی گربه نرم و ناز و مخملیه. خوش به حال‌ت.
مسعود: بکش، محکم بکش شاید ورآد.
شیرین: (خنده‌ی ته گلو) دارم میکشمش. دیگه ازین محکم‌تر...
آقای افخمی: آخ! موهای خودمه، بخدا.
مسعود: محکم‌تر!
رضا: محکم‌تر!
ایرج: محکم‌تر!
آقای افخمی: نکشین، توروخدا نکشین بهتون میگم. (مو را رها می‌کنند) آه...
مسعود: نگفتم یه‌سری تو کاره.
شیرین: شاید با یه شامپوی مخصوص میشوره.
ایرج: حتم یه معجون پیدا کرده.
رضا: یا نذر امامزاده‌‍س.
مسعود: اون مثل اینکه، روغن چراغ ریخته بود.
رضا: کله‌ی مبارکتون
مسعود: خفه!
آقای افخمی: والا، بخدا، خودمم نمیدونم چرا نریخته. هیچوقت بفکرش نبودم. رفیقام از من میپرسن، بعضی‌ها یه نسخه‌ی مجرب میخوان. جوونایی، مثل شما، اصرار بخرج میدن. ولی باور کنید، هیچ رازی در میون نیست. خب، شاید به‌خاطر چیز بوده- یعنی، به‌هرحال، شما که غریبه نیستین. بچه‌های خودمین. از شما چه پنهون، من از وقتی به سن‌وسال شماها بودم، دود میگرفتم. جهالت، دیگه. شیش ماه پیش گذاشتم کنار. میگم، اگه سری تو کار باشه، سر که نه، علتی اگه داشته باشه، علتش اونه، شاید. نمیدونم. همینطور حدسی گفتم. 
مسعود: یعنی- (سوت می‌کشد) طرف اهل بخیه‌س و ما نمیدونستیم.
آقای افخمی: سوءتفاهم نشه؛ شیش ماهه الان که من لب نمیزنم. گذاشتم کنار.
شیرین: وای، چقدر دلم میخواس پای بساطتون مینشستم. از بوش خوشم میاد. عاشقشم.
مسعود: من از مچلش خوشم میاد.
رضا: فاشیست شکموی حریص کچل!
مسعود: کچلا عاقبت بخیرن؛ بهترین خروسای دنیا. اینو دیگه از هر بانوی باتجربه‌ی محترمی میتونین بپرسین.
شیرین: بی‌تربیت!
رضا: همه‌شون اقبال ندارن.
ایرج: (شعارمانند) من ازین ساحل پرت آلوده به‌تمام بشریت اعلام میکنم: دوران جوجه‌خروسهای گول مدعی سرآمده؛ دنیا منتظر همت مردانه‌ست!
رضا: زرشک!
مسعود: باز این جوشی شد.
ایرج: موقعیت همینه، خلاصه.
رضا: چرا خلاصه. ما که فرصت داریم. تموم این صبح. تموم این بعدازظهر. تموم عمر.
ایرج: ننر!
(مکث کوتاه)
شیرین: همش حرف همش حرف. یه خرده ابتکار بخرج بدین. یه چیز تازه‌یی مثلاً یه بازی دسته‌جمعی.
مسعود: گرگم به‌هوا چطوره؟
رضا: تخیل نداری دیگه.
شیرین: اتفاقاً بامزه‌س. کی گرگ؟
ایرج: پشک بندازیم.
رضا: دموکرات‌بازی آقا تجدیدنظر طلبیه. یادتون باشه.
مسعود: همه‌مون گرگیم همه‌مون گرگیم.
ایرج: قواعد بازی رعایت بشه. یکی که کمتر گرگه.
شیرین: یه بره، پس.
شیرین: آقا افخمی گرگه! آقا افخمی گرگه! 
مسعود: آقا افخمی گرگه! آقا افخمی گرگه!
رضا: آقا افخمی گرگه! آقا افخمی گرگه!
ایرج: آقا افخمی گرگه! آقا افخمی گرگه!
آقای افخمی: من، نه... خواهش میکنم. من تماشاچی.
شیرین: وای، نمیشه!
مسعود: نمیشه! نمیشه!
رضا: نمیشه! نمیشه!
ایرج: نمیشه! نمیشه!
آقای افخمی: آخه... من چی بگم. قلبم... یعنی نمیتونم بدوم، تقلا کنم.. حالا شماها بازی کنین.. بعد، من....
شیرین: مسعود! اون حوله رو بده من.
آقای افخمی: خواهش میکنم، شیرین خانم. نوبت بعدی من باشم.
مسعود: (حوله را می‌تکاند) بیا، اینم حوله.
شیرین: (به افخمی) سرتو بیار پائین. بذار چشاتو ببندم.
(مشغول بستن می‌شود) آه.
آقای افخمی: عینکم! شیرین خانم، تروخدا، نه... هیچ‌جا رو دیگه نمی‌بینم.
شیرین: حالا شدی گرگ.
آقای افخمی: (درمانده) حالا چیکار بکنم؟ من که چیزی نمی‌بینم.
شیرین: گوشاتو واکن. ببین صداهامون از کجا میاد.
آقای افخمی:خب، بعدش... بعدش چیکار کنم.
شیرین: تو گرگی، باید یکی از مارو بگیری. هر کدوممونو که بگیری، اون میشه گرگ.
افخمی: (سرگردان) حالا کجائین؟
شیرین: (دست می‌زند) من اینجام! من اینجام! (از فاصله)
مسعود: من اینجام! (از فواصل مختلف)
رضا: من اینجام! (از فواصل مختلف)
ایرج: من اینجام! (از فواصل مختلف)
آقای افخمی: (با خودش) چه تاریکه. همش خیال میکنم یه دیوار داره جلوم قد میکشه. الانه که پیشونیم بخوره به سنگ. آه...(بلند) کجائین؟ (با خودش) ناغافل نیفتم تو آب (بلند) چرا صداتون نمیاد؟ (خنده‌ی ته‌گلوی شیرین. صداهای آهسته‌ی هیس! هیس! از فواصل دور و نزدیک.)
آقای افخمی: (با خودش) شاید منترم کرده‌ن. گذاشتنم دررفتن، شاید. (به‌صدای بلند) آهای! کجائین؟ (صدای خنده‌ی ته‌گلوی شیرین، از نزدیک) گرفتمت! گرفتمت!
شیرین: (همان خنده‌ی مقطع ته‌گلو) اوخ! نه. بازومو ول کن. چه زوری داره دستت. فکرشو نمیکردم.
آقای افخمی: دیگه ولت نمیکنم.
شیرین: ولم کن، واه. تو دیدی، قبول نیس.
آقای افخمی: من گرفتمت. من...
شیرین: تو منو دیدی.
آقای افخمی: خودت حوله رو کشیدی پائین.
شیرین: ولم کن، حالا.
آقای افخمی: (به‌خود آمده) آه... ببخشید شیرین خانم. (رهایش می‌کند)
شیرین: (با همان خنده) حالا حوله رو بکش بالا. چشاتو خوب ببند. یالا. من اینجام. (دست می‌زند)
آقای افخمی: (هیجان‌زده) بازم میگیرمت.
شیرین: ده، یالا. (می‌خندد)
(صداهای من اینجام! من اینجا و صدای دست‌زدن در پس‌زمینه می‌رود و از فاصله مبهم شنیده می‌شود)
خانم افخمی: (با خودش) پیش روم دریاس. برهوت آبه و کف. آفتاب چاشتگاهی چه خیره‌س. کاش کلاه حصیری‌مو گذاشته بودم سرم. اما، نه. باید ببینه موهامو شستم. حتی با صابونم که بشورم باز مثل شبق برق میزنه. چقدر دلواپست شده‌بودم. یهو دلم شور افتاد. خیلی دیرکرده‌یی. چه داغه شنا. حالا میبینمش. حقش نبود اون حرفو بم بزنی. چرا دوروبر خودت میچرخی؟ دستهاش وازه. عین کورایی که از مانع پرهیز میکنن. چته، مرد؟ اون از تب‌و‌تاب شبونه‌ت؛ اینم از بیقراری روزت. برای قلب مووفت بده. خدایا، این چیه بستی دور کله‌ت؟ این بازیا چیه درمیاری. قباحت داره. فکر سن‌وسالتو بکن. چرا سبک میکنی خودتو. مهارتو میسپری دست یه عده لات که دهنشون هنوز بو شیر میده. جای بچه‌هاتن. گرگ بندت کرده‌ن انداختنت میدون. اسباب ریشخندشونی. (مکث کوتاه) میدونم؛ همش زیر سر اون دختره‌ی بی‌حیاس.
آقای افخمی: (صدایی که آهسته‌آهسته از دور نزدیک می‌شود) عاقبت گیرت میندازم. (نفس‌نفس می‌زند) این دفعه دیگه از چنگم درنمیری. کجایی؟ چرا صدات نمیاد؟ (مکث کوتاه) ها! ... گرفتمت!
خانم افخمی: ولم کن!
آقای افخمی: (جا خورده) آه... تویی. من..
خانم افخمی: چشمم روشن دیگه.
آقای افخمی: هه! من خیال کردم...
خانم افخمی: این کارا دیگه از مردی به‌سن‌وسال تو بعیده.
آقای افخمی: بازی میکردیم.
خانم افخمی: بازی میکردین، یا بازیت گرفته بودن؟
آقای افخمی: آه!  
خانم افخمی: برگرد خونه، مرد.
صدای قدمهای دورشونده. صدای غلتیدن موج‌های نرم برهم که پس‌زمینه‌ی صوتی می‌شود- تا انتهای تک‌گویی. صدایی نرم و آرامانه و به‌فاصله.
آقای افخمی: (با خودش) با دست خودش حوله رو کشید پائین تا ببینمش. تا بگیرمش. چرا اینکارو با من کرد؟ وقتی بازوی نرمش اومد تو چنگم، چرخ زد و خودشو چسبوند تنگ به‌من. از قصد بود. حتم از قصد بود. قرص صورتش دم نفسم بود. یک گله از موهاش خورد بصورتم. به دماغم و لبم. بوی بابونه‌ی کوهی میداد. دلم یهو ریخت- این دل خراب. چرا چشممو وا کرد؟ کی بود؟ کجا بود؟ کجا بودم؟ عصر کویر بود و ساربون داشت قامت می‌بست و شترها نشخوار می‌کردند. پوست آفتابخورده‌ی بازوش، تو مشتم داشت گر می‌گرفت. یه‌دفعه همه‌چیز واموند. وقت ایستاد. یه‌چیز ناپیدا، عین موج مهربا، از کویر گذشت. نفس خدا بود، حتم. شترها لرزیدند. گفت اوخ! ولم کن. سخت گرفته بودمش. اون‌وقت ساربون نمازشو شکست و رفت با یه چشم‌بند، چشم بچه شترشو بست و دوباره ایستاد به‌نماز. اول موج کاکلشو دیدم که تو هرم کویر میلرزید. انگار آسمون زمینو گرفته بود تنگ بغلش و فشار میداد. عین چنگ مریم. اون‌وقت، قلفتی، درسته دراومد. ماه بود. گنده و خونین. قرص کامل. قد یک طبق. رعب برم داشت. زانو زدم روی شن. حالیم نبود هیچ. گریه‌م کردم؟ من در ابتدای خلقت بودم. در حضور ازلی بودم. روحم مهتابی بود؛ تنم همه، مهتاب. وقتی حالیم شد، گفتم ببخشید شیرین خانم. دیدم ساربون رفت چشم‌بند از چشم بچه‌شترش واز کرد. خودش با دست خودش حوله رو کشیده بود پائین. چرا؟ از ساربون می‌پرسیدم. گفتم کجایی؟ نکنه راسی‌راسی دسم انداختین. گفت شب‌های چهارده، وقتی قرص کامل ماه درمی‌آید، چشم بچه‌شتر را اگر نبندند، دیوانه می‌شود. میزند به صحرا. خودش را گم‌وگور میکند. دلم گرفت. یعنی من از یه بچه‌شترم کمتر بودم؟ گفتم عاقبت گیرت میندازم. چل سال صبر کردم این دفه از چنگم درنمیری. این دفه دیگه از چنگم درنمیری.
مکث.
موسیقی جوانانه‌پسند از دور. 
خانم افخمی: اوخ! سوزن رفت به انگشتم. کاش انگشتونه آورده بودم. چه میدونم که خیاطیم باید بکنم. شیش ماهه که آقا از پهنا میره. کمر همه‌ی شلوارات تنگ شده برات.
آقای افخمی: چی؟
خانم افخمی: کمرتو میگم. 
آقای افخمی: فقط کمرم نیست. گاهی که شدت میگیره حتی ناخنای پام، حتی موهای سَرَمم درد دارن. خبطی کردم.
خانم افخمی: چه خبطی؟
آقای افخمی: که گذاشتم کنار.
خانم افخمی: خوبه دیگه. خوبه! تازه داره یه‌هوا گوشت میاد به‌تنت. باید سفارش بدی دوسه‌تا شلوار تازه بدوزن برات.  
آقای افخمی: شلوار کافی دارم...
خانم افخمی: آره؛ ولی کمر همه‌شون تنگه برات.
آقای افخمی: راه‌حل داره. دگمه رو جلوتر بدوز.
خانم افخمی: همین‌کارم دارم میکنم. مگه چشم نداری ببینی. ولی اینجور که تو داری پیش میری، جایی نمیمونه. (صدای موسیقی می‌برد) بالاخره برید.
آقای افخمی: چی؟
خانم افخمی: صدا.
آقای افخمی: صدای چی؟
خانم افخمی: سرسام. زرزر اینام شده سوهان روح. یه دقه امروز سربرهنه موندم زیر آفتاب، حالا از درد داره میترکه.
آقای افخمی: بهتره بشوریش.
خانم افخمی: میخوای بگی ندیدی؟
آقای افخمی: چی؟
خانم افخمی: موهامو.
آقای افخمی: چیزی نیس. فقط بوی پرک میده.
خانم افخمی: شستمش.
آقای افخمی: چی رو؟
خانم افخمی: مگه حواست به من نیس؟ موهامو. شستمش. اونم با صابون. تازه کره‌م نمالیدم. اصلاً برا همینه که ملاجم تیر میکشه و جای چشمه‌های دگمه رو عوضی میگیرم. گمونم باید نمره‌ی عینکمو عوض کنم. (مکث کوتاه) کجا میری باز؟
آقای افخمی: (دهن‌دره می‌کند) راه برم.
خانم افخمی: خوشی و تفریح فقط برای شما مردا نازل شده.
آقای افخمی: (دم در) زود برمیگردم.
خانم افخمی: اگه حوصله‌ت سررفته برگردیم.
آقای افخمی: کجا؟
خانم افخمی: کجا؟ خونه‌مون. همش دلواپس اینم که نکنه گربه بره سروقت قفس قناریهام و قناریهام از ترس لال بشن. اگه دس خودم بود میگفتم همین حالا.
آقای افخمی: (صدایی که دور می‌شود) فردا صب.
خانم افخمی: (با خودش) شاید فقط خیز و پف‌وباده، نه چاقی سلامتی. چی به‌روزت اومده مرد؟ پای بساطت که مینشستی خلقت باز بود. مهربون بودی. براش چایی میریختم. با تک انگشتا لوزینه میذاشت زیر زبونم. قربون صدقه‌م میرفت. واسه‌ی همین هی چاق میشدم من. اون‌وقتها من چاق میشدم، تو لاغر؛ حالا تو چاق میشی، من دارم آب میشم.
مکث.
صدای امواج دریا. هوهوی نرم باد. هیاهوی دور و مبهم شناگران و ساحل‌نشینان در زمینه‌ی گفتگو. 
شیرین: از دس من اوقاتت تلخه؛ پنهون نکن. چشاتو از من ندزد. (خنده‌ی ته گلو) عین بچه‌ها! چطوره بشینیم همینجا؟ نگاه بکنیم به دریا. ( می‌نشینند) از دریا خوشت میاد؟ خب، معذرت. تموم شد؟ مامانت دعوات کرده که دیگه با آدمای غریبه حرف نزنی؟
آقای افخمی: اون زنمه. مادر بچه‌هامه.
شیرین: چندتا بچه دارین؟
آقای افخمی: سه‌تا.
شیرین: دو دختر و یه پسر؟
آقای افخمی: نه. یک دختر و دو پسر.
شیرین: میدونی الانه چی دلم میخواس؟ یه پسرکوچولو. بش اجازه میدادم فوتبال بازی کنه- هافبک.
آقای افخمی: چی؟
شیرین: هافبک، همینجوری. تو از باغ‌وحش خوشت میاد.
آقای افخمی: ندیدم تا حالا.
شیرین: بدم میاد من. ( مکث خیلی کوتاه) تو به برنامه‌ی تدریس زبان رادیو گوش میدی؟  
آقای افخمی: نه... یعنی یادم نیست.
شیرین: یه روزی من رادیو رو روشنش کرده بودم، همینطور از بیکاری دیگه، یارو گفت تدریس زبون یادم نیست چی‌چی، من گفتم وای! من که هیچ زبونی سرم نمیشه حالا هرچی میخواست باشه حتی چینی، یارو گفت سزار یه ناپسری داشت چنین و چنان، من گفتم چه بامزه، ناپسریش فوتبال میکرد شاید، یارو گفت سزار از ناپسریش خوشش نمی‌اومد، من گفتم خب معلومه هیچکس خوشش نمیاد یعنی تابه‌حال ندیده‌ام هیچ ناپدری از ناپسریش خوشش بیاد یا هیچ ناپسری از ناپدریش خوشش بیاد و این چیزیه که تازگی نداره اصلاً، یارو گفت سزار ناپسریشو دید که یه شمشیر بسته بود کمرش، من گفتم چه حیف همچه پسری دیگه محاله فوتبالیست از کار دربیاد چه رسد به‌اینکه هافبکم بازی کنه، یارو گفت سزار گفت: (صدایش را کلفت می‌کند) چیه پسرم، خودتو بستی به شمشیر؟ من گفتم وای چه حسود، اقل‌کم میگفتی حالا برو فوتبال بازی کن خب، مثلاً این اداها بتو نیومده یا از همین حرفها دیگه، بعد یارو گفت، به یه زبون گفت که من هیچی سردرنیاوردم ولی لابد همین‌ها را دوباره گفت. یعنی راسی‌راسی فوتبال نبوده زمون سزار؟
آقای افخمی: حقیقتش اینه که من نمیدونم. من هیچ‌وقت فوتبال بازی نکردم.
شیرین: نباید مال خیلی‌وقت پیش باشه.
آقای افخمی: فوتبال؟
شیرین: نه؛ سزارو میگم.  
آقای افخمی: دقیقاً نمیدونم. من در تاریخ سررشته‌یی ندارم. 
شیرین: فکر نمیکنی زبون فارسی، حالاها، خیلی یادگرفتنش آسون‌تر شده از روزی که اون قدیما میخواست درسش کنن.
آقای افخمی: چطور مگه.
شیرین: آخه بنظر میاد طفلک‌ها مجبور بودن اول دستورزبانو بنویسن بعد فارسیو اختراعش کنن. 
آقای افخمی: گمون نکنم.
شیرین: که آسون‌تر شده بشه؟  
آقای افخمی: نه؛ این که اول مجبور بودند دستورزبان بنویسن.
شیرین: قضیه‌ش برام عین قضیه‌ی مرغ و تخم‌مرغه. اول زبون بوده یا اول دستور زبون؟
آقای افخمی: دقیقاً اینجوری...
شیرین: پس سعدی علیه‌الرحمه فارسی چطوری یاد گرفت؟
آقای افخمی: تو کوچه‌بازار. خب، سفر کرد؛ دود چراغ خورد. مکتب رفت. مرد فاضلی بود...
شیرین: ها. پس اول دستور زبان یادش دادن.
آقای افخمی: تو مکتب‌خونه‌هایی که ما میرفتیم فقط «عمه‌جزو» بود. دستورزبانی در کار نبود. نه نبود.
شیرین: تو که با سعدی علیه‌الرحمه هم‌مکتب نبودی. تو از کجا میدونی؟ دیدی مچتو گرفتم!
آقای افخمی: میشه حدس زد. (مکث کوتاه) دوستانت کجان؟
شیرین: تو آبن. دیگه از من دلگیر نیستی، نه؟
آقای افخمی: نه. چرا باشم؟
شیرین: بیا بریم تو آب. ده یالا. (دستش را می‌گیرد)
آقای افخمی: نه. نه. چطوری بگم، من هیچوقت نرفتم تو آب.
شیرین: باور نمیکنم. یعنی تابه‌حال شنا نکرده‌یی؟
آقای افخمی: بلد نیستم. دیگه از من گذشته که یاد بگیرم. 
شیرین: عیبی نداره. خودم یادت میدم. هواتو دارم. راه بیفت دیگه. (دستش را می‌کشد)
آقای افخمی: دسمو نکش. خب، میام. اما فقط همین دما.
شیرین: حالا تو بیا. 
(صدای چلپ‌چلپ آب. موج‌هایی که به پروپا می‌خورد)
آقای افخمی: دیگه کافیه. تا همینجا بسه.
شیرین: اوا. آب تا کمرتم نیس. نکنه میترسی؟
آقای افخمی: (مورمور شده از تماس با آب ناآشنا) نه، فقط عادت ندارم.
شیرین: تو میترسی. تو از آب میترسی. (بلند) بچه‌ها! بچه‌ها! این بره کوچولوی ما از آب میترسه. (خنده‌ی ته‌گلو) ترس نداره. خودتو ول کن تو آب، ببین چه کیفی داره، اینجوری. (درآب رها می‌شود. دست‌وپایی می‌زند. برمی‌گردد.)
مسعود: (از فاصله) خیسش کن که در نره.
شیرین: عین گربه از آب رم میکنی. ترس نداره که، بیا جلوتر.
آقای افخمی: من نمیتونم. میترسم زیرپام خالی شه.
مسعود: (از فاصله نزدیک‌تر) سرشو بکن زیر آب!
ایرج: (از فاصله) بذار ترسش بریزه!
رضا: (از فاصله) آب بپاشین روش!
(هر سه مرد شناکنان می‌رسند. آب می‌پاشند.)
آقای افخمی: آخ، نه. نکنین. بذارین برگردم. (نفسش کم‌کم به‌شماره می‌افتد) من شنا بلد نیسم. تحمل ندارم... آخ، کورم کردین. چه تلخه آبش... چه شوره... نفسم... نفسم بند اومد. من.. من..
شیرین: ولش کنین حالا بیچاره رو.
(یک‌به‌یک از آب پاشیدن روی مرد دست می‌کشند.)
رضا: دیگه بسشه، بابا. ترسش ریخت.
مسعود: چه تفریحی کردیم، خدا!
ایرج: حالا یه مسابقه‌ی استقامت. همه حاضرید؟ پیش بسوی افق‌های دور!
(صدای دسته‌جمعی شناگرها که کم‌کم محو می‌شود)
آقای افخمی: نفسم... قلبم... (سرفه می‌کند) چه تیری میکشه. اینجا وقتش نبود... شیرین! قلبم... نجاتم بدین. (دست‌وپا زدن ناامیدانه در آب) شیرین! ..(صدایش با قل‌قل آب قاطی می‌شود یک‌بار دیگر سرش را بیرون می‌کند) شیر... (بسته شدن آب. یک موج بلند. آرامش)
خانم افخمی: (باخودش) به‌من میگفت موهات بوی بابونه‌ی کوهی میده. چه حرفایی به‌من میزد- همش تروخاص. سرشو گذاشت زیرگوشم، گفت: عروسک خانم شیرین شمایل. (پق خنده)
یک موج بلند. صدای صفیر دور یک مرغ دریایی که آرام محو می‌شود.


قاسم هاشمی‌نژاد 
از مجله تماشا- شماره ۳۳۸- ۲۱ آبان ۲۵۳۶ شاهنشاهی (۱۳۵۶هجری شمسی)