Friday, June 12, 2015

همینگوی و سانسور آنگلوساکسونی




ماکس عزیز
کی‌وست فلوریدا
۱۶ فوریه ۱۹۲۹

 
عکس‌های ماهی تو این‌جاست. حضورت در اینجا محشر بود. ما که خیلی حال کردیم. زودتر از این‌ها می‌خواستم برایت نامه بنویسم، اما چه کنم که این گلودرد لعنتی، که موقع بیرون کشیدن یک ماهی از زیر یخ دچارش شده‌ام، امانم نمی‌دهد. نمی‌دانی پسر، عجب هیبتی داشت. وقتی به قلاب بود چه تقلایی می‌کرد. از آن گنده بک‌هاش بود. بعدش چارلز هم یک کوسه گنده توی خلیج گرفت. سه‌ساعت ونیم باهاش دست و پنجه نرم کرده بود. میگفت عینِ یه دلفینِ تر و فرز می‌پریده بالا و شلاقی خودش را به آب می‌کوبیده.
خبر خوشی است که آن‌ها می‌خواهند داستان را پاورقی مجله‌شان کنند، آن‌هم با این قیمت، شانزده هزار دلار، عالیه. گفته‌ای که می‌خواهند تکه‌هایش را بزنند، اگر غیرمعقول نباشد و داستان را خراب نکند، خیالی نیست، اما خودت می‌دانی که توی یک متن همه قسمت‌ها به‌هم مربوط است. اگر پاساژی (قطعه‌ای) از آن بخواهد حذف شود، باید یک‌جوری نشان بدهیم که قسمتی از متن قلم گرفته شده است. ممکن است فکر کنی این مته به خشخاش گذاشتن است، اما این متن یک پاورقی معمولی نیست. مردم کنجکاو هستند، بعد که کتاب را ببینند، می‌فهمند چه چیزی از آن حذف شده است و بدجوری گندش درمی‌آید. منظورم این است که خلاصه در اخته کردن متن خیلی دقت کنید که چیزی ضایع نشود و در عین‌حال آن کلمه‌های قبیحه و یا پاساژهای کذایی یک جوری درز گرفته شود. در یک کلام نه سیخ بسوزد و نه کباب.
در مورد دست‌مزد هم گرچه فکر می‌کنم، نمی‌شود روی هیچ گاوبازی قیمت گذاشت، بدک نیست، راضی هستم. تو دست و دل‌باز هستی و من هم قدرشناس هستم. شاید همین روزها درخواست کمی پول کنم. ببخش اگر نامه‌ام خیلی سردستی بود.


           ارنست 

-------------

ارنست عزیز
نیویورک
۲۴ مه ۱۹۲۹ 
دارم متن را آماده می‌کنم که بفرستم تا غلط‌گیری‌اش کنی. وقت‌مان کم است، دست‌دست نکن، البته انتظار هم ندارم سرسری کار کنی. این کتاب ارزشش را دارد که بیش‌تر رویش وقت بگذاری. سه بار آن را خوانده‌ام و هر بار بیشتر لذت برده‌ و متأثر شده‌ام. کتاب محشری است. در نمونه‌خوانی آن دقت کن.
ناشرها و دلال‌های فروش کتاب آن را خوب خوانده‌اند و می‌دانم سخت به آن علاقه‌مندند. سه ماهی روی کتاب تو وقت گذاشته‌ام و موارد کوچکی را در حاشیه برایت نوشته‌ام که خواهی دید. چند مورد هم به‌نظرم آمده که می‌توانی تغییر دهی، جسارت می‌کنم و آن‌ها را به تو می‌گویم؛ چون می‌دانم به‌قدر کافی انتقادپذیر هستی و اگر نپذیرفتی من صددرصد با نظرت موافق خواهم بود، زیرا اطمینان دارم از آن آدم‌های باشهامتی هستی که تسلیم نقد درست می‌شوند، جسارت کشف حقیقت که بیش‌تر نویسنده‌های دیگر فاقد آن هستند، در تو هست.
لُب مطلب این است که حذف بوس و کنار لطمه‌ای به کتاب نمی‌زند، فقط ترا از شر سانسور در امان نگه می‌دارد. گرچه تصمیم‌گیرنده تو هستی و هرچه تو تصمیم بگیری همان درست است. 
خوب و تندرست باشی، اگر توانستی برایم بنویس.

ماکسی
---------------

ماکس عزیز
۷ ژوئن ۱۹۲۹
همین حالا نوشتن یک نامه طولانی و نفس‌گیر را درباره آن سه کلمه لعنتی که باید حذف شوند، تمام کردم. نمی‌خواهم درباره ویستر بد فکر کنی. تلگراف تو همه چیز را برایم روشن کرد. دیگر برایم مهم نیست و مطمئن باش که تو را مقصر نمی‌دانم. اصلاً از موقعی که تلگراف به‌دستم رسید دیگر درباره آن فکر نکرده‌ام. باورکن که قدر پیشنهادهای تو و ویستر را می‌دانم و آن‌قدر احمق نیستم که ناراحت شوم. بی‌خیال من، تو مراقب خودت باش؛ می‌دانم که تو هم آن تب یونجه لعنتی را می‌گیری، مرض بدی است. کوه را از پا می‌اندازد و نمی‌خواهم توی این هیرو ویری حرف آن کلمه‌های لعنتی را که قرار است حذف شوند، بزنم.
آن‌ها می‌خواهند زبان خشک رسمی خودشان را به‌من تحمیل کنند و من فکر می‌کنم که یا نباید بنویسم و یا از تمام قابلیت‌های زبان در نوشته‌ام سود ببرم .هیچ‌وقت کلمه‌ای را بی‌جا و نابه‌جا استفاده نکرده‌ام، برای همین وقتی به من می‌گویند کلمه‌ای را حذف کن فکر می‌کنم باید جای آن را در متن خالی بگذارم تا آن جای خالی نشان بدهد که کلمه بسیار واجبی از متن حذف شده است.
هوا امروز خیلی خوب بود و من تمام روز توی حیاط نمونه‌خوانی می‌کردم، اما حالا طوفانی است و من هم مثل بقیه مردم توی خانه هستم و پنجره‌ها را کیپ بسته‌ام. چه‌طور است بیایی اینجا پهلوی ما. الان مرداد است یا حالا بیا و یا شهریور، این‌جا هیچ خبری از تب یونجه نیست. می‌توانیم باهم دل سیری ماشین‌سواری و یا ماهی‌گیری کنیم.

ارنست


ارنست عزیز
بوستون 
۱۲ جولای ۱۹۲۹

اوضاع روبه‌راه است. خواستیم ماجرای سانسور کلمه‌ها را به دادگاه بوستون بکشانیم، به ما توصیه شد که بهتر است این کار را نکنیم، بی‌فایده است .همه آدم‌های درست و حسابی و باشعور ماساچوست با قانون «ممنوعیت کلمه‌های رکیک» مخالف هستند؛ اما توی این شهر حرف کاتولیک‌های متعصب ایرلندی پیش است، آن‌ها هستند که حکومت می کنند. از طرفی اگر اداره پست عارض شود مقام‌های فدرال هم دخالت خواهند کرد و آن‌وقت ما حسابی توی هچل می‌افتیم و اگر بخواهیم باهاشان توی جوال برویم گرفتار دعوای طولانی و وقت‌گیری خواهیم شد و کتاب را که سخت موردپسند است، تحت‌شعاع قرار می‌دهد.
تا همین‌جا هم عده‌ای معترض شده‌اند که پاساژهایی از کتاب باید حذف شود و اگر ما دعوا را شروع کنیم توجه خشکه‌مقدس‌ها به کتاب بیش‌تر جلب می‌شود و ممکن است آن موقع به نتیجه‌ای که حالا رسیده‌ایم که بیش‌تر از این نباید حرف این سه کلمه لعنتی را بزنیم.
صفتی که برای دوشیزه «ون‌کم‌پن» در کتاب به‌کار برده‌ای حساسیت‌برانگیز شده است. البته نمی‌فهمم که چرا لزوم آن را حس نمی‌کنند. به‌هرحال ما سخت جان کنده‌ایم تا کم‌ترین آسیب به اثر تو برسد و فکر کرده‌ایم نباید خودمان را برای این کلمه‌ها به دردسر بیندازیم. چون موضع محکمه‌پسندی نداریم. آنها می‌توانند خون عوام را با گفتن این که این‌ها کلمه‌هایی هستند غیراخلاقی، قبیح و یا مزخرفاتی شبیه این به‌جوش بیاورند. اگرچه می‌دانم فهم آن برایت سخت است و کوتاه‌بینی آنها برایت قابل قبول نیست. به‌هرحال من و اسکریب‌نِر ناشر، بعد از یک عالمه جر و منجر به اینجا رسیده‌ایم که تن به حذف کلمه‌ها بدهیم. ناراحت نباش، خودت می‌دانی که کتاب را عالی نوشته‌ای و الحق حرف ندارد.

ماکسی

-------

ماکس عزیز
هتل ریگینا
والنسیا، اسپانیا
۲۶ جولای ۱۹۲۹

از آخرین نامه‌ای که برایم فرستاده بودی این‌جور دستگیرم شد که کتاب طبق نمونه ستونی و صفحه‌بندی نشده‌ای که برایت فرستاده‌ام زیر چاپ رفته‌است و آن سه کلمه کذایی هم، بدون آن که مشخص شده باشد چه کلمه‌هایی بوده‌اند، حذف شده‌اند. البته جای هر سه کلمه در متن خالی می‌ماند.
من موقعیت تو را کاملا درک می‌کنم و شهر بوستون هم که قبلاً «خورشید همچنان می‌درخشد» را ممنوع کرده بود، تکلیفش از قبل معلوم بود که در مقابل این سه کلمه چه عکس‌العملی خواهد داشت. اگر این کلمات حذف نمی‌شدند و به‌جایش خود کتاب اجازه نشر در بوستون را نمی‌گرفت من بیشتر دلخور می‌شدم.
می‌دانم خود تو با حذف آنها موافق نبودی، پس توقعی هم از تو ندارم و خوش ندارم باز هم به تو به‌عنوان نماینده انتشارات بزرگ اسکریب‌نِر نامه بنویسم و شخصاً از پیشرفت کار بپرسم. می‌دانی که من طبعم برنمی‌دارد پولی را که بابتش زحمت نکشیده باشم دریافت کنم و دوست ندارم قبل از اتمام کار پولی بگیرم. ولی چه کنم با اینهمه نان‌خور که که دورم را گرفته‌اند۱. من فوقش می‌توانم هر دو سال یک کتاب تازه بنویسم و تا خرج یک سالم را پیش‌پیش توی بانک نداشته باشم نمی‌توانم دست به قلم ببرم. شرمنده‌ام که تو یکی از نامه‌هایم، راجع به آن سه کلمه، چیزهایی گفته‌ام که شاید به‌تو برخورده باشد .مطمئن باش که قصد و غرضی نداشته‌ام و عمدی در کار نبوده است. آن موقع کار نمونه‌خوانی کتاب دخل مرا آورده بود و نمی توانستم اصول آداب‌دانی را به‌جا آورم.
این روزها بدجوری کسل هستم. هر روز می‌روم و پشت میزم می‌نشینم اما دریغ از یک جمله، دیگر زله شده‌ام. البته نباید شکایت کنم. تو که همیشه معرکه‌ای. (معرکه، چه کلمه بی‌ربط و احمقانه‌ای). دیگر حالم از نوشتن درباره بدبختی‌های خانوادگی و حرف‌های مفت منتقدان بهم می‌خورد. از همه‌چیز به جز پولین، عقم می‌گیرد و دلم می‌خواهد الان تو «کی وست» و یا «یائومینگ «باشم و از این پاریس کوفتی دور. این همه نوشته‌ام، بس است دیگر .سوءتفاهم نشود، تو رفیق و هم‌پیاله من هستی. باهم ماهی‌گیری کرده‌ایم و هیچ‌‌موقع از تجارت و چیزهای احمقانه‌ای شبیه آن حرف نزده‌ایم. ولی تو به عنوان کارمند آن انتشاراتی موافق به‌کار بردن کلمات رکیک، که فرهنگ آنگلوساکسون نمی‌پسندد، نیستی. ببخش مثل اینکه که تو همین نامه‌ام بازهم گند زده‌ام.

ارنست


بعد التحریر: درمورد لگد زدن دوشیزه «ون‌کم‌پن» به بیضه‌های یک نفر چی می‌گویند. یادت می‌آید آخرین دفعه بیضه‌ها را با دماغ عوض کردیم؟ چطوره موافقی؟ 



------------------------------------ 

پانویس: 
۱- خرجی مادر به‌علت خودکشی پدر در ۱۹۲۸، نفقه زن اولش، و مخارج زن جدید که در ۱۹۲۷، با او ازدواج کرده بود، همه تحت‌تکفل همینگوی بودند.


------------------------------------
نامه‌های  همینگوی و ماکس پرکینز، سرویراستار  انتشارات اسکریب‌نر و پسران
برگرفته از مجله نیویورکر- برگردان: رامین مستقیم
از مجله رودکی- اردیبهشت ۸۶



Sunday, June 7, 2015

نامه‌ی صادق هدایت به برادرش محمود هدایت



۱۳۰۸/۱۲/۰۲




تصدقت گردم، ساعت ۴ است، در کافه نشسته‌ام. هوا خفه، بارانی، سرد، چراغ‌ها روشن است. یکی از رفقا که تاکنون با او مشغول صحبت‌های صدتایک‌غاز بودم رفت بییارد( بیلیارد) بازی بکند. تنها ماندم. به خیال نوشتن کاغذ افتادم. وقت را باید گذراند. یک نفر [vaurien] تن‌لش کار دیگر از دستش ساخته نیست. روزها هم می‌گذرد در کمال کثافت، البته می‌دانم که پول ایران، این ملت فقیر پریشان، چه‌قدر بی‌خود تلف می‌شود و به خارجه می‌رود که در مقابل آن مخارج من تقریباً هیچ است ولی با وجود این می‌بینم بی‌فایده، بدون مصرف وقت و پولی که خرج می‌کنم به حدر [هدر] می‌رود. دو ماه تاکنون گذشته پولی که به مدرسه می‌دهند از آن استفاده نمی‌کنم. آن اتاق، آن خوراک، آن وضعیت و بالاخره سر کلاس هم نمی‌روم یعنی نمی‌توانم. اگر صلاح دنیا و آخرت است و اگرچه چیزها بسته به ماندن در لیسه [دبیرستان] است از عهده من خارج می‌باشد. مدرسه نمی‌روم، مدرسه هم به ما حرفی نمی‌زند، حرفی هم ندارد که بزند. صبح را در اتاق خودم به خواندن کتاب ورگذار می‌کنم و بعدازظهر را یکی دو ساعت می‌آیم در کافه. وسایل تفریح دیگری هم در این‌جا نیست. به‌هرصورت همه این به‌کنار از تغییر شکل خودم می‌خواهم اظهار عقیده‌ای بکنم ولی باز هم چیزی به عقلم نمی‌رسد. همان اوضاع سال اول، سال دوم، سال سوم باز هم شروع شده. بر فرض هم که من را برای دندان‌سازی گذاشتند دو ماه از سال تحصیلی می‌گذرد. نمی‌دانم در چه مدرسه‌ای خواهند گذاشت. چون مدارس دولتی هست که دوره آن ۵ سال می‌باشد و سال اول p.c.n [دوره مقدماتی] را باید خواند و کسانی که باشو [دیپلم] ندارند باید ۷۰ نمره از دیگران بیشتر داشته باشند. نمرات وسط سال هم حساب است. سه ماه اول که گذشت. باری، می‌شود با همه این‌ها کلاهی سرش گذاشت و بعد از تعطیلی امتحان داد، ولی همه کارهای من همین‌طور بوده. وقتی که نمی‌شود نمی‌شود. تقصیر کسی هم نیست. هفته گذشته جزئی سرماخوردگی داشتم، رفع شد. امروز دوباره برای آقای تقی [رضوی] و سفارت کاغذ فرستادم کسب تکلیف کردم. برای سفارت نوشتم که کاغذی از تهران داشتم در آن نوشته بود وزارت معارف راجع به تغییر رشته ادبیات به دندان‌سازی من تلگرافی مخابره کرده جوابش چیست. می‌دانم نتیجه‌ای ندارد. سه نفر از شاگردان پارسال و سه نفر از شاگردان امسال که برای گرفتن تصدیق فرانسه و در قسمت ادبیات و تاریخ و جغرافی بودند استعفا داده به تهران روانه شدند. آن کسی که با من بود هنوز بی‌تکلیف است و معلوم نیست انتقال او به وزارت جنگ صورت گرفته یا نه؟ آقا جلال [تهرانی] هم این‌جا بود. سه روز است رفته به پاریس. بیست روز دیگر تعطیلات نوئل شروع می‌شود و اگر تا این مدت خبری از سفارت نرسید ترن گرفته به پاریس تقاضای کسب تکلیف خواهم کرد. اگر گفتند برگردم به لیسه [دبیرستان] مجدداً استعفا خواهم داد. هر چه بمانم گندش بیش‌تر می‌شود. تا همان اندازه هم زیادی مانده‌ام. پول زیادی هم عجالتاً در بین نیست و برای تعطیل که بروم به پاریس بی‌پول خواهم ماند. به‌هرحال تا چه پیش آید. کاتالگ آلبوم تمبر هنوز نرسیده. اگر پاریس رفتم و پولی در میان بود خواهم خرید. خدمت حضرت خدایگانی و حضرت علّیه خانم جانم عرض بندگی دارم. اخوی عیسی خان و همشیرگان را سلام می‌رسانم.


قربانت صادق هدایت

P.S- امروز دو بسته کتاب رمان ، تئاتر و غیره فرستادم.


از مجله رودکی، سال دوم، اردیبهشت ۸۶