Wednesday, December 26, 2012

پیرامون فرشتگان



رافائل آلبرتی
RAFAEL ALBERTI
ترجمه‌ی: فرود خسروانی«بیژن الهی»



 سورآلیسم اسپانیا، در کنار چهره‌های درخشانی چون لورکا و سالوادور دالی، چهره‌ی دیگری هم پدید آورد: رافائل آلبرتی که «پیرامون فرشتگان»ش در کنار «شاعر نیویورک» لورکا، از برجسته‌ترین آثار شاعرانه‌ی رآلیسم اسپانیاست. رافائل آلبرتی که به‌سال ۱۹۰۲ در اسپانیا زاده شده است، سالهاست که در بوئنوس آیرس به‌سر می‌برد، و گذشته از شعر (شعری سرشار خاطره‌های اسپانیای جنوبی و چشم‌اندازهای آرژانتین) نمایشنامه و فیلمنامه و برنامه‌های رادیویی هم می‌نویسد. او شاعری‌ست با شهرتی وسیع، شعرش به انگلیسی و فرانسوی و ایتالیایی ترجمه شده‌ست، اما انتشارش در خود اسپانیا ممنوع است. چهار شعری که می‌آید از مشهورترین کتاب او انتخاب شده است: «پیرامون فرشتگان»


                                                                                                                                              


فرشته‌ی کاذب

تا مگرمیان مقامهای ریشه‌ها
و منازل استخوانی کرم‌ها قدم بزنم.
تا مگر گوش دهم به غژغژ بی‌لولای جهان
و گاز زنم در نور محجر اختران،
در مغرب رؤیایم خیمه زدی، فرشته‌ی واژه‌های کاذب!

تمام شما
که با یک جریان آب به‌هم متصلید و مرا می‌بینید،
شما که در سقوط یک ستاره محاطید و به‌من گوش 
                                                      می‌دهید،
در صورتهای متروک خرابه‌ها پناه بگیرید.
به سقوط آهسته‌ی سنگی گوش دهید که رو به
                                        مرگ می‌خمد.

نگذارید دستها بروند.

عنکبوتانی هستند که بی‌آشیانه می‌میرند،
و پیچکی که، سترده‌ی شانه‌یی، گرمی گیرد، خون
                                                     می‌بارد.
ماه استخوانبندی مارمولکها را
می‌درخشاند در میان پوست.

به یاد آسمان باشید،
و خشم سرما نیز
در خاربوته‌ها خواهد ایستاد
یا در تظاهر بی‌گناهی گودالها که خفقان میاورد
برای یگانه راحتی فجر: پرندگان.

آنان که به زندگی میاندیشند
قوالبی از خاک رست می‌بینند
که خائنان ریخته‌اند، فرشتگان خسته‌ناشدنی:
فرشتگان خوابگرد
که مدارات خستگی را
مدرج می‌کنند.

چرا ادامه دهیم؟
پینه‌های مرطوب
محرم خرده‌ریزهای نکدار شیشه‌یی‌ست
و از پس کابوسی
شبنمی یخزده میخها را بیدار می‌کند
یا قیچی را
که کافی‌ست تا به نوحه‌گری‌های کلاغان
انجماد دهد.

هر چه بود تمام شد
مغرور باش، فرشته‌ی کاذب، از دنباله‌های محو ذوذنبان
که در هلاکت خود غوطه می‌خورند،
از کشتن مردی مرده،
از دادن طول بیدار اشکها به یک سایه،
از خفاندن خرناس سطوح جوی.

فرشتگان خرابه‌ها

سرانجام اما روز آمد، ساعت بیلها و دلوها.
نور انتظار نداشت دقیقه‌ها فرو ریزند
چرا که در دریا دلتنگی مغروقان می‌آشفت-
دلتنگی از برای زمین.
هیچ‌کس پگاهی از پونه‌ی وحشی
از آسمانها انتظار نداشت،
نه این که فرشتگان ستاره‌های زنگاری
فراز آدمیان رقم زنند.

جامه‌ها انتظار نداشتند بدنها زودازود کوچ کنند.
کمایی بسترها از سپیده‌یی قابل کشتیرانی گریختند.

تو صحبت بنزین را می‌شنوی-
از فجایعی به‌علت لغزشهای بدون شرح‌خاطره‌ها.
در فلک نک و نال می‌کنند از خیانت گل سرخ
من با روحم غیبت باروت می‌کنم که قاچاق می‌شود
به سمت چپ نعش بلبلی از رفقایم.
نزدیک نیا.

تو هرگز نپنداشتی سایه‌هات
به دنیای سایه برگردد،
وقتی گلوله‌ی ششلولی سکوت مرا داغان کرد.
سرانجام اما
آن دومی فرا رسید
در لباس مبدل چون شب
چشم در راه گورنوشته‌یی.
آهک زنده پرده‌یی‌ست پُرتکان
از نمایش مردگان.

به تو گفته‌ام که نزدیک نیا.
از تو فضای کوچکی خواسته‌ام برای تنفس
که فقط برای درک رؤیایی کافی باشد
و فقط برای یک تهوع بی‌اختیار
برای ترکاندن گلها و دیگهای بخار.

ماه
پیش از تصادفات رانندگی چه لطیف بود
و از دودکش کارخانه‌ها به کوره‌ها می‌آمد.
حال، بر نقشه‌ی نامنتظر بنزین،
لکه‌دار می‌میرد،
با فرشته‌یی بر بالین
که با جان کندن او شتاب می‌دهد.
مردان روی، قیر، سرب،
همه از یادش می‌برند.

مردهای قطران و لجن
همه از یاد می‌برند
که این قطارها و کشتیهاشان
در چشم رس پرنده فقط لکه‌ی روغنی‌ست
در وسط دنیا،
که خواهان پناهی هر سوی می‌رود.
آنها همه از یاد برده‌اند،
همچنان که من، همه‌مان.

و حال کسی انتظار ورود از قطارهای تندرو نمی‌برد،
یا ملاقات رسمی نور از آبهای قرق،
یا رستاخیز صداها
در طنین‌هایی
که ذغال می‌شود.

فرشتگان زشت 

تو بوده‌ای،
تو که در گند، گند بدبخت باتلاقها خوابی
تا مگر سیه‌روزترین طلوع تو را در شکوه کود
رستخیز دهد،
تو بوده‌ای دلیل این سفر.

پرنده‌یی قابل نیست
از آبشخور یک روح بنوشد،
آنگاه که، خواه‌ناخواه، این فلک از راه آن یکی
                                                   می‌گذرد
و این سنگ یا یکی دیگر
افترا میزند به ستاره‌یی.

ببین.
ماه می‌افتد، گزیده از تیزاب،
به چالابها که آمونیاک
حرص عقربها را خیس می‌کند.
جرأت اگر کنی فقط یک پا برداری،
قرون آینده بدانند که دیدن خوبی آبها ساده‌ست
و باک نباشد که چه چاه‌ها و لجن‌ها منظره‌ها را تیره
                                                       می‌کنند.
باران تارتنان به‌تعقیب منست.
مسلم‌تر از این چیزی نیست
که مردی طناب شود.
به این توجه کن:
گواهی کاذبی‌ست گفتنش که ریسمان
دور گردن خوشایند نیست،
و این که مدفوع پرستو
رفعتی می‌دهد به اردیبهشت ماه.
ولی من به‌تو می‌گویم:
سرخگل به آفت‌زدگی سرختگل‌ترست
تا بر آن برف محو آن ماه پنجاه ساله.

به این نیز توجه کن، پیش از آن که سفر را به
                                           گور بسپاریم:
آنگاه که سایه‌یی در لولاهای در میخ میندازد،
یا پای منجمد فرشته‌یی
بیخوابی ساکن سنگی را
بر خود هموار میکند،
روح من، نادان، می‌رسد به کمال.

حال سرانجام غرق می‌شویم.
وقت آنست که دستها به من دهی،
و از من بخراشی قراضه‌ی نور را که حفره‌یی به دام
                                                          میندازد،
و برایم بکشی
این واژه‌ای شر را که می روم بخراشانم
بر زمین گدازان.

فرشتگان مرده

اکنون بجوی، بجویشان:
در بیخوابی آبگذرها که خود از یاد رفته است،
در مجاری فاضلاب که از سکوت کثافت گرفته است.
نه دورتر از چالابها که ابری نتواند داشت،
چشمهای سرگردان،
حلقه‌یی شکسته
یا ستاره‌یی پامال.

چرا که من آنها را دیده‌ام:
در آن بیلهای قلوه‌سنگی آنی که از میان مه نمودارست.
چرا که بر آنها دست سوده‌ام:
در غربت آجری متوفی
که از برجی یا بارکشی به برزخ افتاده‌ست.

هرگز نه دورتر از دودکشهایی که می‌رمند
یا برگهای چسبنده که بر کفشهای تو می‌چسبند.
در این همه.
پس در آن جرقه‌های آواره که بی‌آتش می‌سوزد،
در متروکی دندانه‌دار که آن اثاثه‌ی فرسوده تحمل
                                               کرده است،
نه دورتر از نامها و یادگارها که یخ می‌بندد بر دیوار.

اکنون بجوی، بجویشان:
زیر قطره‌یی موم که جهانی را در کتابی دفن می‌کند،
یا در امضایی بر یکی از بریده‌های نامه‌ها
که لوله می‌کند غبار.

جایی نزدیک طشتی گمشده،
یا کف کفشی سرگشته میان برف،
یا تیغی که لب پرتگاهی افتاده‌ست.


از مجله تماشا
شماره ۴۸- ۲۸ بهمن ۱۳۵۰


Saturday, December 22, 2012

هفت شعر از یوهانس بوبروسکی











JOHANNES BOBROWSKI

ترجمه‌ي فرود خسرواني «بيژن الهي»



یوهانس بوبروسکی- شاعر و داستان‌نویس آلمانی- در نهم آوریل ۱۹۱۷، در تیلسیت Tilsit- پروس شرقی- به‌دنیا آمد. در کونیگسبرگ (Konigsberg) تحصیل کرد و تاریخ هنر خواند. در ۱۹۴۱، که در روسیه سرباز بود، اولین شعرهایش را نوشته بود اما هنوز به چاپ نداده بود. دیرزمانی نگذشت که جزء زندانیان جنگ شد و تا ۱۹۴۹ به آلمان بازنگشت. در این سال مقیم برلین شرقی شد. در دهه‌ی ۵۰، چند شعری از او در مطبوعات آلمان شرقی درآمد، اما در ۱۹۶۰ بود که کارش، در خلال نخستین جنگ آثار شاعران آلمان شرقی، به آلمان غربی راه یافت. در سالهای میان ۱۹۶۰ و ۱۹۶۵، دو مجموعه‌ی شعر منتشر کرد و یک داستان و دو مجموعه‌ی قصه. همه‌ی این آثار، در دوچاپ مختلف، هم در آلمان شرقی انتشار یافت و هم در آلمان غربی، و در این دو دیار، و نیز در اتریش و سوئیس، موفق به دریافت جوایز مهم ادبی شد.

خانه‌ی کنار جاده

آبی.
هوا.
درخت بلند
که دورش ماهیخوار می‌پرد.
و خانه،
زمانی، جا که اکنون
بیشه، فرو می‌کاهد، 
کوچک و سپید
خانه، و کورسوی سبز،
یک برگ بید.

باد. این، راه نموده مرا.
دم آستانه میارمم.
باد مرا پوشانده. تا کجا باید
پی آن می‌رفتم؟ من هیچ 
بالی ندارم. غروب
کلاهم را
می‌پرانم طرف پرنده‌ها.

گرگ ومیش. خفاشان
بر سرم می‌تازند. پارو
شکسته، پس فرو نمی‌روم، راه می‌روم
بر آب.


آوازهای روسی

مارینا
می‌خواند
از برجی میان منظری از صخره‌ها،
سه رود
پایین پای او، اما
شب و سایه‌های باد
در پرواز.

دلداده‌ای زیبا،
درخت من،
بلند میان شاخسار تو
با پیشانی عور
پیش ماه
می‌خوابم،
دفن بالهام.

می‌خواهم-
تو به من
یک حبه نمک می‌دهی،
ارمغان دریایی
بی‌سفر، به‌تو من
یک چکه‌ی باران می‌دهم
از دیاری
که در آن هیچکس نمی‌گرید.


شهرک شمال روسیه

پریده‌رنگ
کنار راه شمال
فرود آمده دیواره‌ای کوه. پل،
بیشه‌زار کهن،
سواحل بوته‌زار.

آنجا نهر می‌زید،
سفید میان ریگ، کور
فراز ماسه. و کاغ کلاغان
نام تو را می‌گوید: باد
در تیرهای شیروانی، دودی
سوی شامگاه.

می‌آید،
فروزان در ابر،
پی بادها می‌گیرد،
مراقب آتش است.

آتش دوردست بانگ برمی‌دارد
میان دشت،
دور. آن که سر می‌کند
به نزدیکی جنگلها، روی نهرها،
میان خوشبختی چوبین دهات، می‌شنود
به‌شامگاه،
گوش خوابانده بر زمین.

مرگ گرگ

میان بیشه و رود -
اینک اما شب،
در مهتاب،
گرگها، سایه‌های بلند،
رفته‌اند. ولی گراز من می‌آید،
شیردل،
زارعی مشتاق
به درون مزرع

خزان،
رود در زوال می‌گذرد با
مه‌ها! اکنون فصلی تاریک
قوز می‌کند دم دیوار بلند،
دم یخ،
جغدها به برف می‌تازند
فیف‌کنان به گرگ‌ومیش
شراعی از خواب،
گمشده.

اما گسیخته. نشانه‌هایی بود
از کشتزار
بر جاده.
میامدم با تبری بر دوش.
نزدیکی یخپاره.
گرگ غنوده، شکم دریده،
با تهیگاهی تیپاخورده.

خوک - می‌گویم -
خوک کوچک پردل،
حساب آن دیو را رسیده‌ای.
شادم به شنیدن خره‌ات، مرا
گرم می‌دارد
در تاریکی.

آتش و برف

آتش،
بیشه‌ی غان
می‌سوزد از امواج سیاه،
از کوهه‌ی دود
می‌جهد شعله،
رقص وحشی شعله، فریبایی
پوست را می‌گیرد،
فریبایی شعله.

در دریا
جاده‌یی‌ست،
یک چشم درشت جانور،
گشاده و گریان،
مژه‌یی سبز
بر گونه‌یی از نمک،
خنکا،
فریبایی خنکا.

هردو
- مرد جوان -
فریبایی شعله،
فریبایی خنکا، رقص
فراز ابر،
خنکای نمک یا برف، مرد جوان
در اولین ساعت روز، نازنین
از زور خستگی،
سرش از سایه.

در نفسم،
آتش و برف، می‌زیم.
پس تو می‌آیی در آتش،
پس تو می‌آیی فردا
در برف.

سالهای دریاچه

بیابان. برابر باد.
کرخت. رود غرق
در ماسه.
شاخه‌های زغالشده:
دهکده‌ی پیش روی سترده*. بعد
دریاچه را دیدیم -

- روزهای دریاچه. روزهای نور.
ردی در علف،
برج سفید برپاست
همچو سنگ مزاری
متروک مردگان.
بام فروشکسته
در کاغ کلاغان.
- شبهای دریاچه. جنگل
به مردابها فرو می‌افتد.
گرگ پیر،
فربه از مکان سوخته
رمیده از شبحی.
- سالهای دریاچه. مد زره‌پوش.
تاریکی صاعد آبها. روزی
خواهد خورد
به‌پرندگان غوغای آسمانی.

شراع را دیدی؟ آتش
در دور ایستاد. مرگ
سترده را پیمود.
گوش می‌خواباند برای رنگهای زمستان.
زوزه می‌کشد
برای ابر عظیم برف.

* قطعه زمینی از جنگل که برای زراعت آن را از درخت خالی کرده باشند. (فرهنگ اصطلاحات جغرافیایی- از احمد آرام و دیگران).

دریاچه کنار

آنچه هنوز زندگی دارد
در ریگ روان
زیر پرکهای ماهی بزرگ -
سبز کاهنده، جلبک، خزه‌یی
که بر ماه میاویزد،
صبح، آن‌گاه که او غرق می‌شود -

چون کلامی‌ست نگفته،
شنفته در تهی دهان،
در مس گیجگاه،
در گیسو. رانده می‌شویم به‌ساحل،
با دستهای آبگونه، عشق من،
سپید.

بیا،
سردست، بوریا
گوش به‌ما خواهد داد،
روی اندازی روی آه،
دیواره‌ی جیرجیروی بیشه.
خواب، زمزمه‌یی،
دراز میکشد با ما.



از مجله تماشا
سال اول- شماره ۵۰- ۱۲ اسفند ۱۳۵۰

Tuesday, December 18, 2012

قصه‌ی فاطمه و شعرهای دیگر گونر اکلوف









 GUNNAR EKELöF
«ترجمه: فرود خسروانی «بیژن الهی
                                                                                       
گونر اکلوف به‌سال ۱۹۰۷ در استکهلم زاده شد، در خانواده‌یی ثروتمند. در جوانی مجذوب عرفان شرق شد. با نوشته‌های «ابن‌عربی»- عارف بزرگ اسلام- آشنایی یافت و، به قول خودش، آنچه را که «سمبولیسم» و «سوررآلیسم» می‌توان دانست، نخست از این راه دریافت. با فکر مهاجرت به هند، به لندن رفت تا در مدرسه‌ی السنه‌ی شرقی تحصیل کند، اما بعد از این تصمیم دست کشید و به سوئد بازگشت تا در دانشگاه اوپسالا تحصیل زبان فارسی کند. هر چند که بعد، یک ناخوشی طولانی از ادامه‌ی تحصیل بازش داشت. در این زمان بود که نخستین شعرش را نوشت. دومین سودای بزرگ و دیرپایش موسیقی بود و در سالهای ۱۹۲۰ به پاریس رفت تا موسیقی بیاموزد، اما دیگر مستغرق جذبه‌های شعر شده بود. در پاریس بود که بیشتر شعرهای نخستین کتابش«دیرگاه بر زمین» را نوشت. این کتاب در ۱۹۳۲ منتشر شد و توجه ناقدان شعر را چندان جلب نکرد. اما هنگامی که کتاب «آواز گذر» را در ۱۹۴۱ منتشر کرد، دیگر به‌عنوان یکی از پیشروان شعر معاصر سوئد شناخته شده بود. شعرهایی که در اینجا آورده‌ایم از دیوان شاهزاده ۱۹۶۵Emgion است و از «قصه‌ی فاطمه» ۱۹۶۶. در ۱۹۶۷، آخرین کتابش- «راهنمای جهان زیرین»- منتشر شد و او خود در ۱۹۶۸ از سرطان گلو درگذشت. او، امروزه، بزرگ‌ترین شاعر معاصر سوئد قلمداد می‌شود و یکی از درخشان‌ترین چهره‌های ادب عرفانی مغرب‌زمین در عصر حاضر.



قصه‌ی فاطمه

پنج بار سایه را دیدم
رد که می‌شدیم سلامش کردم
بار ششم اما
در یکی از کوچه‌های تنگ آن شهر زیر خاک
یکدفعه برابرم ایستاد
راهم را بست
به‌من هر چه درمیامد از دهنش
-گفت
:بعد پرسید
 مرا برای چه وازده‌ای؟»
برای چه جفت سایه‌ات نشدی؟
 «خیلی زننده‌ام؟
:جوابش دادم
آدمیزاد چطور می‌شود جفت سایه‌اش بشود؟»
عادی‌ست که بگذارم
دوقدم پست سرم
پا بردارد
 «.تا تنگ غروب
پوزخندی زد و شال سیاهش را
 :تنگتر به‌چهره کشید
«بعد غروب چه؟»
،آدمیزاد آنوقت دو سایه دارد
یکی از فانوسی که پست سرگذاشته
:یکی از فانوسی که پیش رو دارد
این دو تا هم هی
 «.جا عوض می‌کنند
:پوزخندی زد و دست روی دیوار بغل گذاشت
«پس من سایه‌ی تو نیستم؟»
گفتم که: چه می‌دانم
«.سایه‌ی که‌ای
و داشتم می‌رفتم
که او دستش را را بلند کرد و در مهتاب
نقش سیاهش را
:روی دیوار سفید نشان داد و بازگفت
«پس من سایه‌ی تو نیستم؟»
:جوابش دادم
می‌بینم تو که‌ای»
تویی که مرا باید ببری
«.من که نباید تو را ببرم
:پوزخندی زد، گفت
به‌خانه‌ی تو، جان دلم؟»
«یا به‌خانه‌ی خودم؟
«.و من گفتم: «به خانه‌ی خودت

با تو حرف می‌زنم

با تو حرف می‌زنم
با تو حرف می‌زنم
از ته این دلم
می‌دانم جواب نمی‌دهی
جواب چطوری بدهی
وقتی که تو را خیلی‌ها با فریاد
!می‌خوانند
تمام آنچه من می‌خواهم اجازه‌یی‌ست
بدهی اینجا منتظر بایستم
که علامتی به‌من بدهی
از ته این دلم از
خودت

در عصر

سکوتی افتاد در عصر که انگار
هر کسی چیزی انتظار داشت

 «کور پرسید: «حبیبی، ستاره‌ها چه می‌گویند؟
گفت: «درجاده‌ی شیری یک انبان گنده برف می‌بینم
!یک گله‌ی خالی- که خبر می‌دهد از هوای بد
«باز هم او پرسید: «حبیبی، ستاره‌ها چه می‌گویند؟
چشمکی می‌زنند، نورشان یکنواخت نیست»
ستاره‌های این‌گونه از زمین‌لرزه خبر می‌دهند و
«...از کولاک                                    
 !باز هم اما پرسید: «حبیبی، ستاره‌ها چه می‌گویند؟
آب انداخته‌اند»
هر پرتوی که میندازند
اشکی‌ست
 :بر این‌چه می‌گذرد
مردم بی‌پناه در جاده‌ها گریزانند
یا که در سرما چندک زده‌اند
دور آتش بته‌ها
یکی برانداخته، آری
زیتون بنان مقدس را
که قوتشان* می‌داد
تا قوت به‌آتش دهد
 «.و به‌زندگی نفسی دیگر

 .به‌معنای غذا و روزی، نه به‌معنای نیرو*

بند کفش‌فروشی دیدم

بند کفش‌فروشی دیدم
ته یک کوچه
در بازار
می‌خواست به من بندکفش بفروشد
!من که کفش ندارم
بندهای سرخ، بندهای سیاه
بندهای نخی و ابریشم
نمی‌دید که من پابرهنه‌ام
حتماً کور بود یا دیوانه
شاید هم عاقل بود
ما به‌هم سلام کردیم
«با این نشانه که «می‌دانی
.و هر دو خندیدیم

به‌خوابهام

به‌خوابهام
 :یک صدا شنیدم که
  حبیب* ، خود این پیاز را -
دوست داری یا
فقط لایه‌یی‌ش را؟
این به‌دلشوره‌یی بزرگم انداخت
این سؤال معمایی
!این سؤال زندگیم بود
جزء را از کل
بیشتر می‌خواستم یا
کل را از جزء
نه، هر دو را می‌خواستم
هم جزء کل و هم خود کل
.در این انتخاب هم نقض غرض نبود

  .این واژه و نیز واژه‌ی «حبیبی»- که در شعر دیگری می‌آید- تعبیر مترجم نیست، از خود شاعر است*

تو که روز غصه پیشم آمدی

تو که روز غصه پیشم آمدی
چه دارم بدهم به‌تو
که من هم با دستهام می‌بینم
حلقه‌های طلا
یا که یک حلقه‌ی تنها
در نرمه‌ی گوش
یا یک ماهسنگ در پره‌ی بینی
شاید جراحی بربر
می‌توانست رشته‌یی بدوزد از نقره‌ی خام
در شکاف میان سینه‌هات
و تصویر مرا به‌آن بیاویزد
یا اگر نمی‌شود از آن که نامرئی‌ست
تصویری ساخت
!شاید آن‌جا آینه‌یی بیاویزد
دور دو انگشت پا
حلقه‌هایی خواهی داشت از طلا
که می‌شود لمس کنم اما
نمی‌شود که ببینم
و به‌سر تاجی
از سکه‌های طلایی
- و من برای تو خواهم گفت
قصه‌ها که نه- آوازها
تا ببینم در دل
چشمهای تو تاریک می‌شود
و در ته چشمهات
برق سرخی از شراب
و دورشان
 .حلقه‌یی آب زلال
 
پاییز یا بهار

-پاییز با بهار
چه تفاوتی؟
 - به جوانی یا پیری
چه اهمیتی؟
به‌هرحال تو ناپدید می‌شوی در
تصویر کل
شده‌ای محو، محو شدی
همین حالا یا لحظه‌ی پیش
یا بگو هزار سال پیش
ولی ناپدیدی تو
.می‌ماند

از مجله تماشا
سال اول- شماره ۵۱- ۱۹ اسفند ۱۳۵۰

Saturday, December 15, 2012

ده شعر از جمشید چالنگی


با سپاس از مهدی یزدی



نگرش تازه‌ای
 -از درون-
به جان و عاطفهی شاهنامه

وقتی کسی هوشنگ چالنگی را بشناسد، ناخودآگاه بنام جمشید (تئاتری‌نویس خوب ما) که برسد، درنگی تردیدآمیز خواهد داشت: زیرا که هوشنگ چالنگی، براستی چنان درخشان است که برادر را با همه تیزبینی شاعرانه ـ درپرتو قرار می‌دهد. اما، این‌ها ما را به ستمگری در مورد جمشید، شاعری که از سال‌ها پیش ـ در مجلهٔ خوشه ـ شعر‌هایش را خوانده‌ایم، بر نمی‌انگیزد و بقول معروف «هر کس جای خود را دارد» و جمشید، در پهنهٔ شعر جوان ما، امیدی امیدبخش است ـ و باز هم ـ امید که گرفتاری تئاتریش، مانع از این نشود که شعر را ـ هنری که در آن دستی ماهر دارد ـ کنار بگذارد. جمشید چالنگی را در شعرهای بعدیش خواهیم دید و بهتر خواهیم شناخت، به شرط آنکه به زبانی ویراسته‌تر و پیراسته‌تر برسد. این شعرهای او، اتفاقاً در موسم مناسبی چاپ می‌شود. موسمی که در آن سخن‌ها از شاهنامه است و توس و جشن حماسه‌های آن. 
  م‌ـ آتشی         
 
(۱)
نبرد رستم و سهراب
سپر‌ها
چون نشیمن ابر

و بازتابه‌ها

که از پریشانی بگویند و

قصه‌ها

اینک

نهال آرزو در خم آب

و پیچش تن

که آکنده از پند پیر نیست

پس زنگ را بنواز و

لب فرو بند

تا بگویمت

هر آنچه می‌پنداشتی

از دلیری مسکون
(۲)
قامت رستم
تپنده در هذیان ماهیچه
و راست از ترس قامت

که دورادورش تن‌ها

افزایش غبار است از سم اسب

و رو در رو

تنش صدا

که می‌خواهد نام را

اینگونه سپر افتاده و

بازوان به رحم

که گیاه اینک

خود را از همه پنهان‌تر می‌سازد

مگر رعد بخوابد از راست

تا فراخنای شمشیر

کبود کند میدان را

(۳)  
قامت سهراب

گیسو رمیده از ‌‌نهایت پیچش
و زین مانده در خوان
می‌خروشد
تا کلید‌هایش را بشناساند به خود
و صبح‌هایش را
که برایش گفته بودند
از دلیری
اگر که برگ نبود و ساز
می‌دانست
که همه، جز آنچه وهم نمی‌پندارد
انگشتانه‌ایست در افق
اینگونه هراسناک از سقوط
پا بر زمین می‌کوبد

(۴)
طلبیدن سهراب رستم را به جنگ
نبشته بر کردار
از گره کهن

پس نام خود را بر کوه بکن

و فرود آی از خم خویش

تا کمر

گشاده شود در گور

که گردش زخم

پندار چشم است در ترنم خون

اینک آنگونه بمان که من

پرش نیزه را در قلب

ستاره کنم

(۵)
درگیری رستم و سهراب در روز اول

چشم بود و خشم
گاو رمنده از دو ساعد و زانو

برگشته از تلاطم خاک

آنگونه

که فراستی بایست در خور آب

ایستاده رو در رو

و افکنده بر کمند

تا سینه بساید بر سنگ

و خنجر

شناسنده استخوان گردد به تعمید

اینک ترکش آسمان

دهان بر خورشید می‌گشاید و

موج

کنش ماهیان را

فلسی می‌گرداند


(۶) 
پاسخ رستم به سهراب

مرا که نمی‌توانی بیابی
نهاده بر فرق
از گرده اسب
تا جهش شمشیر را از غلاف
لفظ شب بگردانم
پس
برابر رمیده از خروش نام
بکام نمی‌گردانمت
بر پشته کرم
که ‌‌نهایت از ستیز می‌انگیزد
کاهیدن تن را
اینک در نگرش
تن‌ها سپر آویزان می‌ماند

(۷)

خواهش رستم از سهراب

پذیرا گرد
نمک ابر را
که بارش زمین ‌‌نهایت اندوه نیست
بر کفل، گونه‌ای متبرک
خواهندهٔ همه خوابهاست
روینده در چپاچپ
که بشارتی می‌رسد تا بگردی گرد خویش
و بشتابی چون کمان در زه
برخیز که من
دامن زده‌ام در خون
و آرنج نهاده‌ام بر زمین

(۸)

پاسخ سهراب
کشف پلک
در آستانه دردهای شاخک
پس
گروی سوزش بال را چه خواهی داد؟
پا نرفته از زیان
و تبر برای تو که گویش را
در کلمه دود می‌کنی
و ـ سر از هر دو دست ـ
پندار می‌گردد
که شقیقه‌هایت اینک
نفس را می‌شناسد
(۹)
نبرد در روز دوم

گرداگرد
چگونه شاخ شکسته می‌شود در آب؟
برکه‌ها
که از امواج، تنفس کوسه‌ها را می‌شناسد
با اندوه جسم
که کمند خاک را به زنجیر کرده است
و بازوان
گرم‌تر از صدای تسلسل
آنگونه که چشم فرو بیافتد
و لب به بخشش گشوده گردد
(۱۰)
نبرد سوم و کشته شدن سهراب به دست رستم
نوادهٔ آسمان
دود می‌انگیزاند در دهان تو
که خاکستر خود را
بر دشت می‌افشانی
و می‌ایستی
تا هر چه بود
شناخت شود در کلمات
و نام
صدای زنی می‌شود
به هنگام زفاف
تا پیشانی‌ات بشکند در انگشتانی ستبر
پس
بازوبند را برگیر
که نوشدارو تو را نمی‌بخشد
از آنچه بر جای می‌نهی
چون نی
برای زنی به هنگام زفاف
و آسمان
می‌دانی برای تو نه از این بیش
که خود را
بیافکنی در نیزه‌ها
اینک
کسی برای تو نشسته است
و دهانه خندق
بیش از توان توست.

از مجله تماشا
شماره ۳۷۲
۲۴تیر ۲۵۳۷ شاهنشاهی (۱۳۵۷شمسی)