Tuesday, October 10, 2017

نامه سهراب شهید ثالث به کریستال اورتمان







۳۰ ژوئن ۱۹۹۱


با تمامی آرزوهای خوب برای مسافرت تو به وطن. می‌دانم و صمیمانه اعتقاد دارم که حالت بهتر خواهد شد و - حتی تو هم - در یک چمدان خودت را خوشبخت‌تر احساس می‌کنی تا در یک قصر*. مواظب ناتاشا باش، که مواظب تو باید باشد و مواظب خودت باش. اجازه نده که هیچ دزدی وارد شود و خودت را عادت بده که پارس کنی! قرص‌هایت را فراموش نکن! کارت را فراموش نکن! همان‌طوری زندگی کن که دلت می‌خواهد و همان‌طوری که خوب است. زیرا که خوب و بد، زندگی و رنج، باران و آفتاب همه رفتنی هستند! آن طوری زندگی کن که اگر روزی پس از صد سال روی گورت علفی سبز شد، هیچ‌کس جرأت نکند روی آن پا بگذارد. صادقانه و صمیمی زندگی کن! زیرا خودفریبی ثمری ندارد. سفر خوبی به خانه داشته باشی.

« و من پس از آن مگس خوشبختی هستم!


چه زنده، چه مرده باشم.»

این «دوباره آخرین» نامه است!

چه‌قدر از نامه متن... فرم!


سهراب


 • نامه سهراب شهید ثالث به کریستال اورتمان تدوینگر فیلم‌هایش
  سهراب زندگی ساده و بی‌آلایش را به زندگی در چمدان تشبیه می‌کرد. ناتاشا نام سگ کریستل است 
.
 • برگرفته از ماهنامه فیلم شماره ۲۲۳ مرداد ۱۳۷۷

Wednesday, August 30, 2017

در میان سکوتی بلند




مظلومیتش را دوست می‌دارم؛ آنگونه که مُرد.
انگار می‌توان بی‌هیچ لغزش انسانی، بر ابدیّت معصومیت و موجودیت کسانی چون نعیم موسوی پای فشرد. 
بی‌انکار حرکت منظومه که علم گفته‌ست؛ انگار می‌توان برای همیشه DEAی نعیم را دید. آخر این مظلومیت‌ها می‌بایست بر فرازهایی همیشه قابل رؤیت باشند. (در میان سکوتی بلند)، (کیفر کوچک)، (برای اینهمه یاس)، با (چشم رو به گریه)، (جام آخرین).
دوست عزیز من نعیم موسوی که شعر در نزد او، گاه با Expressive همشهریش ابونوّاس، موجودست.
در کارهایی که از او نام برده‌ام و جای‌جای در تعداد دیگری از کارهایش آنگونه‌ست که شعر اتفاق افتاده است. (در میان سکوتی بلند).

   هوشنگ چالنگی
                                                                                                                       ۷۶/۵/۲۵   



 ----

اینجا
هیچ نفسی مرا نمی‌پذیرد
مگر
نفس‌های معطّر سیب
که وسوسه‌ی سقوط من است
تا فرو ریزم و
از نو
به جستجوی خود برآیم
اما هیچ‌گاه ندانسته‌ام
که آدمی
در پایان خویش
شکل می‌گیرد!



---

جامه بر سر جام دریده‌ام
در میان دوزخ و
دانش این جنون
که ایام سپید بی‌نام
پُر سازد مرا
از لذتِ این افق‌های گرداگرد
تا کتف‌ها را بگردانم
به‌سوی آتش
تا گمراهِ راهِ خود باشم
و لاجورد باز
از سپیدی خوابهام بگذرد.
تا آشنایِ جان
جایش به‌جاست.
از تاریکی‌ی نفس‌ها
پروایم نیست.
دیوانه‌ام
        اما 
در رفتار کودکی زیبا!


-
و با سپاس از محمدحسن موثق عزیز