Wednesday, February 29, 2012

چهره ی سوم از حکایت این گوشه ی نیلی


سلام، عزیزی.
قربون شکل ماهت میرم- خیلی ممنون که نامه نوشتی. باز من بی عار و تنبل رو خجالت دادی. به امام حسین دوست هم دوستای قدیم. از نازی پرسیده بودی گفته بودی یه چیزایی. بابا حالا واقعاً می فهمم که در دروازه رو میشه بست و از این حرفا نه. بابا، یه کمی ناخوش و اینجور چیزا بود که رفع شد دیگه (خب تو که می دونی چی باید اضافه کنی و خودتم می دونی که الان دلت می خواد با یکی اقلاً درددل کنی از اینهمه بدبختی پشت سرهم. خب به این بگو دیگه. ولی داشت فکر می کرد این نصفه شبی گفت پاره ش کنه ننویسه و بعد گفت نه و خواست یه جور دیگه شروع کنه که نشد خب. همینطور فکر کرد، پاشه بره یه خورده آب بخوره یه قهوه یی چیزی دم کنه و تنبلی اش اومد ولی ناچار بود دیگه. پاشد اومد توی آشپزخونه و ترتیب گاز و اینجور چیزا و همه ش فکر می کرد که دنباله شو بنویسه یا نه و دید اصلاً حوصله شو نداره- از پنجره ی آشپزخونه بیرونو نگا کرد و دید مث سابق هیچی اقلاً نیس و دیوار روبرو مال ساختمون روبرو آجری و بدون اینکه بخواد، دید داره تو این تاریکی آجرای ندیده رو می شماره و خنده ش گرفت و گفت نکنه خودشم خل شده. و برگشت این "سلام عزیزی" رو پاره کرد و اصلاً پشیمون شد که چرا نوشته و دلش می خواست تلفنو وصل کنه با یکی درددل کنه که اول گفت با پرستار بیمارستان نازی حرف بزنه و بعد پشیمون شد و گفت اصلاً با خود نازی حرف بزنه و بعد دید دکتر قدغن کرده و خواهش هم بکنه فایده نداره. بعد فکر کرد برای خانواده ش بنویسه و بعد دید که نازی التماس کرده بود که به مادرش اقلاً رحم کنه و دید اقلاً این یکی رو راست می گفته و بعد گفت به یکی از این دوستای قشنگ تلفن کنه و هر چی از دهنش درمی یاد بگه و بعد نتونست و یه دفه دید بین اتاق و در آشپزخونه هاج و واج مونده).
این دفه یه کاریش می کنم اصلاً می رم با خود نازی صلاح مصلحت می کنم اقلاٌ به یکی از فامیلاش میگم و بعد سعی می کنم یکیشونو وادار کنم بیاد. کی رو؟ ولی راسی، اصلاً هیچکی تو این... نیس. ( که دید صدای قلقل کتری بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و کتری رو درآورد و با قهوه اومد و تلفنو همیجور وصل که کرد دید زنگ می زنه)
الو.
- کجا بودی؟
- عزیز تویی.
- آره خیلی وقته، خواهش کردم...
- تا حالا نخوابیدی.
نه- تو خواب بودی.
نه دو شاخه رو کشیده بودم
(بعد نشنید که نازی چه میگه تو فکر بود که جریان نامه رو بهش بگه و بعد نگفت. گفت از پرستارش بعداً می پرسه).
- چکار می کردی عزیز.
- قربونت بشم. داشتم فکر می کردم پاشم بیام پیش تو.
- نازنین منی تو خل.
- خب چطوری.
- خوبم، خیلیم خوبم، چه خبر از دانشکده.
- هیچی- هنو خبری نیس مث سابق، خوب حالت جا اومده.
- ....
- دکتر چه میگه.
- دکتر؟ ماهه، دکتره.
(که چی اگه بودی می دیدی که چطور دستای این می لرزید و خوب کرد موضوع رو عوض کرد. بعداً می رفت هر چی از دهنش درمی اومد به دکتره می گفت- پدر...) سگ.
- چی میگی؟ سگ چیه؟
- هیچی یه مرتبه یادم اومد سگی را لقمه یی هرگز....
- خل شدی دختر.
- نه بابا.
- راستی جریان طرفو می دونی.
- آره.
- دروغ میگی دیگه- چرا که نگم آخه (دید آب کتری داره سرد میشه- شروع کرد ریختن توی فنجون و بعد هی یه چیزایی در جواب قشنگ گفتن- و بعد همینجور که هی قهوه آماده شد یه قورت رفت بالا که) چی می خوری عزیزم؟
- قهوه، بفرما.
- نوش جون.
- مام هستیم.
کیه این دیگه.
- این خانم پرستارمه.
- سلام برسون.
- چشم اونم سلام می رسونه.
- خب دیگه بگو-
- می خواستم فردا زود بیای.
- زود که نه، هم تو باید بخوابی هم من.
- نه. من دکتر می یاد، باید باشم.
(لعنتی- لعنتی).
- باشه-
- قربون تو.
- میشه با پرستارت حال و احوال کنم؟
- چرا که نه.
- سلام خانوم.
- سلام، حالتون؟
- ممنونم، خسته نباشین خانوم.
- خواهش می کنم وظیفه مونه.
- لطف دارین خانوم- می بخشین که فضولی می کنم نازی که گوش نمی کنه.
- نه- بله بگین-
- شما می دونین که چی اونو به این روز انداخته.
- خب تقریباً.
- پس به آقای دکتر هم بگین- یعنی میگما (مستأصل) بگین من خواهش می کنم قربون صدقه شون میرم.- ولی من به سرم زده اون دکترشه- خب بله شما کاری کنین که اون نفهمه بله دیگه خواهش می کنم ازتون.
- خانوم مث خواهر منه.
- چی میگی خل (معلومه که می پره وسط).
- می گفتم تو خلی- فردا باید بخوابی به کشیک بعدی بگه.
- من نمی دونم چند تا دکتر دارم.
- من دکتر نیستم عزیز، دامپزشکم، ضمناً تو شونزده تا دکتر داری تا چشتم دربیاد-
- قربون تو-
- خداحافظ.
- فردا تلفن کن.
-چشم- نه اصلاً میام (که اینو قطع، قهوه یه قلب خورده- سرد شده. دید چه شده که این اصلاً بعد پشیمون شد گفت دنباله ی نامه رو می نویسه خب دیگه- و از نو شروع کرد ولی چه جورم)
سلام عزیزی، نامه ت رسید. خیلی خوشحال شدم، نازی هم همینطور. اتفاقاً گفت من جداگانه براش می نویسم- خودت که می دونی در دروازه رو میشه بست، در این فلان که می دونی. ولی به جان تو، دل هر دومون یک ذره شده برات، لامسب، یه مرخصی چیزی بگیر بیا اینطرف ( چی داره می نویسه خودشم نمی دونه. فکر کرد ای کاش یه نامه داشت از روش می نوشت و اتفاقاً بد فکری نبود و پا شد توی قفسه بین کتابا و کاغذا گشت و بالاخره چند تا پیدا کرد و شروع کرد به خوندن ببینه کدوم مناسبه، که ای- مادر مهربانم را قربان می روم. نه. ای نامه که می روی. نه اینم که نمیشه. پدر عزیزم را قربان می روم. از حال من بخواهید (همه ی نامه های فرستاده نشده) دختر عزیزم سلام (نه یه لحظه پشیمون شد ولی هر چی فکر کرد دید هیچی نمی تونه پیدا کنه و سحر بود و خوابش هم می اومد ولی بازم گشت. کتابارو ورق زد. هم مال خودش هم مال نازی. یادش اومد که تو مدرسه همه ی انشاهاشو نازی براش می نوشت و حالام نامه هاشو- آه بالاخره باید یه چیزی پیدا بشه. از اون لباسا که تازه اومده بنویس، پولش که چقد میشه بفرستم. از وسطاش خوند- می دونم دانشجویی و گرفتار. خب ما هم بودیم ولی این دیگه بی معرفتیه- ها انگار همین جورا- ولی نه نشد- اما بالاخره توی کتابای نازی پیدا کرد. نه یکی و نه دوتا. سه چارتا نامه ی فرستاده نشده و مناسب ترینشو پیوند زد به این). تو اقلاً می دونی من یکی، از این نامردیا ندارم- اونا که شنیدی دروغ بود دیگه. مث قضیه شکستن پاش که مادر پیرشو اونقد لرزوندن. تو مطمئن باش که هیچی نیس. ان شاالله امتحان که تموم شد با هم می یایم و اینهمه افترا تموم میشه (خودشم همه ش همین امیدو داشت.) حالام که این نامه رو برات می نویسم تو کتابخونه ی دانشکده هستم و چمن روبروی کتابخونه رو یه آفتاب محشر کرده، جات خالی یاد قدیم می افتم. دلم یه ذره شده برای اون وقتا- راستی ننوشتی بچه دار شدی یا نه، حال حسین چطوره؟ همه ش هی از دلواپسیا و اینجور چیزها نوشته بودی. خدا لعنتت کنه- از خودت یه خورده بنویس اقلاً- البت یادت باشه از آشپزی و اینجور چیزا ننویسی، خودت که می دونی - بنویس وضع خارج رفتن حسین چی شده- هنوز دوتایین یا نه سه تا شدین، دیوونه این دفه مث خانم بزرگا نوشته بودی. راستی راست میگن هر کی عروسی کنه عوض میشه اما نه اینقدام دیگه. ( هی نازی می خواد خط بزنه نامه رو نمی ذارم) قربونت میرم. منتظر نامه ت هستم. توروخدا خودت می دونی چطور با مادر، قشنگ حرف بزنی، بش بگو که هیچی نیست- نازی ام جداگانه برات می نویسه- خودتو تو آئینه ببوس.
قربونت بشم....
- که (که دید نورو- یه لحظه نور سفید- پلکاشو از خستگی درآورد- حوصله ی دوباره خوندن نامه رو نداشت- اما دوباره چرت اومد سراغش- بدجوری ام- رفت طرف رختخواب، طرف تخت که ریخته و پاشیده بود. همینجوری. که خودشم گرفتار شد- مث نازی- هق هق بی خود. البته نفهمید- اصلاً نفهمید. اگه می فهمید که سرشو اینطور به دیوار تکیه نمی داد. بجای رختخواب جلوش- فقط صدای هق هقش بود- فقط- نور سفید داشت تاریک می شد- زیر پلکهاش سیاه سیاه- حجرالاسود.
با کی بود؟)
- عزیزی، سلام.


علی مراد فدایی نیا
از مجله تماشا- شماره 305- 28 اسفند 2535 شاهنشاهی(1355 شمسی)

Monday, February 27, 2012

چهار شعر از فرامرز سلیمانی

سوگواره

از سفر شاهنامه آمدیم،
با کولبار حماسه
            سوار بر شبرنگ
و بر روز راندیم...
از دیدگاه نگران کوه
                    و دشت،
تا فراسوی افق.
و بر شب راندیم...
و آتشی که در راه
             برافروختیم،
توفانی بزرگ
در فراخنای گیتی
              پدید آورد
و پسانگاه
که شعله ها،
          فرونشست،
در آنسوی،
             تو،
                تنها بودی.
 *
از سفر دور و دراز شاهنامه می آئی
با قامتی
       که اسطوره ی بیمرگی ست.
و پهلو به پهلویت
اسبی بی سوار...
و واپسین منزلگاه نگاه
پرستشگاه سترگ آتش پایاست.

با باد، خاکستر

برهنه،
زیر باران،
تن شوی!
بهار، شبیخون زده است.

بهار
    شبیخون،
              زده است.
تنی،
میان شعله،
در هجوم نگاه،
بی تفاوت،
         می سوزد
و باد،
      خاکستری شده است.

رؤیای بلند خواستن

پیش از گذشتن،
رؤیای بلند خواستن
پلکهای شب را
             تفسیر می کند.
در خم راه،
مسافر کدامین خطه
میهمان چشمهای منتظر است؟

تنها،
آنسوی دیوارها
نسیم،
     سپیده را
بر چهره ی خیابان،
                  می پراکند.
و پلکها،
       رؤیاها را
             می روبند.
پلکهای همیشه با رؤیاها...

خانه هامان، به دور از هم

خانه هامان،
      فاصله ها،
         به دور از هم،
بینمان،
       حشمت هراسناک دیوار.
         -پاسدار نبودن و نسیان-
و نقش جستجوگر ناخن،
          حکاک مکتب عصیان.
تفسیر آوازهای بی پاسخ.
تصویر یأس.
تصویر کوچ.

خانه هامان،
فرسنگها،
         به دور از هم.
و طنین پهنه ی تنهائی
از جوانه های فریاد
بر خنجر خونین حنجره.
و سکوت لزج
          در متن هر پنجره
تندیس کال بیهودگی و پوچی.

خانه هامان،
             لحظه ها،
                   به دور از هم،
با بسی دیوار.
اینهمه دیوار،
بازگوی استغاثه های عاشقانه
نقال پیر حماسه های جاودانه.


از مجله تماشا
شماره 344- 3 دی 2536 شاهنشاهی(1356 شمسی)

Sunday, February 26, 2012

آقای سلیم

1

یا کرام الکاتبین خودت رحم کن. ملحفه را کنار می زند. تمام پشتم سرخ‏ است. سطح آن از دمل‏های بزرگ فاسد پوشیده شده، با دهن باز مثل آتشفشان. خدیجه با لگن آب یخ بالای سرم ایستاده است. باندها را در آب فرومی برد و روی‏ پیشانیم می گذارد. دستهایش تازه و خنک است. به هرجای پوستم دست می کشد از کرختی بیرون می آید. کف پایم را با آب سرد و الکل طبی مالش می دهد. صامتی‏ صدایش می زند. از اطاق بیرون می رود. سقف سرخ است. لکه‏های متورم سیاه از شکافهای آن به زمین می‏چکد. پتوی خاکستری را با پا کنار می زنم.

2

با سمیه توی باغهای هلو گردش می کردیم. عمه‏جانم به بدنه ی سماور گرد آجر می مالید. لب رودخانه نشسته بود و آواز می خواند. توی علفها نشستیم‏ و دلمه ی گوجه‏فرنگی خوردیم. به سمیه گفتم دلم می خواهد قهرمان بشوم خندید و دستهایش را در آب فرو کرد. موهای درازش افشان شد.

3
پیرزن یزدی روی تخت نشسته بود. داشت موهای سرخش را شانه‏ می کرد. چشمش که به من افتاد زد زیر خنده. انقدر خندید که سست شد و به پشت‏ روی تخت افتاد. من هم خنده‏ام گرفته بود. سعی می کردم رویم را به دیوار کنم.
از لای انگشتها نگاهم کرد. باز خندید. با لبهای خشکیده و دهان سرخ خالی‏ صورت پر چروکش از زور خنده بنفش می شد پرسیدم چرا انقدر می خندی؟ چی‏ ِمن تورو به خنده می ندازه؟- گوشاتون. گوشاتونو توی آینه نیگا کنین. از زور خنده‏ گوشتهای شکمش را چنگ زد. در آینه ی روشوئی نگاه کردم. به گوشهایم پنبه چسبیده‏ بود. عین خروس شده بودم. خودم هم خندیدم.
4
خدیجه و صامتی بالای سرم ایستاده‏اند. خدیجه می پرسد. پاشویه لازمه؟ - نه دیگه ازش گذشته. خیلی دیر خبر شدیم. یادته اون پیرمرد؟ خدیجه لبهایش را گاز می گیرد. پتو را روی پاهایم می کشد. هردو از اطاق خارج می شوند.


5

وقتی باران می آمد ماهیها روی آب جمع می شدند. دهن‏هایشان را باز می کردند حباب‏ها را می‏بلعیدند. کوزه‏های سبزه را لب حوض چیده بودند. از اطاق روی‏ حوضخانه صدای چرخ‏خیاطی می آمد. رفعت شیشه‏ها را برق می انداخت. خانم معلم‏ همسایه برای شاگردهایش تخم‏مرغ رنگی درست می کرد و از من می خواست که روی‏ هرکدام یک گلبوته بکشم.
6
یک وری روی تخت خوابیده بود. صورتش را زیر چراغ میگرفت. جوشهای‏ پیشانیش توی نور برق می زد. تنش چرب و جوان بود. درجه ی تب را توی دهنش‏ گذاشتم، نفس تازه و مرطوبی به پشت دستم خورد.با انگشت گونه‏هایش را لمس‏ کردم. بعد دستم را روی پوست گردنش گذاشتم. پره‏های شهوی بینی‏اش تکان‏ می‏خورد. گلویش مثل دل کبوتر می زد.
7
در کوچه‏هائی که برای عزا سیاهپوش بود راه می رفتم. بچه‏های دبستان‏ اسدی، به خانه برمی گشتند. میوه‏فروش چهارچرخه‏اش را کنار دیوار نگهداشته‏ بود. چراغ‏توری پت‏پت می کرد. صدای اذان که بلند شد تمام فروشنده‏ها بطرف‏ حوض دویدند. به خانه رسیدم. آقا جانم روضه داشت. تمام اهل محل را دعوت‏ می‏کرد. صبح‏ها با صدای قرآن خواندش از خواب بیدار می شدیم سمیه توی حوضخانه‏ چای می‏ریخت و حشمت می برد. من به اطاقم رفتم و شروع به درس خواندن کردم. امتحان مثلثات داشتیم.
8
خدیجه لای در را باز می کند و با اشاره به صامتی می‏گوید بیاید مرا ببیند صامتی او را لای در نگه می دارد و به کپلش دست می کشد. او با صدائی نازک و غلطان می‏گوید. حالش خیلی بده؟ صامتی جواب نمی دهد بعد در را می‏بندند و می روند.
9
توی هوای خاکستری صبح از خواب پریدم . تنم سرد و کرخت بود قلبم‏ منقبض می شد. دلم بهم می خورد. چراغ عمه‏جانم روشن بود. نور آن به تدریج‏ در مه خاکستری صبح حل می شد. یاد آن دوتا لاله ی آبی افتادم که روی تابوت‏ می سوخت، از بالاخانه صدای تلاوت قرآن نمی‏آمد. شاخه‏های درختان غان‏ از برف سنگین بودند.


10

از در بزرگ و زنگ‏زده وارد بیمارستان نصیریه شدیم. باران شن‏ها را خیس کرده بود و با بوی گل و توتون حالتی تازه و روستائی بوجود می آورد. از جلوی گاراژ و تعمیرگاه گذشتیم. یک نفر داشت زیر یک فولکس خاکستری جک‏ می زد. دستهایش تا مچ سیاه بود. ته گاراژ یک اتوبوس قدیمی دیده می شد. روی گردوخاکهای بدنه ی آن با انگشت نوشته بودند(ماشا اللّه) یک نفر سرش را از پنجره ی طبقه دوم بیرون آورد به ما اشاره کرد که بالا برویم. به اطاق دفتر رفتیم. شوهر خاله‏ام مرا به رئیس بیمارستان معرفی کرد دکترسمندری با ما دست داد بعد گفت که اینجا یک بیمارستان دوازده اطاقه است و یک نفر آدم‏ خیرخواه به اسم نصیری آن را وقف مریض‏های علاج‏ناپذیر کرده است و چون امیدی‏ به زنده ماندن بیماران نیست مسئولیت بیمارستان خیلی کم است. این حرفها را که می زد چشمهایش غمگین و کدر می شد. شوهر خاله‏ام تصدیق کرد بعد گفت که‏ من کارگر سوهان‏پزی هستم ولی میل دارم شبها هم کار کنم، محجوبانه لبخند زدم. قرار شد از فردا مشغول کار بشوم.
11
سقف اینجا خیلی ترک دارد. موریانه‏ها و سوسکها از لای ترکها سر می کشند و جیرجیر می کنند. خانم وهابی پنجره را باز گذاشته است. باد می آید و خش‏ خش روزنامه‏ها را بلند می‏کند. توی روزنامه عکس چاق‏ترین زن دنیا را چاپ کرده‏اند. چاق‏ترین زن دنیا چطور از پله بالا می رود؟
ناله ی مریضها مثل یک زوزه ی پایان‏ناپذیر توی راهرو می‏پیچد.
12
به اطاق دفتر رفتم و پشت میز نشستم. خدیجه هم آمد کشیک آن شب و با من و او بود. از وقتی دکتر سمندری مرد؛ کارهای بیمارستان را ما پنج نفر اداره می کردیم. من و صامتی و سه‏تا زن پرستار. صامتی روزها کار می کرد من شبها. اوقات بیکاریم‏ را به کارگاه سوهان‏پزی می رفتم. وقتی دیدم کارهای بیمارستان زیاد است آنجا را ول کردم. خدیجه گفت: امروز چندم بُرجه؟- به نظرم سیزدهم. به پول احتیاج داری؟ نه هنوز که زوده ایشا اللّه یک هفته دیگه. گفتم بشین درجه ی بخاری روهم زیاد کن. لب صندلی نشست بعد با خجالت گفت آقای سلیم شما خرج کی‏رو باید بدین؟ -عمه‏م و دخترش. از کمر فلجه.- منم خرج مادرمو باید بدم با برادرای کوچیکم که‏ مدرسه می رن. اون یکی که کلاس هشتمه خیلی باهوشه آقای سلیم.
از توی راهرو صدای اخ‏ وتف آمد. صامتی وارد شد. دستهایش را پای‏ بخاری گرم کرد: گفت: باز ممکنه بارون بگیره. بهتره روی ماشینا بِـرِزِنت بکشیم‏. گفتم ولشون کن اون قراضه‏هارو.
-واسه صاحبانش که قراضه نیستن فردا که بخوان تحویل بگیرن هزار جور ادعا دارن.


13

صامتی روی پله‏ها ایستاده بود و داشت ناخن می گرفت. پرسید تا حالا کجا بودی؟- سوهون‏پز خونه. مکافات عجیبی بود. بالاخره از شرش راحت شدم و حالا می تونم تمام‏ وقتمو توی بیمارستان بگذرونم. از پله بالا رفتم وارد راهرو شدم. مثل همیشه از بوی خون و رطوبت و الکل پر بود. خدیجه از ته راهرو پیدایش شد. داشت لگن ادرار یکی از مریضها را می برد. گفت آقای سلیم مریض‏ نمره پنج کمپرس لازم داره .-وسائلشو حاضر کن الان می یام. رفتم توی دفتر. چراغ‏ روشن کردم. نور زرد روی دیوارهای چرک دوید. کتم را بیرون آوردم. روپوش‏ کهنه‏ای که به میخ آویزان بود پوشیدم. از توی راهرو سروصدا بلند شد. داشتند نعش مریض اطاق دوازده را بیرون می بردند.  پسرش بین مریضهای دیگر نقل و حلوا تقسیم می کرد. در را بستم. بخاری را روشن کردم. کاغذهای باطله را توی سبد ریختم. صورت اسامی بیماران را برداشتم. اسم علوی را از بین آنها خط زدم. حسابش‏ هزار و چهارده ریال می شد. خدیجه با قوری آبگرم و پنبه و صابون منتظر بود. به اطاق راحم‏ رفتیم. مثل همیشه چشمهای سرخ و متورمش را به سقف دوخته بود. انگار که درد را حس نمی کرد خدیجه پتو را کنار زد. لگن را زیر چانه‏اش گذاشت. تنش بو می داد. موهای خاکستریش‏ بهم  چسبیده بود. عرق لزج و چسبناک از گوشه ی شقیقه‏هایش به پائین لیز می خورد. خدیجه پنبه را در آب فرو کرد و به دستم داد. سرد شده بود. آنرا روی پیشانی‏ راحم گذاشتم خدیجه گفت خانم وهابی می خواد از اینجا بره. میره خونه یه سرهنگ‏ کلفت بشه.-عجب احمقیه. آدم کار به این آبرومندی‏ رو می ذاره میره کلفتی؟ - منم همینو بهش گفتم ولی بگوشش نمیره.-پس کارش نداشته باش. خودش یه روز پشیمون میشه. باز برمی گرده همین جا. خدیجه پنبه‏های تازه را به دستم داد. قبلی‏ها را با پنس برداشت چشمهای راحم را سه دفعه کمپرس کردم و قطره چکاندم. جویبارهای آبی از گوشه ی آنها سرازیر می شد و تمام صورتش را خطخط می کرد. خدیجه پرسید بسش نیس؟
-چرا بسه، دوا باید به اندازه مصرف بشه، نه کم و نه زیاد، به اندازه... - شما حرف دکتر سمندری‏ رو میزنین. اون خدا بیامرزم ورد زبونش همین جمله بود. دستهایم را توی دستشوئی شستم. راهرو تاریک بود و نورهای کج و کدر از لای‏ درها بیرون می زد. ناله‏های بیماران از ته راهرو پیش می آمد.
14
داشتم از مدرسه برمی گشم روی نیمکت‏های سبز باغ ملی نشستم. اردکها دور حوض راه می رفتند. سطح آب از برگهای خشک پوشیده شده بود. یک دختر کنار حوض‏ ایستاد و فواره‏های خاموش را تماشا کرد.
آفتاب عصر پائیز روی موها و پشت گردن لاغرش می تابید کفشهایش گلی‏ شده بود. اردکها سر یک کرم با هم دعوا کردند. برگشت و به من خندید. صورتش‏ از یک خنده ی کامل روشن شد. با هم به دعوای اردکها خندیدیم. بعد دستهایش را در جیبش کرد و رفت. توی نفس خرمائی باغ گم شد.


15

سپیده که می زد سرم را روی میز می گذاشتم و به خواب می رفتم. بوی جوهر توتون مانده دماغم را به خارش می‏انداخت. یک ساعت می خوابیدم . بعد صورتم را می‏شستم. چای شیرین و نان‏قندی می خوردم و مشغول کار می شدم. بعد یک مرتبه‏ مریض شدم. حس کردم یک چیزی زیر پوستم می لولد و هی بزرگ می شود. انگار گل آتش بود که می سوخت. کم‏کم به سینه‏ام سرایت کرد و حالا بالا هم می آورم. غذا توی معده‏ام بند نمی شود.
16
سوسکها روی سقف راه می روند و ردپایشان بجا می ماند. سوسکهای کثیف‏ و بدبو. یکی از دیوارهای اطاق شکم می دهد. شکم دیوار گوشتی و سرخ است‏ دلم می خواهد به آن چنگ بزنم. دیوار گوشتی نفس می‏کشد و توی شکمش چیزهای‏ مجهولی می لولد. یک نفر توی درگاهی نشسته است. تن گنده‏اش سیاه و پشم‏آلود است. لوسی به من گفت همه‏چیز خیلی زودتر تمام می شود. او به من گفت چشمایت‏ کج است و پاهایت خمیری، مشت‏هایش را گره کرد و روی میز کوبید. دوات مرکب‏ افتاد و شکست. لیقه‏ها روی زمین پخش شد. همه ی آنها را با خشک‏کن جمع‏ کردم. خارهای درخت را کندم. مزه ی خون می داد. پشت بامها هواگیر نداشت. یک زن چادر سیاه سر کوچه ایستاده بود و داشت فال می گرفت. سیم‏های خاردار را توی آب فروکردند. سمیه غروب کرده بود. سلام صادقانه. سلام صادقانه ی ابیقور در روزهای یخ.
حشمت می توانست کشتی‏گیر خوبی بشود مدال برنز بگیرد. توی باغهای‏ هلو زنبورهای زهری پرواز می کنند.
سامیه. سامیه خاتون تو تارزن زبردستی هستی. تو آدم را به باغهای غمت‏ مهمان می کنی. از زیر پنجه‏هایت یونجه‏زار سبز می شود. تو علفها را خوشبو می کنی. سامیه، تو هیچ وقت در ماداگاسکار گم شده‏ای؟ ماداگاسکار. سان دومینیکو و جزایر فیجی ،بوته‏های کدو و سکنگور در پالیزهای خیس تنها هستند. حشره‏های دم‏ طلائی در تمام بعدازظهرها وزوز می کنند. حیما پدرت بود. صلابت خروسهای‏ جنگلی را داشت، وقتی که روی تخت دراز می کشید چوبها می لرزید ماهیهای‏ پرده از توی دست لیز نمی‏خورند.
پنجره‏های فلزی گشوده به روی باد. حیما! تو اسطوره‏ای؟
دستهایم ترک‏ترک می شود. تمام درختهای غان را-با-تبر بریده‏اند.

غزاله
تهران-آذر چهل و شش

از مجله آرش - شماره 14- بهمن 1346

Monday, February 20, 2012

شعرهایی از هرمز علی پور



این نسل، نسل اندیشه و رویا، دارد بخوبی پا می گیرد و جا باز می کند. شعرهای علی پور را قبلاً هم در تماشا خوانده ایم. اما اینک سرایش او هر چند در نیمه راه است، ولی درخشندگی خورشید را دارد. 
شعر متفکر و تخیلی که نوعی سورئالیسم را نیز در کنار خود ارائه می دهد. این ها از بهترین شعرهای هرمز علی پور و همچنین از بهترین شعرهای نسل اوست. نسلی که بی باکانه قدعلم کرده و غبار و خشار کهنگی غلاف فرسوده را از تن افشانده است. هرمز علی پور بی شک شاعر درخشانی از این نسل است.


منوچهر آتشی



«از جان عشق»

به روی آب بند است
دستی 
که سمت جادو را نمی داند.

از جان عشق 
چه می خواهند
اینان که دل به خدمت گندم دارند؟

به پیشباز این ناز شاهانه
گم می کند غزل
هم دست و 
هم پا را.

از جان عشق چه می خواهند
این چشم های
رخ بر
رخ گندم؟


«کهکشانی از رنج»

قیامتی
بر گرد این دلباختگی 
که در سایه بان سفرهایش
تبسم ها در بوسه گم می گردد.

از این بهانه های کوچک
زخمی نمی تراود
بر پهنه ی دلی
که بر گرده می کشد
کهکشانی از رنج را.

این چشم ها
در حلقه های عشق
فرود می آیند و جائی
ندارد حرف.

من که سینه ام
امانت دریاست
می دانم
قصد کجا دارند این چشم ها.

«درمنزل سوم»

در حلق شیر
و بر کول آهو
جا پا می نهم
تا در حضور حنائی ی عشق
پوست بیندازد
اندوه باستانی ام


در منزل سوم
غنیمت های منتظر
آداب به جای می آرند
در پیش پای دل.


خاکستر این منزل
گهواره ی گیاه نیست.

«لحنی غریب»

هم بی حضور گندم
رنجورم
هم پرواز این پرنده
آزرده ام می سازد

من با کدام تبسم
مجاب خواهم شد؟

سری
گم کرده
هجاهای خواب را و
دلی آویخته از
لحنی غریب
می پوسد

«از جای بوسه»

بر کتف کودکانه ای
گیسوی خواب را
می بافد
دستی که بوی شعر دارد
بانوی خانه در
گرمای خواب
گلی است
در چادری از شبنم

از جای بوسه
نم را
می چینم.

«ماه زخم دیده»

منظومه ای ساخته از 
زخم های خانگی اش
ماه برافروخته ای
که بر گرده ی آهو
پنهان 
رفت

یادهای کبود
به دل دارد
از ساده لوحی آب

از راه دور
بر گونه ات من بوسه می نشانم
ای ماه زخم دیده ام


«شال قسم» 

در چشمت
با مسلک آب نشسته است
غوغای نقره گون اخترها
نمای هول اما
جا پا نهاده بود آنشب
بر پوست آئینه.

ددای حنائی ی عشق را
از دور می شناسد
زبان ستاره را
آن کس که
به قدر کودکی هم
می داند

دوباره نم برداشت
پیشانی ی بلند عشق
و پلک کدبانو
دوباره آبی شد

شال قسم
به گردن 
نمی پیچید
آفتاب

«تا شام دیگر»

از دلربائی گیاه
در فرصت ظهور کدام غمزه 
پرواز دل آسان می شود

به صحبت ستاره
عادت کرده دلم.

کرشمه ی گیاه راه
بیدار می کنم
تا بی همزبانی
دل را
نفرساید
تا شام دیگر
رنگ های این سیاره
در شماره
 نمی گنجد.

«بی تابی»

به زلف تو می آید فقط
که خواب ستاره را تصویر کند
وقتی نفس های باران را
بی وقفه از بر است
بانوی من!
بیهوده نیست
بی تابی دل
که وقت فرود از کاکلش
بر گوشه ای غریب
دل دل 
می زند
و تازه 
یک پاره از جغرافیای عشق را
در تصرف داریم ما.

«معراج نباتی»

دری به قصر غزل دارد
این خواب نقره ای
با این نمای نجومی اش
بر پله هایش
رخسار آشنای غزل
آشکار است و
غوغای گیاه

کسی که در معراج نباتی اش
بی فاصله با ستاره
می چرخد
در جستجوی معنا
پوست به رطوبت
نمی دهد

«از مخمل نفس هایش»

دلتنگی مرا می بافد
این بوسه های «نازنین»*
علی الخصوص بوی سفر که می دهند.
بگذار از مخمل نفس هایش
یک پاره دعای دل سازم
که درهمین لحظه
در آه ممتدی
خلاصه خواهم شد

تنهائی ام
شکلی غریب دارد

بر صحبت پیاله و لفظ علف
سلام!


«فرصت»

جا دارد
این دقیقه ها را که می وزند
از کمانه ی اندوه
عبور دهم از افروختن علف
تا در مصاحبت ابر و ستاره
آداب دلباختگی را
بجا آوردم و دل را
تازه کنم

دلواپس کسی نمی گردد
نیلوفری
که در زخم ها و مردن ها
چیزی غریب نمی بیند
و فرصت
مسافر بی بازگشتی است.


--------------------------
* نازنین: نام دختر شاعر است.


از مجله تماشا
سال هشتم- شماره 375- 14 مرداد 2537 شاهنشاهی(1357 شمسی)