Saturday, September 16, 2023

نامه‌ی پرویز اسلام‌پور به یداله رویایی

 

Le 25oct 71. Paris

یـداله رؤیایی عزیزم 

 

 

شعر بی تو خسته می‌شود می‌نشیند روی زمین اما تو هنوز خسته نیستی که مرا تنها بگذاری و ببینی که مثل ماتم‌زده‌ها این‌جا تنها نشسته‌ام و همه‌اش با خودم یک آوازی را می‌خوانم که با تو در ماشین‌ات می‌خواندیم: دلم پی دلته، جومه نارنجی - کجا منزلته، جومه نارنجی.

 ببین دیگر از من خیلی باقی نمانده و باید مواظب باشم مواظب یک چیزهایی که می‌بینم دارد خیلی تند از من رو می‌شوند یک چیزهای خیلی حسی یی که فقط می‌شود آنها را حس کرد وقتی نمی‌شود آنها را فهمید و شرح داد.

یک سفر دیوانه‌ای بود. چهارده روز طول کشید و حالا چند روزی است که رسیده‌ام خسته و مریض اما بدبختی این است که حتی خودم هم نمی‌توانم خودم را مریض و ازپاافتاده تصور کنم چه برسد به دیگران. همه فکر می‌کنند من همیشه سرحال و قهرمانانه ماجراجویم. اما ماجرای شعر و ماجرای زندگی من دیگر دارند راهشان را از هم جدا می‌کنند و این وسط من دوتکه می‌شوم تکه‌ی بزرگ‌تر که نمی‌دانم کدام خواهد بود مرا خواهد کشید. کاش این تکه‌ها بتوانند در یک هماهنگی هشیاری مرا تحمل کنند مرا که شاید خارج از این دوتکه حتا باشد.

۳۶ صفحه نوشته‌ام که در بسیاری جاهاش تصویرهای درخشان تو است. تصویرهایی که تو را آزار خواهند داد و تصویرهایی که نوازشت خواهند کرد. من سخت معتقد هستم که تو به دریافت‌هایی از متافیزیک و ناتور رسیده‌ای که دیگر فرا رفتن از آن نه‌تنها بسیار سخت است؛ بلکه دیوانگی است. نه برای خودت که این دیوانگی را داری، می‌گویم؛ بلکه برای آن نسل شاعر بعد از تو می‌گویم که می‌خواهد خودش را در این Level (راستی که دارد فارسی یادم می‌رود و چقدر متأسف هستم) ضبط کند.

روزی می‌رسد که از تو حرف می‌زنند و حرف‌هایی می‌زنند که خیلی‌ها را به حیرت می‌اندازد که با تو بودند و بی تو زندگی کردند. آن روز تو از خودت خسته شده‌ای و من مطمئن هستم که بیشتر از همیشه به فکر خودت هستی، آن خودی که ماورای لحظه‌های تو تظاهرهای زیبایی خواهد داشت، آن خودی که در بالای سر تو پروازهای جانانه‌ای دارد تو مجبور می‌شوی برای دریافت خودت، خودت را به‌زحمت بیاندازی.

 

تو کی می‌آیی پاریس؟ دلم برایت خیلی تنگ است. دلم برایت گرفته؛ اما اگر نبینمت هم حس می‌کنم که خودش کافی است.

علاوه بر دو پریود که باید کاملشان کنم برنامه سال آینده‌ام را تعیین کرده‌ام. این سال کارهایی را شامل خواهد شد که خیلی از کلاس «نمک و حرکت ورید» تمرین می‌کند. یک دوره‌ی «آلبوم خانواده» که طبق یک بیوگرافی‌هایی خواهند بود و یک احساساتی را تلقین، یا بهتر بگویم، پیشنهاد می‌کنند. یک دوره‌ی دیگر «لاشه‌ی گربه‌ها روی جاده‌های ترکیه» است که بسیار بسیار غم‌انگیز خواهند بود.

در این دو دوره من یک بازگشتی به زبان و فرم گذشته‌ی خودم خواهم داشت.

دوره‌ی دیگر که خیلی به آن احترام می‌گذارم «بهشت‌زهرا» است. نمی‌دانم چه می‌شوند؛ اما فکر می‌کنم یک وردها و آیه‌هایی را تکرار خواهد کرد که شاید به‌صورت هسته‌ای یک ‌معنایی را دنبال کند که همان میستر همیشگی مرا به یاد خواهد آورد.

یک روزگاری تو شاید باور کنی که من سخت پایداری کردم و سخت‌تر از همه‌ی کسان دیگر کوشیدم، باور خواهی کرد که من به شعر سخت معتقد بودم و برایم گرامی‌ترین پدیده‌های حیات بود.

نمی‌دانم دیگر چه می‌توانم برایت بنویسم جز آنکه خوشحال هستم. خوشحال هستم که می‌توانم برای تو بنویسم و اینکه تو دوست من هستی و اینکه فکر می‌کنم بعضی وقت‌ها به دوست بودن با تو تظاهر می‌کنم.

باور کن می‌خواهم یک چیزهایی را بیان کنم که شاید گفتن آنها امکان‌پذیر نباشد یک چیزهایی از زیبایی و میستیک زیبایی که مرا کشته است و ذله کرده است؛ اما مگر مهم است که بگویمشان و مگر نه آنکه تو آنها را شاید همراه من حس کرده‌ای وقتی توانسته‌ای بنویسی:

        در گفتگوی ما

               فنجان تو

         کوهستانی‌ست

        وقتی که به بوسه‌های ما نما می‌بخشد

 

 

                                                                     پرویز اسلامپور

 

دریافت نامه

 

از کتاب نامه‌ها، یداله رویایی- پرویزاسلامپور (۱۳۵۰ تا ۱۳۸۴)
 تنظیم، تصحیح، تحشیه و توضیح‌ها از افشین دشتی

 

Saturday, September 2, 2023

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم




شاهرخ مسکوب

 

       ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم      همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم 

در آن اولین سفرم به اروپا (۱۹۶۴) یک جلد شاهنامه‌ی بروخیم (داستان سیاوش) با خودم داشتم. در لندن به این بیت برخوردم: «ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم، همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم». یادم هست که شعر زیر و زبرم کرد از روشنی، درستی و سادگی، از ژرفای اندیشه و بداهت، از اینکه مثل نفس کشیدن و تپیدن قلب بدیهی و بی‌واسطه است، از سِحر سخن و حقیقت بی‌زمان، حقیقتی که در هر جا و هر وقت صادق است، از حضور مرگ و زندگی پیوسته‌اش و ما، از اینکه مرگ را زندگی می‌کنیم، از فردوسی و از اینکه یک چنین شاعری بوده است. از چنین امکان و «شدنی»، از آزادی در بندگی و بنده بودن و آزادی در اراده برگزیدن، از این پیوند ناگسسته‌ی آزادی و بندگی، اسیر مرگ بودن، به آن آگاه بودن، آن را نپذیرفتن و تا نفی مرگ راندن و در همان حال به بیهودگی و بی‌ثمری این نفی و انکار واقف بودن و دانسته دست رد بر وقوف خود زدن، آگاهانه آگاهی خود را نپذیرفتن و به آن سوی زندگی و مرگ که معلوم نیست کجاست، به ناشناخته و ناممکن پریدن و... هزار چیز دیگر. از همه چیز حیرت می‌کردم و حیرت‌زده مجذوب و مشتاق در شعر بسر می‌بردم. شعر را نفس می‌کشیدم و در سینه حبس می‌کردم و به هزار توی رگ‌ها می‌فرستادم. روزها و روزها «بیت» در تنم جاری بود و آن را آبیاری می‌کرد و سرریز می‌شدم.

نمیتوانستم طاقت بیاورم. مانند برکه کوچکی پیاپی از این نهر زلال و زاینده و جوشنده سرریز می­شدم. یادم هست که در آن بی‌تابی نامه‌ای به امیر ]امیرحسین جهانبگلو[ نوشتم.  از کشف این بیت که ناگهان راهم را به سوی خودم باز کرد، مرا به من نشان داد، از شگفتی کلام و نمی‌دانم چه چیزهای دیگری نوشتم. ذوق‌زده از مرگ، از یافتنش در آغاز تولّد و در کنه زندگی و زیستنش در ما، حالا بیشتر از یک سال و نیم است که امیر مرده است. دیگر مرگ در او زندگی نمی‌کند، مرگ هم مرده است، آن مرگی که در هر تپش قلب یک ضربه می‌زد و در هر نفس دمی از هوای عدم را در وی می‌دمید، آن مرگ سرشارِ خستگی‌ناپذیر که هر چه از ما کم می‌کرد به خود می‌افزود و آنقدر از هوای خودش پر می‌شد تا دیگر گنجایش نداشته باشد و مثل گلوله‌ای سنگین بیفتد یا در خواب مثل نفسی برنیامده در آخر راه محو شود و یا با تلاش و تقلا با شکنجه‌ای بنیان‌کن خودش را بجود تا تمام کند...

 

  ادامه نوشته در فایل پی‌دی‌اف

                       

از مجله بخارا، مهر ۱۳۷۸، شماره ۸