شاهرخ مسکوب
در آن اولین سفرم به اروپا (۱۹۶۴) یک جلد شاهنامهی بروخیم (داستان سیاوش) با خودم داشتم. در لندن به این بیت برخوردم: «ز مادر همه مرگ را زادهایم، همه بندهایم ارچه آزادهایم». یادم هست که شعر زیر و زبرم کرد از روشنی، درستی و سادگی، از ژرفای اندیشه و بداهت، از اینکه مثل نفس کشیدن و تپیدن قلب بدیهی و بیواسطه است، از سِحر سخن و حقیقت بیزمان، حقیقتی که در هر جا و هر وقت صادق است، از حضور مرگ و زندگی پیوستهاش و ما، از اینکه مرگ را زندگی میکنیم، از فردوسی و از اینکه یک چنین شاعری بوده است. از چنین امکان و «شدنی»، از آزادی در بندگی و بنده بودن و آزادی در اراده برگزیدن، از این پیوند ناگسستهی آزادی و بندگی، اسیر مرگ بودن، به آن آگاه بودن، آن را نپذیرفتن و تا نفی مرگ راندن و در همان حال به بیهودگی و بیثمری این نفی و انکار واقف بودن و دانسته دست رد بر وقوف خود زدن، آگاهانه آگاهی خود را نپذیرفتن و به آن سوی زندگی و مرگ که معلوم نیست کجاست، به ناشناخته و ناممکن پریدن و... هزار چیز دیگر. از همه چیز حیرت میکردم و حیرتزده مجذوب و مشتاق در شعر بسر میبردم. شعر را نفس میکشیدم و در سینه حبس میکردم و به هزار توی رگها میفرستادم. روزها و روزها «بیت» در تنم جاری بود و آن را آبیاری میکرد و سرریز میشدم.
نمیتوانستم طاقت بیاورم. مانند برکه کوچکی پیاپی از این نهر زلال و زاینده و جوشنده سرریز میشدم. یادم هست که در آن بیتابی نامهای به امیر ]امیرحسین جهانبگلو[ نوشتم. از کشف این بیت که ناگهان راهم را به سوی خودم باز کرد، مرا به من نشان داد، از شگفتی کلام و نمیدانم چه چیزهای دیگری نوشتم. ذوقزده از مرگ، از یافتنش در آغاز تولّد و در کنه زندگی و زیستنش در ما، حالا بیشتر از یک سال و نیم است که امیر مرده است. دیگر مرگ در او زندگی نمیکند، مرگ هم مرده است، آن مرگی که در هر تپش قلب یک ضربه میزد و در هر نفس دمی از هوای عدم را در وی میدمید، آن مرگ سرشارِ خستگیناپذیر که هر چه از ما کم میکرد به خود میافزود و آنقدر از هوای خودش پر میشد تا دیگر گنجایش نداشته باشد و مثل گلولهای سنگین بیفتد یا در خواب مثل نفسی برنیامده در آخر راه محو شود و یا با تلاش و تقلا با شکنجهای بنیانکن خودش را بجود تا تمام کند...
از مجله بخارا، مهر ۱۳۷۸، شماره ۸