حسن عالیزاده
ارض موعود آنسوی باتلاقهای ایندیاناست. شکلات را در دهانم میگذارم تا طعم تلخ كيناك را از بین ببرد، روی زمین دراز میکشم، حجم دیوار را لمس میکنم و دستهایم را تکان میدهم تا دور شوند، تمام صندلیهای اتاقم را پر کردهاند. شیارهای صورتشان تکان میخورد، گفتگویشان توی اتاق و روی بدنم میخزد، بدنهاشان بو میدهد، بوی خیابان، بوی فامیل، بوی رفقا، و بوی نمناک زیرزمینهای متروک؛ میگویم: حضار محترم شما فضای اتاقم را کوچک میکنید- نمیشنوند- داد میزنم: شما با نفس کشیدنتان هوای اتاقم را مسموم میکنید- بیتوجه همچنان حرف میزنند و تنم را از صداهایشان پر میکنند، دارم انباشته میشوم و بوی خاکروبه میگیرم. خودم را به زمین فشار میدهم تا فرو روم، مستطیل چوبی اتاق احاطهام میکند، صدای قاری بلند میشود، اذان غروب از منارهها سقوط میکند، یاد روزهای طویل میافتم و آفتابهای روی شیروانی که تکان نمیخورند و کرمهای ریز روی آب و خانههای قهوهای با سقفهای پیر آفتابخورده و پیادهروهای انباشته و بازارهای گندیده و کافههای نشخوار و بوی نرینگی فاحشهخانهها و آدمهایی که در حجم بدنشان میپوسند و یاد شبهای بیداری که مرتباً عطسه میکردم و توی اتاق راه میرفتم و به پردههای قدیمی دست میکشیدم و عکسهای آلبوم را روی کف اطاق میریختم و به خودم فحش میدادم و خودم را مسخره میکردم و یاد تمام خاطرههای خوب که به پوسیدگی میپیوست:
با چوب اسبم بر تمام جادههای قصه مادربزرگ می تاختم، همبازیم دختر شاه پریان، تاجی از گلهای محمدی بر سر داشت و گلوبندی از بهار نارنج بر گردن و چنان پر غرور در خانهی خشتی من نشسته بود که انگار در قصریست. عروسکهایش را در دامانش پنهان کرده بود و من کنارش نشسته بودم و به خواب عروسکها نگاه میکردم.
ظهرها که مادر میخوابید، ما به کوچه میگریختیم و توپ با حرکات پاهایمان میچرخید. بزرگترها از پنجرههای رو به کوچه خم میشدند و برایمان خطنشان میکشیدند و ما به بازی ادامه میدادیم و هرگاه چفت دری باز میشد در مخفیگاهها پنهان میشدیم و باز بازی را از سر میگرفتیم.
در روزهای عید مادر مهربان بود، پدر مهربان بود و تمام فامیل مهربان بودند، ذهنمان پر از فیلمهای رنگی بود و پر از گردشهای بی بزرگتر- دستهایمان اسکناسهای نو را نوازش میداد و عطر تازهاش تصورهای ما را واقعی میکرد.
آفتاب پس از باران و چائی گرم و گفتگوئی ملایمی و رنگینکمانی که سرشارم میکرد، روی ایوان نشسته بودیم- بعدازظهرها را همیشه در ایوان مینشستیم و پاهایمان را دراز میکردیم و خنکی دیوار را در پشتمان حس میکردیم. صورتش را روی بخار سماور میگرفت و میخندید، من فال میگرفتم میگفت: مگر با فنجان چایی هم میشود فال گرفت میگفتم: باید نیتت صاف باشدـ و هر دو میخندیدیم.
سر کوچه میایستادیم و سیگار دود میکردیم و حرف دخترها را میزدیم و فضای تنمان چون روزهایی که در آفتاب دراز میکشیدیم باز میشد.
میگفتم: من شاهزاده هاملتم- خودش را پشت پرده میکشید و میگفت: من بانوی شاهزاده، اوفلیايم. يك نفر شتابزده آمد و گفت: رفته مسافرت گفتم: باید آبها را جستجو کنیم.
كودكوار در بغلم جا میگرفت، اندام گیاهیش را با نوازش انگشتانم تجربه میکردم، زبانش را میمکیدم که طعم شیره گیاهان را داشت و او با پیراهن سبزش برهنگیم را میپوشاند.
در مشتهایمان چیزی آماده انفجار بود، تمام دیوارها را رنگ سرخ میزدیم تا تماشاگران دگرگونی را حس کنند، خانهها دیگر قهوهای نبودند و کوچهها آنطور باريك، کسانی را صدا میزدیم و کسانی ما را صدا میزدند، پیوسته میشدیم و میرفتیم و نفس انفجار دستهایمان را گرم میداشت. کسی گفت آماده. و انفجار خودش را چون جانوری خزنده پتوپهن کرد و به جانب ما برگشت و با دمزدنش به صورتمان چیزی لزج و تیره را قی کرد، کنار جویبارها نشستم و مشتهای خالیمان را با زانوهایمان پر کردیم.
بوی چایی کهنه در قهوهخانه روانه بود، از بههم خوردن استکانها صدای ریزش آوار را از سینهمان میشنیدیم و به چینهای تیره صورتمان نگاه میکردیم و منتظر میماندیم که پر شویم اما نمیشد، گفتگوها خالی و پوك بود. يكنفر داد زد: باید نجات یافت، کسی تکان نخورد.
پناهگاهها بوی نیلوفرهای خشکیده را میداد، قلبهای پیرمان را از سینه در آوردیم و در چاهها انداختیم و به افتخار خودمان سه بار هورا کشیدیم و در کنار نهرهای الکل نشستم و با اندیشه به دلبستگی جویده شدیم- دکتر دستهایش را بر شکم برآمدهاش کشید و گفت: جذام تازهایست، جذامیهای تازه را نمیشود جدا کرد، برای این که شناختن مشکل است و اصلاً غيرممكن.
صدای هیاهو از تیمارستان بلند بود، بر پشتبام تیمارستان دیوانهای هوار میکشید، پیرزنها با دامنهای کوتاه و پیراهنهای یقهباز پا میکوبیدند و پیرمردها دست میزدند، جوانها سرهایشان را پائین انداخته بودند و از درد زوزه میکشیدند و صورتشان از دگرگونی بود، پرسیدم: چه خبره به گوشه تیمارستان اشاره کردند، دکتر تیمارستان خودش را به يك ناودان حلبیدار زده بود، از ستون فقراتم چیزی سرد و گزنده عبور کرد، لرزشی تنم را گرفته بود، تعادلم را نمیتوانستم حفظ کنم، روی زمین افتادم و شروع کردم به خودم پیچیدن، سعی میکردم، چشمهایم را با دستهایم بپوشانم.
تنم بوی سردابه های خالی را میداد، همان بوی
ماندگی و نم را، بر يك جاده متروك دستش را گرفته بودم و میرفتیم خانههای قهوهای
دور بودند آن قدر دور که نمیشد خطوط هندسیشان را تشخیص داد، تنها پاشیدگی قهوهای
بود و آن جانور زشت خزنده که بر شهر میجنبید و با هر نفس زدنش دود غلیظ سیاهرنگی
را قی میکرد، دست همسفرم سرد بود، به صورتش که نگاه کردم پوك بود، مورچههای ریز
قرمز در صورتش میدویدند، چشمانش پوسیده و پیر بود. پرسید: کجا میرویم. گفتم: بهطرف
صدا. گفت: ولی من صدائی نمیشنوم. دراز کشیدم و گوشم را به زمین چسباندم. گفتم:
باید همین جا باشد، گفت: صدا را شنیدی، گفتم: آره، گفتگوی موشهای کور. شروع کرد
به لرزیدن، بغلش کردم، باز هم میلرزید و مرا هم میلرزاند، بر زمین افتادیم، تنمان
را به تن هم فشار میدادیم و همچنان میلرزیدیم و در اطراف ما همه چیز میلرزید و
زمین هم زیر بدن ما میلرزید.
در بازار آینهها یک نفر گم شده بود، یک نفر خودش را تقسیم کرده بود و پارههای تقسیم شدهاش به دنبال هم میگشتند. مشتش را به قلب آینهها زد، صدای ریزش آینهها بازار را پر کرد.
پیامبر بر بلندترین کوهها ایستاد و به آسمان تکیه داد و گفت: تمام راهها به دروازه روم ختم میشوند ولی دروازهبان مرده است- ارض موعود دست نیافتنی است- انسان در جستار تازگیها کامل است اما در تجربههایش تجزیه میشود. در خارج از ذهنش نفس میکشد و زندگی میکند اما در ذهنش پیوسته مراسم دار برپاست.
تصویر ارض موعود با گیاهان بلندش در باتلاقهای ایندیانا افتاده است. به دور و برم نگاه میکنم هنوز نرفتهاند، صندلیهای اتاق را پر کردهاند و دارند همچنان حرف میزنند، وجودشان را حس نمیکنم، می گویم: حضار محترم، مگر نشنیدید، وراجی کافیست، همه چیز تمام شده است- ساکت میشوند و دسته دسته بیرون میروند، اتاق از تنفس خالی میشود و بوی لاشه میگیرد و بوی کهنگی و بوی تمام شدن.
حسن عالیزاده
دی ماه ۴۶