۱۸ مارس ۶۹. پاریس
همیشه با خوابهای ساعتیی آشفته، از دنیاهای دیگر استخوانی، همیشه آمدهاند. دوشیزههای شبیه هم. مثل هم و برای هم – و روی یک سنگِ بزرگ، یک ساعت بزرگ شنی گذاردهاند.
میخاهم برای یک جانور، برای لحظهی تنهای یک جانور - دعا کنم آنقدر بزرگ شد، تا ساعت دیده نشد – و گفت: ستارهی دیگری میافتد
و افتاد.
من همیشه خواستهام و دریافتهام
من همیشه برخاستهام
باز، بازتر خاستهام از میان کبودی و نشستهام در میان کبودی
و این لحظهی بسیار حساس، این لحظهی به سر آمده، این سرودن یا نه سرودن
برخاستن حس و تفاهم با حس
من همیشه ترسیدهام، از دوست داشتن و دوست داشته شدن
و همیشه دوست داشتهاندم
و من با یک برق خفیف ترساندهامشان
و راستی که ترسیدهاند.
این حس یک بعدی تنهایی همهی انسانهای من است: انسانهای من که نه خوب و نه بدند
نه ایستاده و نه نشستهاند
همیشه چرت میزنند و هرگز به خاب نمیروند
این استراحتِ همیشه غمگینم میکند
این همیشه در حال پرسش و جواب – این انسانهای نمکیی در حال ذوب
و من آیا برای آنها-یم؟ یا برای آنها؟
میل به دریده شدن. میل به شکافتن – میل راستاهای بلند موازی – میل همهی
بیضیها و دایرهها
آه... اینهمه در قرار یک فیزیک
یک مغناطیس از هم شکافته-
پیش میروند- و افتادهها همیشه در حال افتادن و برخاستن
پیش میروند در ستارههای دستمالی شدهی جاذبه
و میافتند – افتادههای همیشه افتادهی حسود
یک سوی من میتواند شاهد راستگو و دروغپرداز این خاک شود
ولی شهادت – هَه – برای چه و به که –
افتادم و برخاستم
و جاذبهی رود خنثایم کرد –
ساعت دو ونیم پس نیمهشب است. با مترس فرنگیی پولدارم نشستهام تو ماکسیم و به یادت و افتخارت و شهامت دو کتاب دریاییها و دلتنگیهات بسیار نوشیدهام و نوشیده است و از همه بیشتر از شعرهای تو برایش خاندهام و او نفهمیده و گفته من خیلی خوب شعر میخانم، غافل که خواندن یک شعر خوب طاقتفرسا و بیچارهکننده است و شعر بد وجود ندارد و شاملوها و اخوانها به پشیزی گرفته نمیشوند و تو شاعری.
الان ۲۰ روز است که در پاریس هستم و این علیامخدرههای جندهی پاریسی ولم نمیکردند که برایت بنویسم تا اینکه این نازنین پولدار خوشگل کمحرف گیرم افتاد و وضعم روبهراه شده –
قبلاً حدود یکماه هم در رم و فلورانس و میلان و ونیز گذراندهام و دفتر پروپا قرص و محکمی دارم از ۲۷ شعرِ "معماری ایتالیا" که برایم کارنامهی بسیار خوبیست – تا تو بخوانی و صحه بگذاری یا نه...
در این مدت لورو را دیدهام و موزهی هنر مدرن و دو موزهی پارک تویلری را و موزهی خیابانها و مردم را – و همیشه دلم برای تو و برای موند شعری تهران تنگ بوده –
یک کار بوفه و یک کار میکل آنجلو و یک کار جیاکومتی خرابم کردند.
دلم میخاست با بچههای شاعر پاریسی نزدیکی میگرفتم که نمیشناسمشان ولی به کمک همین دوست پولدار اهل مارسی که انگلیسی خیلی خوب میداند هوای شعر امروز اینها دستم آمده – نمیدانم، مطمئن نیستم. اگر تو بتوانی چند نفری را به من معرفی کنی، مثلاً آن حضرت ایو بونفوا، خیلی میتواند به من کمک کند، خیلی ممنونت میشوم. کافیست نامهی کوتاهی برایش بنویسی و به من بفرستی با آدرسش که به او برسانم. و دیگر اینکه خبردار شدهام فستیوال شعری در اروپا هر ساله برپا میشود که نمیدانم چگونه از محل و وقتش خبردار شوم، اگر تو میدانی و اطلاع داری برام بنویسی خوشحال میشوم –
و دست آخر از روزن تازه و کتابهای تازه و تازههای خودت که همیشه بینهایت بوده...
دفتری را که گفتم در ایتالیا نوشتهام ناشری به اسم EINAVDI در رم میخاهد چاپ کند که یک ناشر صرفاً هنری است و خیلی مشهور و قرارداد ضمنییی هم نوشتهایم و او منتظر آخرین ادیتهای من و ترجمه...
اینجا همهچیز مرا به یاد تو میاندازد و تو مرا به یاد همهچیز میاندازی – دلم میخواست شعری برایت میفرستادم که واقعاً خیلی خسته و مست هستم و دیگر طرف هم دارد حوصلهاش سرمیرود – از تنهایی و نه مغازلهیی و نه معاشقهیی پس چه... نمیداند من با عزیزترین شاعرم دارم عشق میکنم.
بههرحال خاهش دارم خیلی سریع، با وجود کار وحشتناک زیادت، جواب بنویس که واقعن خوشحالم میکنی.
از جانب من به فریدون رهنما، علیمراد، بهرام اردبیلی، بیژن الهی و هوشنگ چالنگی سلام برسان و بگو نامه بنویسند –
با خاطرهت بس میکنم
به آفتابهایی که در آستانهی فلز میسوزند
به چهرهی سیاه و خشنی که همواره میسوزد
پرویز اسلامپور
از کتاب نامهها، یداله رویایی- پرویزاسلامپور (۱۳۵۰ تا ۱۳۸۴)
تنظیم، تصحیح، تحشیه و توضیحها از افشین دشتی