از فریدون رهنما
در چشمان من گورهایی بود که مرا زاده بود. برادرانی که آواز میخواندند. و خونی که روان بود در خورشیدها.
در آغوشم زمینها بود ناشمردنی با هزاران میوه ممنوع و هزاران نوزاد آینده.
به خود میگفتم این روز موعود کدام است و کدام است این شب دراز که خون گل دارد.
میدانستم که آدمی میبایست بالا رود، بالا رود. تا تنفس همهچیز. تا تنفس همه.
می دانستم و از همین رو بود که در آفتابگردانهای ژالهبار امید راه میسپردم.
* *
صدای آدمیان در کوچهها بود
همه میخندیدند و سبد زندگی خالی بود
مردی را برهنه میکردند
زندگیاش را میربودند
زیرا که زندگی درفشش بود
مردی را لنگ میکردند
زیرا که تند راه میرفت
دستش از بهار بود
و گامهایش از فرداها
دلش در گلدانی بزرگ بود
و گلهایش گسترده بر آسمان
صدایش از آبی که روان بود برمیخاست
از آنکه او برهنه بود و شکوفان
کدام فلزی او را میبرید
کدام جرثقیلی گمراهش میکرد
آنگاه که میان کوچه رسید
خانهها کنار رفتند
او خواست که باور کند
او خواست که دیگر شنا نکند
شنا کردن در جادههای بایر
خندیدن بر راههای رقصان
او سنگینی گذشتهاش را با خود داشت
سنگینی چاههای بزرگ و خودکشیهای کوچکش را
پیاده روها کنار رفتند
مرد دیروز فرورفت
در آبی یخزده جاودانه فرورفت
در آن سو باغی بود فروزان
که درختهای آن از رگهایش بود
و جویها از خونش
باغی که نوزادان چون دلدادگان سخن میگفتند
و هر گفت بر دهان گوینده میشکفت
واژهها دستههای گل میشدند
و چشمها آواز میخواندند
روزی که صندلیها در آسمان برقصند
او فرش آدمیان را پاک خواهد کرد
این را به خود میگفت و زمین زیرپایش باز شد
آنگاه که به زیر زمین رفت
و آسمان در سرش تهنشین شد
دلش در گلها گشود
و گلها به شهرها درآمدند
شهادت. این شهادتِ پیاپی مرا به خود میکشد. همچنان زنان گریان خودمان. زنان گریان دیروز و امروز. مویه و زاری فرا میگیردم. رگهیی در خود احساس میکنم که مرا به صف بلند سوگواران وصل میکند، همچون به رگی طولانی . که میتپد. همواره میتپد. صف بلند سوگواران که در گذر زمانهها، بر شهیدان میگرید و شدنیها را باز مییابد. و این همه در من میتپد.
آدمی در برابر سرنوشتش. این سرنوشت هیولا. این جانور بینام و نشان. به هزار شکل. شاید اژیدهاک. یا زئوس.
این دیوار. که شاید پس میرود. اما از نو شکل میگیرد، جابجا میشود. گاه پشت سر ما پلها خراب میشود.
آدمی در برابر دیوار. چه چیزها که بر آن نقش بسته است. طرحها، نوشتهها و عددها. شاید این آیینهیی است از خودِ او. عددهایی که رنگاند، فضایند، حروفی که چهرهاند یا عدد. هزار، صدهزار، کرورها امکان: رنگها، فضاها، خطها و آینده.
خودِ او نیست آیا؟ آیا خداست؟ خدایی که باید از میان برد، که باید حفظ کرد، آیینهیی است که باید شکست؟
آدمی پیش میرود. با دیوارش. که سایه اوست شاید. که بستر اوست. پیش میرود. با خیش افزارِ خود، با استخوانهای خود.
آه این قطاری است! صف قطار، انباشته از بار، انباشته از دیوار.
آسمان میشکافد. شاید انسان آن را میشکافد. شاید خودِ اوست که از هم میشکافد. نالهیی طولانی به گوش میرسد. زنان و مردانی با جامههای سیاه، از پس تابوتها میگریند. از پس تابوتهای خود.
نالههای نوزادان که زاده میشوند. بسان نالههای میرندگان. صف سوگواران که پیش میرود. پگاه میشکافد، شب نیز.
آدمی نیز .
و بیش از همه. گیاهی کنده شده از خاک، از خاک خود، فروافتاده بر آن. دوباره میپیوندد به ریشهها، به اختران، برای زادن، برای مردن، و میتپد در رستنیهای دیگر.
چه صف بلند سوگواران! درختان، درختان تازهبرگ، سبزهها، جانوران، فضاها، و مردمان... که میپیوندد، همواره میپیوندد به صف بلند سوگواران.
با کُرههای دیگر، با فلکهای دیگر، با خورشیدهای دیگر، با فضاهای دیگر.
آه آدمیان، زمین، زندگیها، اقیانوسها، مرگ، گریههای بیپایان، خندههای بیپایان، سکوتهای طولانی، فضاهای گسترده. باز هم.*
از فصل نوزایشها*
سرودههای کهنه به زبان فرانسه
فریدون رهنما
از کتاب «گذشته مرگ نیست، نقاب نیست، گندم است، لاله است و جان».
ترجمه از فریده رهنما
نشر دانه
بازسپاری از وبلاگ آوازهای رهایی
و با سپاس از دوست عزیز، احمد علمداری