بر سنگفرش
۱
مهتاب، بیفروخت
فانوس و بیاویخت
اندر سر هر کوی و خیابان
...
افتاد یکی
سایه بهدیوار
شد هیکل مردی ز پسکوچه نمایان
مرد آمد و آهسته فرو کوفت دری را
یکبار نه، ششبار
...
در باز شد و مرد درون رفت
افتاد یکی شعله ز مهتاب بهدالان
پرسید یکی:
«ها، خبری هست؟»
«آری، خطری هست!»
مشروطه بود در خطر امشب
باید که شود انجمن ما خبر امشب
با اسلحه، آماده شود منتظر امشب.»
...
در بسته شد و مرد برون رفت
...
در کوچه دیگر
افتاد دمی سایه آن مرد بهدیوار
باز، آمد و آهسته فروکوفت دری را
یکبار نه، ششبار
...
۲
در کنج یکی کوچه، در آغوش سیاهی
در زمزمه؛ مردان سپاهی
ناگاه ز جا جست یکی، گفت: «خبردار!
افتاد یکی سایه بهدیوار»
...
شد هیکل مردی ز پسکوچه نمودار،
مردان سپاهی همه از جای بجستند
یکباره بگفتند:
«مشروطهچی است این!»
کردند همه آتش و «مشروطهچی» افتاد
سوراخ شد از تیر
خون شد ز سراپاش سرازیر
آهسته بهخود گفت: «چه شادم! همگی را
کردم خبر آخر
افسوس که میمیرم ازین تیر!
مشروطه من! خون مرا هدیه تو بپذیر»
...
مشروطهطلب مُرد
مشروطه ولی تازه نفس گشت و بهجا ماند.
صهبا مقداری (بهرام صادقی)
از کتاب "بازماندههای غریبی آشنا" تدوین: محمدرضا اصلانی (همدان)