دو تا گرگ گرسنه و سرمازده، در گرگومیش از کوه سرازیر شدند و به دشت رسیدند. برفِ سنگینِ ستمگر دشت را پوشانده بود. غبار کولاک هوا را درهم میکوبید. پستی و بلندی زیر برف درغلتیده و له شده بود. گرسنه و فرسوده، آن دو گرگ در برف یله میشدند و از زور گرسنگی پوزه در برف فرو میبردند و زبان را در برف میراندند و با آرواره های لرزان برف را میخائیدند.
جا پای گود و تاریک گله آهوانِ از پیش رفته، همچون سیاهدانه بر برف پاشیده بود و استخوانهای سر و پا و دنده کوچندگان فرومانده پیشین از زیر برف بیرون جسته. آن دو نمیدانستند به کجا میروند؛ از توان شده بودند.
تازیانه کولاک و سرما و گرسنگی آنها را پیش میراند. بوران نمیبرید. گرسنگی درونشان را خشکانده بود و سیلی کولاک آروارههایشان را بهلرز انداخته بود. بههم تنه میزدند و از هم باز میشدند و در چاله میافتادند و در موج برف و کولاک سرگردان بودند و بیابان به پایان نمیرسید.
رفتند و رفتند تا رسیدند پای بیدِ ریشه از زمین جسته کنده سوختهای در فغان خویش پنجه استخوانی به آسمان برافراشته. پای یکی در برف فرو شد و تن بر پاهای ناتوان لرزید و تاب خورد و سنگین و زنجیر شده بر جای واماند. همراه او، شتابان و آزمند پیشش ایستاد و جا پای استواری بر سنگی به زیر برف برای خود جست و یافت و چشم از همره فرومانده برنگرفت.
همراه وامانده ترسید و لرزید و چشمانش خُفت و بیدار شد و تمام نیرویش در چشمان بیفروغش گرد آمد و دیده از همره پر شره برنگرفت و یارای آنکه گامی فراتر نهد، نداشت. ناگهان نگاهش لرزید و از دید گریخت و زیر جوشِ نگاه همره خویش درماند. پاهایش برهم چین شد و افتاد.
وانکه بر پای بود، پر شره و آزمند، بر چهری که زمانی نگاه در آن آشیان داشت خیره ماند. اکنون دیگر آن چشم و چهر بر زمین برفپوش خفته بود. و همره تشنه بهخون، امیدوار، زوزه گرسنه لرزانی از میان دندان بیرون داد.
وانکه بر پای نبود، کوشید تا کمر راست کند. موی بر تنش زیر آرد برف موج خورد و لرزید و در برف فروتر شد. دهانش بازماند و نگاه در دیدگانش بمرد.
وانکه بر پای بود، دهان خشک بگشود و لثه نیلی بنمود و دندان های زنگِ شره خورده به گلوی همره درمانده فرو برد و خون فسرده از درون رگهایش مکید و برفِ سفیدِ پوکِ خشک، برفِ خونین پرِ شاداب گشت.