Sunday, February 27, 2011

خون گوارا

: به بالا
-ابر -           
      : بالاتر                   
-ستاره-                             
،باز بالاتر                                         
         . كبود خرقه ي خاليست  
،نشان پير بي پيري 
،كه نامش بود
- و نامش بود روزي اول دفتر -
. در اين پهناي بي در نيست

*
كه را مي جويي؟
- اي زين بسته بر شبديز انديشه-                    
گذشته از سواد ابر
  - بالاتر -                       
ز سرحد ستاره                                   
- باز بالاتر -                                                        

*
،نشان بي نشان
. در خاك بايد يافت                 
، كه اينك از شيار خاك
- از خون گوارا -                          
  . چشمه هاي وحي مي جوشد



محمد زهري
تهران- پاييز 1346

از مجله آرش -اسفند 1346 - شماره 15
     

Saturday, February 12, 2011

گول مرگ را نخوريد . زهري اين جاست

یک بار دیگر خواستم با بودن در یک«پرسه»دست رد به سینه‏ی سایه‏ی مرگ بگذرم.من‏ مرگ را به‏معنای عام آن هرگز نپذیرفته و باور نداشته‏ام.مرگ نمی‏تواند کسی را از ما برباید.ماایم‏ که با رفتار پریشان،انسانی را که هنوز با تمامی نشانه‏های معنوی خود در پندار و گفتار و در چشم‏انداز عاطفه‏ی ماست،ناگهان درگذشته و از دست رفته می‏کنیم.من با چنین رفتاری‏ بیگانه‏ام.افسوس پاک و اندوه ناب در آن نمی‏بینم.فضا و هوای آن را هم خوش نمی‏دارم.اگر هم‏ به دم‏زدنی گذرا در چنین فضا و هوایی ناگزیر شوم،در هیچ دمی از آن،خالی از این خیال نیستم‏ که:ای کاش در بود کسان توانمان می‏بود که بهتر و بیش‏تر آنان را دریابیم؛زیرا کنون،در نبودشان،چگونه می‏توان از آنان گسست؟
با چنین انگاره و باوری،برای من،محمد زهری،با تمامی تمامیت خود،هنوز آن‏جاست : در زیر آفتاب تند بعد از ظهر تابستان . در حاشیه‏ی خیابان « شاه‏آباد »و بعد « ملت » و امروز:هرچه . با دو تن دیگر، رو به میدان بهارستان می‏رود.آن دو تن را می‏شناسم . دانشجو هستند. با سرهای پر باد. زهری را نمی‏شناسم.او هنوز آن زهری که بعدها بیش‏تر خواهم شناخت،نیست.چهره‏ی‏ پذیراننده‏ای دارد.با تبسمی ساده،ولی انگار اندکی شکاک.از چه شک دارد ؟ نمی‏دانم . شاید از هر آنچه در پیش است.شک در چهره‏ی او، خطی به صورت نیم‏سایه است که از پره‏ی راست‏بینی‏ آغاز و قدری پایین‏تر محو می‏شود.زهری موی صاف سیاه دارد.سیاه‏تر از موی سیاه.چشم و ابرو هم به همین غلیظی‏ست.مشکی غلیظ یک پاپیون سیاه عمیق هم،به شکل مربع مستطیل،نه‏ به شکل پروانه،در زیر بینی‏اش نشسته،که سبیل اوست.تمامی پشت لب پهن و لب بالا را پوشانده است.در آن سبیل باری ازطنز می‏بینم.طنز عمیق سیاهی که در سبیل « گرو چو مارکس » هم هست.نام دو تن دانشجوی همراه زهری،به کل در حافظه‏ی آن روز و امروزم آسیب‏ دیده و پاک شده است.اما می‏دانم آن‏ها برای شرکت در غوغا به بهارستان مي روند . من هم. 

زمان مي تازد . خيمه ي خوف و خيانت بر آسمان تهران افراشته است . 28 مرداد درو مي كند . شهر ديگر نور و شوري ندارد . « سرها در گريبان است » و خيابان پرسه گاه سرگشتگان . دهان غوغا، بسته است. در نادري و استامبول و كافه ها و قهوه خانه هاي آن پراكنده ايم . زهري هم در لابه لا و در كنار جمع . با همين شك در نيمسايه ي كنار پره ي بيني . او اهل صدا نبود. باز هم نيست .اهل باوري در درون است و خاموشي و رهواري . اگر رود مي رود زهري هم بر كناره ي رود مي رود.اگر رود پریشان می‏شود و از رفتن می‏ماند،زهری،همچنان پاشنه بر کناره می‏ساید و می‏رود
زمان می‏تازد.من در« فردوسی »هستم.مجله‏ی فردوسی متین و بی‏هیاهوی چندسال‏ نخستین پس از کودتای 28 مرداد.قلم می‏زنم برای پیاله‏ای لوبیای پخته و آتش مذاب قوچان و بلیطی برای دیدن یک فیلم و خرج سفری با اتوبوس از خانه تا سکوهای پرتاب به سوی‏ پرسه‏های دور و دراز در پهنای روز و اعماق شب.در دفتر فردوسی زهری را زیاد می‏بینم. به دیدن نصرت می‏آید.نصرت رحمانی که فرماندار شوریده و شلخته‏ی صفحه‏ی شعر مجله است‏ و دارد می‏غلتد در دامن افیون و باقی مخدرات و مخدرات.زهری پاپیون غلیظ سیاهش را در پشت لب هرس کرده است.ضخامت و غلظت پیشین را ندارد.حالا که خوب نگاهش می‏کنم، می‏بینم سبیل او شبیه سبیل«میکویان»است.البته خیال نمی‏کنم محمد سبیلش را از روی‏ سبیل او الگو کرده باشد.شعرهای زهری در صفحه شعر مجله فردوسی بیش‏تر، و بعد در مجله‏های دیگر منتشر می‏شود.شعرهایی آهسته و آراسته با رمزهایی ساده مانند : شب،آفتاب، سرخ،سیاه،فردا و پیامگزار اعتراض واره‏ای بسیار نرم‏خویانه و ساده‏دلانه :

دستی ست‏
 بالای دست شب
‏ دست سپید صبح

خروش و پرخاش زهری همین است.حتا برای دفتر شعرش از میان چهار واژه‏ی گله-شکوه- شکایت-گلایه،او واژه‏ی گلایه را برمی‏گزیند.چون آن‏های دیگر ضرب آشکار و خشنی دارند؟ نمی‏دانم.اما می‏دانم که موسیقی واژه‏ی گلایه بیش‏تر در مایه‏ی خلق و خوی اوست.
زهری را بسیار می‏بینم.اما نه دو به دو یا تن به تن.دیدارمان همیشه گذری و گذراست و همیشه در میان جمع.دیدن او برای من گوارا و مهرانگیز است.در کافه،در خیابان،در کوه،در بیابان‏ها و روستاها،خیلی جاها به هم برمی‏خوریم،اما هرگز پیش نمی‏آید که دو تایی باهم‏ بنشینیم.دست بر قضا به هم می‏رسیم،چهار واژه داد و ستد می‏کنیم و دیدار به قیامت.
زمان می‏تازد.هزار سال بعد زهری را در لندن می‏بینم.با همسرش،جفت نازنین‏اش،همراه‏ دوستی آمده‏اند به«امپریال کالج».این دوست به دامم انداخته است پس از صحبتی درباره‏ی‏ اسطوره و طنز،«سفر دولاب»را برای حاضران بخوانم.محمد و همسرش از بابت آزرم و مهر در نگاه،به راستی دو نیمه‏ی یک سیب‏اند.اما نیم‏سایه‏ی طنز و شک در همسرش به صورت‏ خطهای ریزی بر گرد چشمان اوست.زهری اما همان است که بود.تکان نخورده است . مانند گذشته با لنگر راه می‏رود و پاشنه بر زمین می‏ساید.نه آن‏که به راستی بساید،این‏گونه می‏نماید. غلظت و ضخامت پاپیون سیاه زیربینی هم برگشته است سرجایش. در فرصت پيش و پس از برنامه عمليات زندگي ادبي اين جانب باهم از هر دري مي گوييم .از مسائل كوچك زندگي
یک شب دیگر هم زهری را، باز در لندن، در خانه دامادش، می‏بینم.دور از چشم همسرش، در گوشه حیاط سیگار دود می‏کنیم. زهری بناست سیگار نکشد. باز صحبت‏های معمولی‏ می‏کنیم . حرف‏های گنده‏گنده نمی‏زنیم . برگشته است به تهران.آب رفته را به جوی بازگردانده‏ است و راضی‏ست.اگر بتواند آلودگی پاریس‏اش را که یک دکه‏ی روزنامه‏فروشی‏ست و روی‏ دستش مانده،رد کند،به احتمالی در کل،«تهران-مکان»می‏شود.
در یک سفر دیگر،شبی هم زهری و همسرش را به خانه خودمان می‏خوانیم.دوستان دیگر هم،هستند.زهری مانند همیشه باز و خندان و مهربان است
بعدها همان دوست و دامادش در همین«شفا»زیر همین سقف،شب شعری برای او ترتیب‏ می‏دهند.شعرهایش را می‏خواند.ایستاده.آرام.فروتن.شعر زهری مانند خودش و مانند همیشه‏ ساده و ساده‏دلانه است :

من نوشتم ازراست
 تو نوشتی از چپ
 وسط سطر رسیدیم به هم

به همین آسانی.به همین سادگی.اگر راست و چپ در نثر واقعیت به هم نرسیده باشند،در شعر زهری،در پندار آشتی‏جوی او رسیده‏اند.زهری آن‏جاست.به راستی آن‏جاست.من صدایش را می‏شنوم.دارد شعر کوتاهی می‏خواند :

گوشم پُر از افسانة تکرار قدیم است
قهرم دگر از سبزپری‌ها
از زردپری‌ها
نقّال نویی خواهم و نقلی نشنیده از سرخ پری‌ها.

من خیال می‏کنم زهری،تنها پشتش را به ما کرده و رفته است سر خیابان،تا ببیند«سرخ پری‏ها» نقال نوی و نقلی نشنیده دارند که به او بدهند.گول مرگ را نخورید.زهری این‏جاست !


بهمن فرسي
از مجله چيستا - اسفند 79 - شماره 176

Sunday, February 6, 2011

نامه ي احمدرضا احمدي به پرويز دوايي


پرويز عزيزم

نامه ي تو در اين غروب تابستان رسيد . براي جايزه ي مجله ي گردون كه براي مجموعه ي شعر من با نام « لكه اي از عمر بر ديوار بود » تهنيت گفته بودي ، تو را مي بوسم  دست تو را مي بوسم ، نمي گويم تشكر دارم. اما من نرفتم و اين جايزه را نگرفتم . اكنون دليلش را فقط براي تو مي گويم . دليلش را تو خواهي دانست، دخترم ماهور و همسرم شهره كه آنها هم دليلش را مي خواهند تا امروز سكوت كردم . در همه ي طول تاريخ توجه كرده اي كه در جنگ ها ابزار جنگي دو طرف مخاصمه ابزاري مساوي است مثلا نمي شود يك طرف با تير و كمان بجنگد و طرف مقابل با توپ و تانك . ابزار من و ابزار مجله ي« گردون» مساوي نبود . آيا رنج همه ي اين سال هاي عمر كه بر من بي رحمانه گذشت و من فقط لبخند زدم هم وزن اين جايزه بود . همه ي سال هاي جواني و اكنون كه پيري و بيماري آغاز شده است فقط دشنام شنيدم تحقير و توهين ديدم از دوست و دشمن . من براي اين شعرها عمر نهادم ، روز را تلف كردم و اكنون در نيمه راه عمر با قلبي شكسته و بيمار و دست هاي ناتوان كه در اداره ي روزهاي دخترم و همسرم مانده ام . اين شعرها فقط سبب دشمني و كينه و حسادت «باني و كلايد» هاي ادبي مقيم «چهارراه حسابي» را برانگيخت . در اين سالها هر كتاب كه از من به بازار آمد اين خاندان «باني و كلايد» محترم از زخم زبان و توهين پرهيز نكردند . خانم اين خاندان روزي به من گفت : اصلا تو چرا شعر مي گويي ؟ از بيمارستان بيرون آمده بودم . فقر مطلق بود. پول بيمارستان را از يك كارگردان كه در جواني يكي از قصه هاي كودكان مرا فيلم كرده بود و تو نامش را مي داني قرض كردم
در اين روزها بود كه آقاي اين خاندان محترم بر زخم قلبم نمك پاشيد و كتاب «قافيه در باد گم مي شود»را به مسخره گرفت و بعدها شعرهاي مرا به هر مهملي مقايسه كرد و گفت : شعر احمدرضايي است . اين آقاي محترم كه يك رمان امريكايي را به خاك سياه نشاند و ترجمه كرده بود «چوب آلومينيومي» و هزار جمله ي ناقص و بي معني . آن روزهاي پس از بيمارستان گناه من اين بود كه فقر مرا احاطه كرده بود نفس كمك نمي كرد و من جوايز بين المللي نبرده بودم كه بر سينه مدال كنم و در مهماني هاي« آشپزان بدون گوشت» شركت كنم . آيا پرويز پاداش همه ي اين رنج ها و اين مصيبت ها جايزه اي است كه «هوشنگ حسامي» داور آن . مگر در جهان تاكنون به زخم و جراحت قلب و روح آدمي هم جايزه مي دهند . نه جايزه ها مثقالي است از آن بار گران كه من ساليان به تنهايي حمل كردم ، من كه مي خواستم عادت ديگران را در ديدن جهان و روز و شب عوض كنم ، من كه مي خواستم مثل خودم راه بروم ، مثل خودم بخندم  ،و يا گريه كنم ، يك بار سهراب سپهري گفته بود كه « آدم اينجا تنها است » من فروغ فرخزاد را به ياد دارم كه آنقدر زخم زبان و دشنام شنيده بود كه پس از ورود به هر مجلس همه را مسخره مي كرد . باور كن قصد پرخاش نداشت . او از خودش دفاع مي كرد . من همه ي عمر نخواستم از ديگران تقليد كنم . گناه من آن است كه در آينه خودم را مي بينم نمي خواهم اين دزدان دريايي در خشكي را كه نام منتقد و محقق و مورخ ادب دارند در آينه ي پاك خودم مهمان كنم . آن شب كه تا سپيده در ترمينال مرگ «سي .سي . يو» بيمارستان خاتم با مرگ مشاعره داشتم تكليف ام را به اين زندگي و اين مردمان روشن كردم . بر پشت اين در ترمينال فقط زن جوانم گريه و ضجه مي كرد و ديگران را صدا مي كرد كه نگاه كنيد دخترم نبايد يتيم شود . بيمارستان كه تمام شد تازه آغاز ماجرا بود  ،مرگ موقت رفته بود اما فقر دندان نشان مي داد ، من ماه ها قادر نبودم كه از صبح تا غروب براي لقمه ي نان بدوم حالا مؤلفين كتاب « آشپزي بدون گوشت » از پشت شيشه هاي كدر فقر بر من و همسر و كودكم لبخند مي زنند . تا سپيده در آن اتاق سراسر سفيد بيمارستان خاتم پرستاري مهربان تا صبح مرا بيدار مي كرد و مي گفت : آقاي احمدي بيدار شويد اين قرص را زير زبان بگذاريد . پرستار مهربان بود مي خواستم بگويم من بيدار بيدارم . در همه ي اين 50 سال عمر بيدار بودم و اين بيداري مداوم حسادت براي ديگران آفريد . آن شب دانستم كه پيله ي تنهاي ام را بايد تنگ تر كنم . اين نخستين پيله اي در جهان است كه سه نفر در داخل آن زندگي مي كنند :
من ، شهره و ماهور



نامه هاي احمدرضا به پرويز دوايي
از مجله گوهران - شماره شانزدهم - تابستان 1386