Sunday, January 27, 2013

تفنگ گیسو طلائی

به‌یاد پرویز اسلامپور


 شعرهای یدالله رویایی- پرویز اسلامپور
تهران: زمستان ۱۹۷۲






پرویز اسلامپور، شاعر ایرانی مقیم پاریس، و همکار قدیم تماشا، برای چند روزی در ایران بود. در این سفر کوتاه، تماشا را هم فراموش نکرد، یک سفرنامه، یک گفتگو درباره شعر، و چند شعر را که با یدالله رویائی شاعر مشترکاً سروده بودند به‌ما داد. اکنون شعرها را چاپ می‌کنیم و مقاله‌ها را هم در شماره‌های دیگر چاپ خواهیم کرد.

احوالم 
سنگ بیمار است و سنگ خام است
احوالم مرید بی‌تاب است و وسطهای روز خاموش است

نمی‌گذاردم بی‌خیال باشم               عاقل کشتزارها
نمی‌خواهدم هم خیلی بی‌تاب           عاشق پشته‌ها

پس احوالم
خوب است.. الحمدالله

                                       «پرویز اسلامپور»

                                     تهنیت زینتی به نشانی‌ی «آن»
                                                                                              که باید
                                                               و به نشانی ی
                                                             منوچهر یکتایی



زبانی که از آفتاب زهر می‌گیرد
رازی دارد
تا با او بگوید     راه درازی دارد
فقط گاهی پرنده
وقتی که با او می‌نشیند
از آفتاب به‌آسمان می‌رود

|

به‌روی عشق که می‌پرم
به‌سمت سبزتر حس
آهسته می‌نشینم

پر اما از بالاتر روح که می‌گذرد
همیشه بعد     قبل
می‌شود 

|

چشم که پر می‌شود از پرواز
دل تو همیشه می‌خواهد
برود   در چاه


|

شب صدایی‌ی تو
باد از تن صبح
که صبح دورتر من    در میان عطری تند

و باد که فاصله‌مان را می‌رود
در شن

|

تن از هوای تیزتر
وقتی برسد به‌باد
آشیانه‌هایی با باد
از دستهایی مثل
باد

زیر نوازش‌های جوان اما
خون عبوری ابدی خواهد داشت

|

وقتی می‌افتد از آب
تازه   مثل جادویی و جوان
آهوی تاریک
اما تو از افتادن و
آهو از جادوست
بیدار

|

شنبه سوراخ
یکشنبه سوراخ
دوشنبه سوراخ سوراخ
سه‌شنبه سوراخ سوارخ سوراخ 
چهارشنبه سوراخ
پنجشنبه همه‌ی سوراخها
جمعه همه‌ی سوراخها در
چاه



از مجله تماشا
شماره ۲۹۷- ۲ بهمن ۲۵۳۵ شاهنشاهی (۱۳۵۵ خورشیدی)

Friday, January 25, 2013

از احوال یک شاعر: پرویز اسلامپور

به‌یاد پرویز اسلامپور

بَدا اگر آرزوی عمر بلند داشته باشم (که نشانه‌هایی هم دیده‌ام پردلیل از اینکه اسبهای جانم تا آخر میدان را نخواهند دوید) بلکه همین چند کوچه‌یی که هنوز از راهم تا «وصال» باقی‌ست را، پیچیده در افتخار و پرآرامش خواهم رفت.









گفتن از یک چیز یا گفتن از چیزها، باور دارم که باور به‌آن چیز و ایمان به آن چیزهاست...

وقتی کم‌سن وسال‌تر بودم طبیعتاً مسائل من مسائل جوان‌تری نیز بودند که به‌دلیل کم‌سالی‌ی‌شان همانگونه که بی‌گناه‌تر، سطحی‌تر هم شاید بودند...

و متوجه شده‌ام که وقتی هنرمند یا نویسنده، بباز ساختن موضوعی کم‌عمق پرداخته است غالباً وسایل کارش بسیار پرزرق و برق و فکرفریب بوده است...

آنوقتها شاید غیبت حضورهای ابدی و نابینائی‌ی چشم دل من از جهانهای ماورائی و از سرزمینهای بهشت و دوزخ، باعث می‌شد که موضوعاتی کوچک و کم‌اهمیت را در بسترهای حریر بخوابانم و هیچ‌چیزها را در جعبه‌های بلور بسته‌بندی کنم.

- پرداختن به‌شعر، شاعر را با مسائلی مثل انتخاب کلام، ترکیب و تصویر کلام و عزت کلام درگیر می‌کند.
اسلامپور دراین‌باره چنین می‌گوید:
شاید بشود زبان و بافت کلامی شعر را به سه دوره تقسیم کرد، دوره خیلی خیلی دور، که شعر تیتر «زبان محاوره» داشت. و بعدها که تا اواخر قرن نوزده و در دوره‌ی سوم، ما متوجه می‌شویم که زبان شعر، بنا به امکانات و روحیه‌های مختلف شاعران، هر دوگونه «نوشت» و «محاوره» را می‌پذیرد. درین‌جا از چیزی که حتماً باید بگویم از اخلاق هنر است.
در آن زمان معیار در هنر را، استاد به‌شاگرد یاد می‌داد. عزت همانگونه که جوهر انسان بود موروثی هم بود، اخلاق موروثی بود، استاد می‌دانست چه چیزهائی را باید به‌شاگرد یاد بدهد، مستقیم و بی‌واسطه. و رابطه آنها به‌مراحل روحانی و الهی می‌رسد. ما شاهد هستیم هم در شرق و هم در غرب که مرید و مراد پیدا می‌شود. که بدون شک در غرب از روی شواهد شرقی بوجود آمده...
امروز نیز وجود دانشگاههای آزاد در همه کشورها و یا مدرسه تحصیلات عالی سوربن شاید چنین قصدی دارند که در آن شاگرد با استادش به‌دنبال حقایق باشند و بروند، و چون حقیقت چهره‌ی خاصی ندارد که بشود نمره‌گذاریش کرد درنتیجه دیپلم و مدرکی هم نمی‌دهند، فقط افتخار دراینکه چه‌کسی در چه‌ حرمتی و در چه‌ موردی توانسته به‌حقیقت فرهنگی خداوند نزدیک‌تر بشود...
- خداوند؟
حقیقت
بعد می‌رسیم به دوره‌های نزدیک‌تر تاریخی، که مسائل احتماعی مطرح می‌شوند و در نتیجه مدارک بوجود می‌آ‌یند و نمودارها. نمودارها روابط استاد و شاگرد را به‌سطوح فقیر نزدیک می‌کنند پائین می‌آورند. کسی که در دانشکده طب قبول نشده تحصیل نقاشی یا معماری می‌کند. دلیلش هم اینست که کاچی بهتر از هیچی.
- شاید هم درست فکر می‌کنید
بعد می‌رسیم به‌این دوره‌ی معاصر. چون ما درباره هنر حرف می‌زنیم و هنر بدون شک پی‌یی مذهبی دارد و ما به‌شباهتهای این دوره با دوره بسیاربسیار گذشته پی می‌بریم.
در این دوره معاصر ما شاهد تجارت هنر هستیم. این تجارت به‌درجه‌ای از وقاحت می‌رسد که ذهن بیدار و هوشیار یک هنرمند....
(البته هنرساز بسیار داریم، و البته اینها لازم هستند تا تاریخ‌نویسان بی‌حقوق نمانند.)
هنرمند در مقابل وجدان تاریخ و وجدان بشری بیدار می‌شود. نه، از خواب می‌پرد. و ما شاهد مثال‌هائی مثل هنرمندان خیلی گذشته می‌شویم.
- از شعر و کلام بگو
شاعر هم درصدد پیدا کردن مراد خویش است. در این بازار مواج و سردرگم گویا به شاعر بیشتر از هر هنرمندی اهانت می‌شود. چون خوشبختانه هنوز نمی‌توان از یک شعر استفاده‌های زینتی برد. برای مثال مردم برای اتاق‌های نهارخوری‌شان تابلوی آقای زنده‌رودی را ابتیاع می‌کنند و آقای زنده‌رودی هم برای تاجران پز می‌دهد، در این میان شاعر به‌نویسندگی مجلات می‌پردازد...
- مجلات را پر می‌کند، ما داریم از عزت کلام حرف می‌زنیم.
ما داریم از شعر حرف می‌زنیم. 
- درباره «شعر دیگر» و بیانیه «شعر حجم» حرف بزنیم.
امضای ده شاعر در پای بیانیه شعر حجم نشان از آن بود که با این حرکت فکری در شعر امروز ایران موافقت دارند. اما چند سالی می‌شود -تکرار می‌کنم- که متوجه شد‌ه‌ام این حرکت و این بیانیه نیز نوعی بازار و نوعی تجارت بود.
- بود یا هست؟
بود، اقلاً در مورد روابط ما کم‌سال‌ترها و مسن‌ترها.
- متأسفانه امروز چنان شده است که هر چیز که از گیرائی و جذابیت تازه‌ای برخوردار باشد فی‌الفور مد روز می‌شود. و هر روز و هر کجا، روا و ناروا هر کس از آن استفاده می‌کند. این مثال حتی در مورد یک کلام شاعرانه نیز صدق می‌کند....
گفته‌ای از گفته‌های عارفی در تذکره‌الاولیاء را بیاورم «عرفان پیشنهاد می‌کند که از مدعی خود راضی باش، زیرا اگر پرتوی از جوهر ایزدی در تو باشد مدعی تو ناگزیر، چهره‌اش از این پرتو روشن می‌گردد. ولی اگر ذات تو بد باشد مدعی تو به ذات بد می‌رسد. پس بد به‌حال او و بد به‌حال تو که کسی را از خداوند دور کرده‌ای.»
- چند بار از اخلاق و اخلاق خوش در شعر یاد کرده‌ای. از عشق در شعر و یا شعر عشق بگو.
اوایل، عشق در شعرهایم «دهاتی» نبود. پرزرق وبرق بود. من داشتم باغم را درست می‌کردم. بعد که درختها را کاشتم متوجه شدم در این باغ روح نیست. پس از آن ناگزیر چند سالی سکوت کردم. همیشه، یک اشتغال دائمی حس در مورد پرداختن و اندیشیدن به دلایل هستی، نه فقط هستی انسان، بلکه نزدیک شدن دائمی به هسته‌های کوچک سازنده جهان است. در اینجا شاعر به چیزهای بسیار ظریف‌تر دلمشغول است. شاید در شعرهای اولم من گرفتار یک چنین روشنفکری بودم.
در کتاب سوم بنام «پرویز اسلامپور» شاید من متوجه شدم که بند و تعلق من در دست چه چیز و چه کسی است. شاید من از تن به جان رسیدم.
- و شاید عشق
■  شاید- و به‌روی شاید تأکید می‌کنم. چون دارای روحیه و اخلاق پرتردیدی هستم. هنوز و هیچگاه مطمئن نیستم که این پنجره، که منظری به منظره‌ای دلفریب گشوده است، از ابدیت طبیعت پرافتخار باشد. هنوز مطمئن نیستم که این دریچه اصلاً باز باشد. دیگر دارم زیاده‌روی می‌کنم.

از این که اخلاق شعرم بخوشی و نیکویی، و جانم به‌آرامش رسیده است، به‌خلاف عقیده‌ی بسیاری که می‌اندیشند حاصل بالایی عمر فقط حرکتهای کند و تنبلی ذهنی‌ست، سپاس دارم.
بر اینم که صورت جوان شاعر باید همیشه در ذهن (و بر تنش هم تا آنجا که ممکن است) باقی بماند، درحالیکه دلش پس سفر سالها، گرفتار اندیشه‌هایی شود ظریف‌تر و نورانی‌تر از باورهای شتابزده‌ی گذشته. بدین‌گونه «جوانی»، «دوره‌یی از عمر» نیست؛ بلکه اخلاقی است پرطراوات و عاشق که جاودانه بر جان شاعر سایه خواهد داشت.
بدا اگر آرزوی عمر بلند داشته باشم ( که نشانه‌هایی هم دیده‌ام پردلیل از اینکه اسبهای جانم تا آخر میدان را نخواهند دوید) بلکه همین چند کوچه‌یی که هنوز از راهم تا «وصال» باقی‌ست را، پیچیده در افتخار و پرآرامش خواهم رفت.
- از شعرهای کتاب‌های تازه‌اش می‌پرسم.
■ بعد «پرویز اسلامپور» دوباره من به یک سکوت و تنهائی طولانی محکوم می‌شوم، در این دوره همه‌چیز را ستایش می‌کنم، در این دوره سفرهای من به‌نتیجه می‌رسند. یادهایی از شهرهای شرقی ترکیه، شادیهای بینوای شرقی و دلفریبهای مغربی، به‌نتیجه میرسند. ریشه‌های مشرقی من شاید حالا دارند شکوفه می‌کنند.
این سه کتابی که اینک در دست چاپ است، حاصل بیش از شش سال عمر من در وطنم و در غربت است و میوه‌ی سفرها و عشقهایی پر شادی و پر اندوه.
در شهر هر سه کتاب که در مجموع به «دیوان»ی می‌ماند، آرزوهای مذهبی بثمر می‌رسد و دلایل و ریشه‌هایی ساده و کنایه‌هایی بسیار ظریف دارد. اگر هنوز پیچیدگیهایی مشاهده شود، در آنجاها خود را کمتر موفق می‌دانم. حتی از راه و رسم‌های سختگیر و پیچیده خود در نوشت‌وزبان شعر این «دیوان» نیز کوشیده‌ام تا به‌نفع بیشترین لطافت و سادگی، به‌دور بمانم. اگر چه باور و عادت همین راه و رسم‌های سختگیر بود که زبان شعر نسل مرا ساخت.
به‌هرحال، این سه کتاب را پس از اینهمه سالها برای این بدست چاپ سپاردم که بنمایم هنوز در شعر ایران، مهربانی و نیکویی میوه‌های سالم حاصل می‌آورد.
- گفتم دیگر حرفی نیست گفت:
■  دلم می‌خواهد درباره‌ی شعرهای تندرکیا حرف بزنم، که همیشه مرا نوازش داده و دلگرم کرده است. بعضی شعرهای او که در دلهای غافل عده‌ای از خوانندگان شعر فارسی به مجلسی از هذیان‌ها و پرگویی‌های مزاح‌گونه می‌ماند، جواهرات غم‌انگیز شعر امروز ایران است. بدون شک بی‌گناهی حقیقت شهر تندرکیا، او را قهرمان نسل من می‌کند.

گفت‌وگو: علی‌اصغر محتاج



حالیا خالی‌یمان اگر...

حالیا
خالی‌یمان اگر خالی‌ی عشق‌ست
خیالهایمان خالی‌ی ابرها نیست

وقتی می‌آید در خوابم که خیال
              مثل موش بازیگوش و خوابم را
خالی می‌کند در خیالهای کوچک براق

خوابزده مثل جواهری
میل نور دارم و
پس 

چیزها نه به‌این سادگی‌ست می‌دانم اما
براستی که امیدوار شده‌ام دیگر


پس چه باید بکند...

پس چه باید بکند
شکار مهربان راضی         جز عبارتی کوتاه
دم مرگ
که می‌کند
رو به آسمان 


چه دلهای بزرگ و... 

چه دلهای بزرگ و دهانهای زیبا دارد این 
                                    دنیا 
آرزوهای اقلاً سالم
و چه دستهای لطیف برای نگهداشتن این
                                 دریای جهان و  
برای برداشتن این گل سرخ 

نمی‌دانست کجا را بگردد برای خوابیدن   یا
که خود را بکجای خواب بدهد برای خیال
خیال دیگرش هم چه دلهای بزرگ و چه
دهانهای خوشبو را می‌خواست بدنیا بدهد
رحمت دستهای زیبا برای نگهداری‌ی جاویدانی

حیف که اینهمه زود گذشت و در جوانی
نه‌اینکه مرده باشد نه اینکه زنده
این گلهای بینام بیابانی  


از مجله تماشا
شماره ۳۳۱- مهر ۲۳۵۶ شاهنشاهی (۱۳۵۶ خورشیدی)  

                           

Wednesday, January 23, 2013

شعرهائی از آلوارو د کامپوس


                                                                                       
این باره:
(آلوارو د کامپوس Alvaro de Campos) «تجسد» دیگری‌ست از فرناندو په‌سوآ معروف به عنوان بزرگترین شاعر پرتغال در چند سده‌ی اخیر، که به چهار اسم شعر نوشت، یعنی، به راستی - خودش به جای خود - در سه قالب سخت گونه‌گون تجسد یافت. کارهای اولیه‌ی کامپوس، از سویی، گرایشی دارد به «فوتوریسم» و، از سوی دیگر، گاه چیزی دارد از ماریو دوساکارنیرو، رفیق په‌سوآ، و بیشتر، در شعرهائی از قبیل «چکامه‌ی پیروزی» با شیوه‌ی سطرپردازی و سیلان ستایشگرانه‌اش، یادآور والت ویتمن است - تا ۱۹۱۷، که په‌سوآ، خود، دیگر از«فوتوریسم» سیر بود، از ویتمن هم. توضیح می‌دهد که شیوه‌ی اولیه‌ی کامپوس به دورانی برمی‌گردد که هنوز تحت‌تأثیر آلبرتو کایرو قرار نگرفته بود! «باستانیان...»، «گزارش»، «در وحشت شب» و «سرمای بدی خورده‌ام» از کارهای بعدتر کامپوس انتخاب شده است با گردانده‌های طاهر علفی.


Alvaro de Campos 
گردانده‌ی  طاهر علفی


باستانیان سروشه‌ها را فرا می‌خواندند

باستانیان سروشه‌ها را فرا می‌خواندند.
ما خودمان را فرا می‌خوانیم.
نمی‌دانم سروشه‌ها حاضر می‌شدند یا که نه-
البته بستگی داشت به این که کسی فرا خوانده می‌شد و
                                                   چطور- 
ولی می‌دانم که ما نمی‌شویم.
چه‌بسا سر کشیده‌ام توی چاه 
که گمان داشتم منم
و «آه!» کشیده‌ام، به‌هوای طنینی،
و به گوشم نیامده چیزی بیش از آنچه به چشمم خورده‌ست-
برق کدر تار کورسویی از آب،
آن ته در عمق بی‌هوده -
نه طنینی برای من...
تنها یک چهره و گنگ،
که از آن من اگر نیست از آن کیست؟
چیزی‌ست بیش‌وکم نامرئی،
مگر، به‌روشنی که می‌نگرم،
آن ته...
در سکوت و نور کاذب عمق...

چه سروشه‌یی!

گزارش

درب و داغان شده جانم همچو کوزه‌یی خالی.
افتاده ازان پله‌های بیخودی دور و دراز.
افتاده هم از دستهای ول‌انگار خادمه.
افتاده، ریزریز، - گل بود - خاک شده.

مهمل؟ محال؟ من مگر کی‌ام؟
شورهایی دارم بیشتر از پیشتر که حس می‌کردم من همین
                                                           منم.
توده‌یی از ذراتم
روی یک پادری که بایست تکاند.

در سقوط صدای کوزه‌یی داشتم که خرد شود. 
چه خدایانی بر نرده خمیده‌اند
و فرومی‌نگرند به ذراتی
که خادمه‌شان از من ساخت.

او را به‌باد سرزنش نمی‌گیرند.
ازو گذشت می‌کنند.
مگر چه بودم جز
کوزه‌یی خالی؟

به‌التفاتی عبثی به ذره‌ها چشم میاندازند،
اما به‌خود التفات دارند، نه ذره‌ها.

چشم میاندازد، لبخند می‌زنند.
لبخندی باگذشت به خادمه‌ی چلمن.

گسترده روی پلکان دورودراز
فرشی از ستارگان.
یک‌ذره برق‌برق می‌زند،
صیقلی، شسته‌رفته، بین آن آتشها.
اثرم؟ اصل جانم؟ زندگیم؟

یک‌ذره.
و خدایان بخصوص آن را می‌نگرند،
نادان که چرا گیر کرده آنجا مانده.



 در وحشت شب

در وحشت شب- درونمایه‌ی همه‌ی شبها،
در بیخوابی شب- درونمایه‌ی همه‌ی شبهام،
به‌یاد میارم، بیدار- واب و لولنده،
به یاد میارم در زندگی چه کردم و چه می‌توانستم کرد،
به یاد میارم. و تعب
دامنه می‌کشد درونم چون سرمایی بدلی یا ترسی.
گذشته‌ی بی‌علاج من- هم اینست نعش واقعی!
همه‌ی نعشهای دیگر شاید اوهام محض باشند،
همه‌ی مردگان شاید جای دیگری زنده باشند،
همه‌ی لحظه‌های گذشته‌ی من شاید حاضرند جایی،
در وهم فضا و زمان،
در کاذبیت انقضا.

اما آنچه هرگز نبودم، آنچه هرگز نکردم،
آنچه هرگز به‌خواب ندیدم؛
آنچه فقط حالا می‌بینم که می‌بایست کرده بودم،
آنچه فقط حالا به‌روشنی می‌بینم که می‌بایست کرده بودم،
هم اینست آنچه مرده‌ست ورای تمام خدایان،
هم اینست- و این، هرچند، بهترین چیزم بود- آنچه
                                            خدایان هم
نمی‌توانند زندگی بخشند...

در نقطه‌یی معین اگر
به‌چپ گشته بودم جای راست؛
در نقطه‌یی معین اگر
بله گفته بودم جای نه، یا نه جای بله؛
اگر، در گفتگوی معینی،
جمله‌هایی آورده بودم که همین حالا نیمخواب می‌پردازم- 
اگر چنین و چنان شده بود،
امروز این نمی‌بودم، و جهان هم شاید
ناگزیر، ولو پوشیده، چیز دیگری می‌شد.

نگشتم، اما، رو به آن سمت که حال
ازدست‌رفته بی‌هیچ علاج،
نگشتم و حتی به‌فکر گشت هم نیفتادم،
و حالاست فقط
که درمی‌یابم؛
نگفتم، اما، بله، و نگفتم نه،
و حالاست فقط
که می‌بینم چه نگفته‌ام؛
اما تمامی آن جمله‌ها که ناگفته گذاشتم
حال درونم می‌جوشند؛
.  .  .  .  .  .  .  .
اما حالاست فقط
که آنچه هرگز نبودم، و به‌راستی نخواهم بود، آزار می‌دهد.

هرگونه الهیاتی که فکر کنی
هیچ امیدی به‌دست نمی‌دهد برای آنچه نکردم.
آنچه را که خواب دیدم شاید که می‌توانستم
به‌دنیای دیگری ببرم،
می‌توانستم اما ببرم
آنچه را که یادم رفت خواب ببینم؟
این‌هاست- این‌چه خوابها به‌دریوزه می‌طلبند-
هم این‌هاست نعش واقعی.
که در دلم خاک می‌کنم، تا ابدهای ابد، تا که دنیا دنیاست

امشب که مرا خواب نمی‌برد، و دورم آشتی حلقه می‌زند
چون حقیقتی که دران سهیم نیستم،
و مهتاب بیرون، چون امیدی که ندارم،
برای من نامرئی‌ست.

 سرمای بدی خورده‌ام

سرمای بدی خورده‌ام،
و هرکسی داناست
سرماهای بد چطور
همه‌ی نظام عالم را تغییر می‌دهند،
می‌نشانندمان علیه زندگی،
مابعدالطبیعه را هم حتی
به‌عطسه میاندازند.
تمام روزم را من حیف کرده‌ام
بس که دماغ گرفتم.
سردردی دارم سربسته.
چه وضع تاریکی
برای شاعری کوچک!
امروز، واقعاً، فی‌الحقیقه، یک شاعر کوچکم.
آنچه آن قدیمها بودم
آرزویی بود و بس؛ که رخت بربسته.

الوداع تا قیام قیامت، ای زن شاه پریان!
پرهای تو آفتاب بود، و من اینجاها می‌پلکم.
من خوب نمی‌شوم مگر بروم تخت بخوابم توی اتاقم.
نشد حوب شوم هرگز جز موقعی که می‌خوابیدم تخت در
                                                          جهان.

ببخشید یک کمی... چه سرمای بدی!... جسمی‌ست!
به‌حقیقت احتیاج دارم و یک قرص آسپیرین.


واژه‌ی «سروشه» در شعر باستانیان...» پیشنهادی‌ست برای Muse که دیگران به «الهه‌ی هنر»، «فرشته‌ی الهام» یا «الهه‌ی الهام‌بخش شعر» تعبیرش کرده‌اند.

برگردانده طاهر علفی
از مجله تماشا
سال چهارم- شماره ۱۹۶

Saturday, January 19, 2013

شعرهائی از سیلویا پلاث



«گردانده‌ی فرهاد آرام «بیژن الهی


 سیلویا پلاث( Sylvia Plath) بوستون، ۱۹۳۲، همسر پیشین تد هیوز (Ted Hyghes- که، اینجا، تنها به‌خاطر «اورگاست» پیتر بروک اندکی شناخته شد)، با خودکشی‌ش در ۶۳، و با مجموعه‌ی پسامرگ «Ariel»- دربردارنده‌ی تنها شعرهای واقعی‌ش- یحتمل هیاهوانگیزترین چهره‌ی نیمه اول سالهای ۶۰ بوده در انگلیس و آمریکا. «گالیور» و « آواز بامدادی» از همین مجموعه‌ست و گردانده‌ی فرهاد آرام. 
توضیحی در اعرابگذاری: در «آواز بامدادی»، «لختت» و «گل» و «نتی» به ضم اول، «سایه‌انداز» و «محو» به کسر آخر، و «پخت» به فتح اول.

                                                                                                                                   

گالیور

بالای تنت ابرها روانه‌اند
بلند، بلند و یخی
وکمی صاف، که انگاری

روی شیشه‌یی شناورند که نامرئی‌ست.
نه مثل قوهایند،
نه انعکاسی دارند؛

نه مثل تو،
نه با نخی بسته.
همه خنک، همه آبی، نه مثل تو-

تو  طاقواز آن‌جا،
چشم به آسمان.
آدم- عنکبوتها تو را گرفته‌اند،

زنجیرچه‌هاشان را پیچ‌وتاب می‌دهند،
رشوه‌هاشان را-
چه ابریشمها.

چه از تو نفرت دارند.
در دره‌ی انگشتهات گفتگو دارند، کرمهای یک‌انگشتی‌اند.
می‌خواباندند تو را توی اتاقکهاشان،

این پنجه و آن پنجه‌ی پا، یک عتیقه. 
به‌در آی!
به‌در آی از هفت فرسنگ، مثل آن فاصله‌ها

که دور می‌زنند در کری‌ولی، دست‌نیافتنی.
بگذار که یک عقاب باشد این چشم،
سایه‌ی این لب، یک مغاک.


آواز بامدادی

عشق تو را به کار انداخت مثل یک ساعت کلفت طلایی
ماما کف پاهات زد و گریه‌ی لختت
میان عنصرها جا گرفت.

ما صداهامان می‌پیچد، که ورود تو را آب‌وتاب می‌دهد.
                                                          پیکره‌ی جدید.
در یک موزه که سوز میاید، تو برهنگی‌ت
سایه‌انداز ایمنی ماست. حلقه می‌ایستیم مات چون دیوار.

من مادر تو نیستم
بیشتر از ابر که یک آینه تقطیر می‌کند 
برای انعکاسی از محو خودش، آهسته به‌دست باد.

تمام شب، نفس- موریانه‌ات
میان گلهای صورتی پخت پرپر می‌زند. بلند می‌شوم گوش
                                                                    کنم:
یک دریای دور در گوشم می‌جنبد.

یک گریه، و از بستر می‌لغزم، به‌سنگینی گاو و غرق گل
در لباس- خواب ویکتوریایی‌ام.
دهان باز می‌کنی پاک مثل یک گربه، چارگوش پنجره

سفید می‌شود، ستاره‌های تارش را می‌بلعد، و حالا تو
                                                 کلنجار می‌روی
با یک مشت نتی که داری.
هجاهای زلال چون بادکنک بلند می‌شود.

از مجله تماشا
سال چهارم- شماره ۱۹۶

Sunday, January 6, 2013

*الفجر برای غریبه‌ی مومشکی



 نوشته‌ی علی‌مراد فدایی‌نیا

اینجا همیشه تاریکست، حالا که من خیالم راحتست بی‌وعده‌ی ملاقات با کسی حتی، حوالی ساعت یازده، بیدار می‌شوم. می‌آیم خیابان. خیالم راحتست که دیگر خانم مومشکی برای همیشه رفته است. اگر هم بخواهد دیگر نمی‌تواند بازگردد، من؟ کنار من، که هر چه سعی کنم، خواهش کنم، بگویم آخرین بار بوده، واقعاً دیگر اتفاق نمی‌افتد، نه، باز نخواهد گشت. گفتم که خیالم از همه‌سو، همه‌کس راحت است، برای همیشه، و اینجا همیشه تاریکست. می‌دانم، هوایی‌ست این شب‌هنگام، هوای این قهوه‌خانه‌ی دور را داشتن و بالایی، ما که بالایی‌م می‌رویم، تنها، ولی وقتی مومشکی نباشد شما نمی‌دانید چه آسودگییی دارید، نیست تا که هر لحظه نگرانش باشی- بی که بخواهی بگویی، نگران هستم خانم، باید این موقع شب بخوابی خانم، من هوای خیابان کرده‌ام تنها، خانم. خانم مومشکی بیمار است اما. قول داده پابپایت بمیرد، بیاید تا شکوفه‌ی نامحرم ناخواستگاری. می‌آید، امشب اما نه، یقیناً، تمام. همان‌طور که آمده بود، تنها، و برای همیشه این‌جا همیشه تاریکست. وقتی پیاده نمی‌شود ستاره، دلم از آسمان می‌گیرد، دلم. پیاده می‌روم، از بالایی به بالایی. راه که می‌روم راحت‌ترم هر چه بیشتر بهتر. گرچه خانم مومشکی زیاد پیاده راه نرفته. نمی‌تواند راه برود (پاش توی آن برخاستن دسته‌جمعی بدخورد. پایین و بالای کشکک زانو. خسته می‌شود تند. ناچار که می‌شود می‌شلد. زیبنده‌تر، و او شده غنچه‌هاش، گلبرگ‌هاش مرموزتر. دومین روز شکوفایی، ساحل گلبرگ‌ها زرد شد، معجزه‌هاش از این دست بود، از این دست می‌ساخت، سوختن، اول شکوفایی: خانم مومشکی- طلایه‌ست، مطمئن) توی عمرش راه نرفته این عمر سه‌ساله. ولی خب، با من؟ خودش خواسته، خودش خواسته، خودش می‌تواند، اگر شما از دور نگاه کنید، فکر نمی‌کنید این اشتیاق منست، فکر می‌کنید همه‌اش از این خانم خل است، که بچگی می‌کند حتی، این‌شب از نیمه گذشته. تظاهر حتی به خُلگری. می‌گویید نه. بگذارید بپرسم از این پیشخدمت که برای من قهوه‌ی بدون شیر، برای او چای با شیر می‌آورد. بپرسید حتی گرچه منهم قبلاً قهوه را با شیر می‌نوشیدم و بعد که این مومشکی آمد، دیگر فقط قهوه، سفیدی شیر را می‌خواستم چکار کنم، تا بخواهم سیاهی داشتم، و کافی بود، کافی بود یعنی چه؟ از سرم هم زیاد بود. تنها باری بود که من از یک چیز خیلی داشتم خیلی زیاد. چون این اواخر تنهایی هم قاطی شده بود. اغلب راننده‌ی سواری، مسافر دیگر، پیاده‌ی دیگر، تنهای دیگر، می‌آمد دخالت می‌کرد، نمیگذاشت، ارتباط: می‌شود معنی‌شان دیگر. اصلاً تنهایی این اواخر باب روز بود، آنچنان که فکر می‌کردم کم دارم. کم داشتم، معمول داشتم- مثل قهوه یا شیر تعادل‌مند- فقط کسی را آشنارفیق نداشتم، نمی‌شناختم، همین. بالاخره پیدا شد، توی این سربالایی. بوق زد. همیشه بوق می‌زنند، زبان این سواری‌هاست، یعنی برو کنار، یعنی کجا می‌روی، یعنی عجله کن، یعنی خفه‌شو، یعنی خفه‌شو، یعنی لامذهب، هرکجاش، مفهوم خاص خودش، حالا هم سمتش اقلاً معلوم بود. سوار شدم، کجاش برای من اقلاً معلوم است، چایخانه‌ی ـــــ. هیچ فکر نکرده بودم به پیشخدمت چه بگویم، ولی مگر چیزی هم می‌بایست بگویم؟ آن چند ماه پیش که تنها مگر چیزی فرق کرده، من که فکر نمی‌کنم. ابداً. فرق مگر چیزی فرق کرده. من که فکر نمی‌کنم. ابداً. فرق کرده. من که فکر نمی‌کنم. ابداً. گفتم که می‌بایستی بروم. به راننده‌ی سواری گفتم چون مظلوم و فضول نبود. بیچاره می‌خواست بداند، این چای این موقع شب چه مزه‌یی دارد که من تنها این موقع شب هواش کرده‌ام. گفتم وعده دارم. مظلوم‌تر، بیچاره‌تر، خفه شد. ( من عصبانی نیستم، ابداً، چون اتفاقی نیفتاده، همه‌چیز معمولی‌ست، بنابراین به‌این آقا توهین نکردم. خفه شد را هم جدی می‌گویم، چون گلوش باد کرد می‌گویم، کلمه‌ی دیگری پیدا نکردم برای معنی بادکردن گلو و نتوانستن رهاشدن از این ورم.) واقعاً هم وعده داشتم، به‌شما هم دروغ نگفته‌ام. آن‌جا، با آن نمکدان که همیشه روی میز بود و من هیچوقت از آن استفاده نمی‌کردم، همیشه هم پرت بود. مثل جای ما. یقین دارم هرگز کسی جاش را عوض نمی‌کرد، وعده‌ی نازنینی بود، خالی هم بود، هرچه نمک داشت همان روزهای اول خانم مومشکی توی قهوه‌ی من ریخت مگر سفید شود که نشد، هرچه من گفتم قهوه با نمک جور درنمی‌آید، گفت منظورم سفیدی‌اش است منهم قبول کردم. ولی نشد که نشد. تاریکی اطراف همیشه قلابی است این چراغ‌های پایه‌بلند مثل تنهاییش کرده بود معمولی، در هر خیابان دیگری‌هم نگاه می‌کردی همانطور بود. نه تاریک تاریک نه روشن روشن. منظور خیابان است دیگر همه خیابان‌های همه شهرهای عالم همینطور است دیگر، حرمت جاده‌ها را گم می‌کند، معنی راه را خراب می‌کند، پایین که آمدم تشکر هم کردم و دقت که کردم دیدم خفگی برطرف شد، ورم خوابید، ممنون آقا، با پول. رفتم تو. معمولی. یک آن هوا کردم که کاش خانم مومشکی آنجا باشد. هوا که هیچ بعد تصور کردم اصلاً آنجاست ( و بود، دقیقاً) مثل همه روزهای دیگر که بی‌خبر می‌رفتم آنجا مثل اولین شب می‌شد، تمام این شب‌ها، مثل اولین شب، تمام این شب‌ها: آقا، اجازه هست من اینجا بنشینم (نه که تا جایی خالی شود، نه که چون جا نیست) معمول می‌خواستم بگویم که چه اجازه باشد چه نباشد شما که می‌نشینید ولی من، که پیشخدمت به دادم رسید، گفت خانم تحمل بفرمایید الان جا برایتان پیدا می‌کنم، خانم مومشکی انگار نشنید، نشست. (اغلب وقتی کسی دیگر روی میز آدم می‌آید، آدم نمی‌تواند، انگار عریان است، بین جماعت، انگار آنچه فکر می‌کند دیگران می‌بینند انگار آدم خراب می‌شود، گم می‌شود، من‌که دست‌پاچه می‌شوم، بی‌تحمل می‌شوم، بلند می‌شوم می‌روم، این‌را پیشخدمت خوب می‌دانست) نشست که من بدتر گم کردم. این‌دفعه اما از دست این‌همه سیاهی، عریان، سیاه، تاریک، بی‌حاصل. گیسو دیدم، به‌چشم خودم آنهمه گیسو را که اینهمه اجازه می‌داد، اجازه نمی‌خواست، جرأت می‌داد. اول توی دلم سخت عصبانی شدم. می‌خواستم به پیشخدمت بپرم. می‌خواستم بلند شوم بروم، جرأت نمی‌کردم بلند شوم. شاید می‌ترسیدم، نه یقیناً ترسی نبود. هرچه بود از آن همه گیسو بود، سوی چشم بود، گیسو بود، از بس مو بود که پیشانی حتی نمی‌دیدم، متوجه بود یا بودم که گفت، طبیعیه آقا. تا بحال ندیده بودم. همینطور از دهانم پریده بود بی‌اختیار. با جرأت گفتم. و چقدر این تکرار شد بی‌کم‌وکاست. هنوز پیشخدمت می‌خواست خدمت کند وفاداری‌اش را نشان دهد. اولین دفعه بود که پول واقعاً کاری کرد: انعام‌ها، پیشخدمت را هواخواهم کرده بود. تنها هواخواهی که توی عالم داشتم. بسم بود، زیادم بود. اولین بار که از چیزی زیاد داشتم، خیلی نشسته‌تر- ماندم. چشم، وای. وای را گفتم باداباد. و گفتم. و باز. خوشحال نبود آیا از این همه فتح گیسوش. که چشم آمد. که پریده پوست صورت آمد، که رنجوری چهره آمد، دیوانه بودم اگر نشسته‌تر، هدر نمی‌شدم بخاطر این پوست تکیده، یک عمر در تب سوخته، کهربایی. پریده. بی‌شیر این‌دفعه. آقا؟ بی‌شیر؟ بله بله بی‌شیر. و تمام. نه، آقا من با نمک می‌نوشم، چطور است؟ چی؟ قهوه را؟ خوبست. مات نگاهم کرد. چی شده آقا؟ چی، هی می‌گویی بی‌شیر می‌نوشم. خانم کجاست؟ کدام خانم؟ مرموز گفت خانم مومشکی، (او هم اسمش را نمی‌داند، نمی‌دانست، مثل من که هنوز نمی‌دانم) سیاه چرا پوشیده‌یید آقا؟ به‌خاطر موهای مشکی خانم مومشکی. فقط، مبهوت نگاهم کرد، دیوانه شده حتماً- خیال می‌کند، پیشخدمت، پیشخدمت دیگر. 
نگاه می‌کردم، واقعاً که. مثل همیشه، بیرون پیدا نبود، بیرون، خانم مومشکی پیدا نبود. تقصیر شیشه بود، شاید. الحمدوله‌الله. از دستش واقعاً راحت شدم. یقین دارم. پیشخدمت اما مشکوک بود، چه بیاورد، گفتم، مثل همیشه. پیشخدمت، بالبخند، مشکوک، گفت، می‌آید، حتماً می‌آید. دیشب، شما حواستان نبود، به موهاش نگاه می‌کردید، مثل همیشه، از من خواست که برایش خوراک خانگی بیاورم، گرم هم کرده‌ام. گفتم، من که چیزی نشنیدم، ولی شاید هم بیاید، که می‌داند؟ گرچه من می‌دانستم، توی تمام چیزهای عالم این یکی را می‌دانستم، خیلی خوب و روشن، که او نمی‌آید، هرگز، نه این که امشب سرمایی چیزی خورده باشد، تب داشته باشد، مریض باشد نتواند بیاید. این چند ماه را کی مریض نبوده، کدام روز را پزشک اجازه داده بوده از خانه بیاید بیرون؟ ولی آمده بود: همه شب، با چهره‌ی زرد، انگار عمری نخوابیده، سایه‌ی چشم‌ها تار- مشکی، سایه‌ی مژه‌ها، ابروهاش، مشکی. پیشانی چین‌گرفته از هوای پوست گونه‌ها، پوست چانه، لاله‌ی گوش هم از روبرو پیدا بود، هم‌رأی گونه‌ها، افشان دوبافته حالا، روبرو، غصه‌دار، بی‌عمر، کوتاه و بالغ اما. همه شب. با این چهره می‌آمد، چون، هوس داشت، نمکدان خالی را مثل روز اول در قهوه‌ی من خالی کند خالی کند خالی کند. پیشخدمت رفته بود. نمی‌دانم به او چه گفته بودم. که رفته بود، مطمئن رفته بود. شاید، هرگز اینهمه آرامی در چهره‌ی من ندیده بود. اولین بار بود، که نگران نبودم، که مواظب کسی نبودم. که دلم نمی‌خواست هر لحظه‌ی تنفس یک نفر دیگر را بپایم، چارچشمی مواظبش باشم، این لحظه‌ها را که از دست می‌رفتند می‌فهمیدم، دقیقاً، بعضی آدمها می‌گویند، هنگام مهربانی، هنگام خوبی، آدم نمی‌فهمد زمان چطور می‌گذرد، مثل جوانی، دقیقاً حال ما عکس این بود. هنگام مهربانی‌های خانم مومشکی، هنگام خوبی‌های خانم مومشکی، دقیقاً مواظب بودم، بود، چقدر گذشته از ۲۴ ساعت، چقدر مانده از ۲۴ ساعت، تا از دست ندهم، معجزه اتفاق افتاده بود، تمام این مدت یکسانه نبود. همه‌چیز با موافقت شروع می‌شد، همه‌چیز، با موافقت زندگی می‌کرد، نه، این حوالی نمک‌های توی این نمکدان خالی شاید بود که همان شب اول توی قهوه رفته بود، شور، و تمام. و تمام. پس، برای همین بود، که بعد از دوازده ساعت کار در بایگانی اداره- هشت ساعت اجبار، چهار ساعت اضافه‌کار برای پول قهوه‌ی شب و گشت شب می‌آمدم خانه، به خانم مومشکی فکر می‌کردم، بخاطر خانم مومشکی یکی دو ساعتی می‌خوابیدم به‌خواب خانم مومشکی. خانم مومشکی. بعد می‌آمد. بعد خانم مومشکی می‌دانست که از یازده دیشب، تا بحال من فقط دوساعتی حداکثر فرصت داشته‌ام به او بی‌او، فکر کنم، چرت هم بندرت، چون نمی‌شود، به رئیس چه بگویم، نمی‌شد. حالا هم می‌دانست که من بیشتر ازدوساعت فرصت نداشته‌ام تا چشم‌هام را ببندم. او را دقیق‌تر ببینم، برای همین می‌آمد، کلید داشت. می‌گفت برویم می‌دانم که تو دلت می‌خواهد (من را می‌گفت) از دست مادر فرار می‌کرد. خودش می‌گفت از مادر مرخصی گرفته، طبق دستور پزشک، برای استراحت رفته شهرستان، پزشک تجویز کرده، دو هفته‌یی یکبار هم سری به‌خانه می‌زد، از گرد راه رسیده، برای همین چهره‌ی آدم‌های نخوابیده را داشته، پیرزن قبول می‌کرد، و این مثل همیشه، دروغ می‌گفت، لعنتی خانه‌ی من هم نمی‌خوابید، مسافرخانه. ولش. اصلاً چکار خواب‌هایش دارم. اما بعد از دوساعت من، زیباترین موهایی که می‌شناختم مهربان‌ترین موهای عالم، با پوستی تکیده- که تکیده برایم رهاترین و شریف‌ترین حالت عالم می‌شد، می‌آمدیم بیرون. می‌آمدیم خانه، آن‌وقت، دیروقت، مثل دو آقا و خانم حسابی، معتاد به این، قهوه‌خانه برای من، چایخانه برای او، می‌آمدیم، سرموقع و مثل هر شب تکرار می‌شد. حالا دیگر تمام، تکرار تمام شده است، خیالم راحتست. خیال این پیشخدمت را هم راحت خواهم کرد. از همین امشب خیال خیلی‌ها را راحت خواهم کرد، هر کسی که به‌نوعی با من ارتباط داشته باشد. قطع می‌کنم تمام می‌کنم. به اداره هم نمی‌روم فردا، چون می‌دانم خسته‌ام و خیالم راحت، طبیعی‌ست که خواب خواهد آمد. بی‌وعده‌ی ملاقات با کسی. با مومشکی من گرفتار بودم، مشکی. حالا برای همیشه اینجا تاریکست، می‌گویم تاریک و شروع نمی‌کنم، ادامه می‌دهم. حالا که خیالم راحتست، پیشخدمت می‌آید، منتظر که نه: آقا یا خانم نمکدان- من نمی‌دانم، جنسیت شما هم برایم مطرح نیست. یک کمی بی‌التفاتی‌ست که آدم توی ولایت خودش هم‌ولایتی نباشد، نه، به مومشکی اصلاً این حرف ربطی ندارد. این را من فقط به شما می‌گویم، گرچه بهم خیلی نزدیکیم، یا بهرحال یکی از ما باعث نزدیکی‌هایی بوده، چند ماه حتی. مهم نیست ولی من که نمی‌توانم، به شما، کلمه‌ی خودمانی‌تر این ضمیر را بگویم. شما که مومشکی نیستید- این ضمیر خودمانی فقط متعلق به او بود، به او هست، به او خواهد بود- همانطور که دیگر، هرگز، هیچکس نمی‌تواند باشد. گرچه او هم برای همیشه دیگر نیست. و برای همیشه خیال من راحتست و این‌جا، مثل همیشه، برای همیشه، تاریک.


*بریده از مارهای مومشکی
علی‌مراد فدایی‌نیا
از مجله تماشا- شماره ۲۸۳- ۲۴ مهر ۲۵۳۵ شاهنشاهی (۱۳۵۵ شمسی)