Monday, September 26, 2011

سفر اعشار

باران مي بارد. خانم «صفر» مي رود كنار پنجره، به ساعت خيره مي شود؛ هنوز وقت دارد. تنها زندگي مي كند. چاي را بي شكر مي نوشد. شب ها دير مي خوابد. در اتاق قدم مي زند تا باران ريز بند بيايد. از خانه بيرون مي رود. پا به خيابان مي گذارد. از كنار خانه هاي خاكستري مي گذرد. گاه هواكش ها بوي آشپزخانه را زير بيني او مي زنند. زن صورتش را رو به باد مي گيرد. از خنكاي آغاز شب لذت مي برد. در انتهاي خيابان به راست مي پيچد. سر در خانه ها با كورسوي چراغ هاي آبي روشن است. پشت نرده ها ساقه هاي علف با نسيم موج برمي دارد. زن قدم ها را سست مي كند. برابر دري سفيد مي ايستد. گچ كاري تاقي ها شبيه نمازخانه است. روي سردر نوشته شده « بيمارستان زمان».
تو مي رود. از حياط عبور مي كند. وارد بنا مي شود. دستگيره ي اولين در ِ سمت چپ را پايين مي كشد. وارد اتاق مي شود. روي صندلي مي نشيند. سرسري به دور و بري ها نگاه مي كند. در انتظار نوبت به شوهر سابقش مي انديشد و قرص هاي ضدآبستني. در ِ روبه رو باز مي شود. مردي سفيدپوش پا بر آستانه مي گذارد و مي گويد: «نفر بعدي!»
دختربچه يي از جا مي جهد، با شتاب تو مي رود. عروسك او روي صندلي جا مي ماند. نيمرخ دختر آشناست. خانم از زن هم جوار خود مي پرسد:«اين بچه كسي را ندارد؟»
زن جواب نمي دهد. انگشت را بالا مي آورد. بر سينه اش مقوايي چسبانده اند، با عنوان «خانم "صفر" در سي سالگي». خانم به چهره ي او خيره مي شود؛ اجزاي صورت با دخترك يكي است.
نگاهش اتاق را دور مي زند. روي سينه ي همه يك اسم نوشته شده: «خانم "صفر" در بيست سالگي»، «خانم "صفر" در چهل سالگي»، «خانم "صفر" در هفتاد سالگي»... مي رود به دستشويي و خود را در آينه مي بيند، به همه ي آن ها شبيه است. برمي گردد و سر جايش مي نشيند. زني سالخورده بافتني مي بافد؛ چهره ي پرچين و ابروها درهم كشيده. بانويي جوان سيگار مي كشد، بي قرار است و پا روي پا مي اندازد.
مرد سفيدپوش بر آستان در ظاهر مي شود، صدا را بلند مي كند: «نفر بعدي»!
دختري نوجوان برمي خيزد و چابك رو به در مي رود؛ ته بافه ي موي پرپشت با هر قدم خم برمي دارد. پشت دريچه ي سيمي پشه ها وزوز مي كنند. بوي الكل از زير در روبه رو بيرون مي زند. خانم«صفر» خميازه مي كشد، مي انديشد: «چرا ساعات بيكاري اي بايد در مريضخانه بگذرد؟»
مرد سفيدپوش باز بر آستانه ي در ظاهر مي شود. جمله را كه چون طنابي سياه ته گلويش آويخته جار مي زند: «نفر بعدي».
زن جوان برمي خيزد. باد در دامن پرچين او مي افتد و ساق ها با توازن پيش مي رود. ميان باريك و خوش قواره است. در پشت سرش بسته مي شود. دفترچه ي خاطرات او روي صندلي جا مانده و با نسيم ورق مي خورد. زني ميانسال سر را با ناخن مي خاراند و پيرزن با خشم او را نگاه مي كند. چهره ي زن سالخورده براي خانم «صفر» تحمل ناپذير است. مرد سفيدپوش پياپي مي آيد و مي رود، جمله را تكرار مي كند. اتاق به تدريج خالي مي شود. فقط پيرزن مي ماند و بافتني ناتمام، خيره مي شود به سقف. پاهاي ورم كرده را از كفش ها بيرون مي آورد. لب هايش سفيد است و خشك، چشم ها كم مژه. بين تارهاي تنك ِ مو، پرهيب جمجمه پيداست. مرد سفيدپوش بانگ مي زند: «نفر بعدي!»
زن به زحمت برمي خيزد. زير جوراب هاي دودي ضخيم قوزك هاي پا و دو زانوي خميده ي او به هم مي خورد. دست بر كمر مي گيرد، چون كودكي تازه سال لنگرزنان پيش مي رود. بافتني و گلوله ي كاموا پشت سر او روي زمين مي افتد.
مهتابي ها روشن مي شود. پس از مدتي در را چارطاق باز مي كنند. مرد و هم كارش تخت رواني را به سمت راهرو مي برند. زير ملافه، جسدي لاغر با هر تكان به چپ و راست مي رود. اندام و صورت و موها در پارچه پيچيده شده. تنها دست راست او از تخت روان آويخته، بين پنجه هاي خميده ذره هاي زرين كاموا برق مي زند.
جسد را بيرون مي برند. پيرمردي مي آيد و كف اتاق را با زمين شوي برق مي اندازد. ته سيگار، كاموا، عروسك و دفترچه را برمي دارد، چراغ را خاموش مي كند. خانم «صفر» از دري كه وارد شده خارج مي شود. در راه بازگشت سردر ِ خانه ها روشن است.



غزاله عليزاده
 از مجله ي آدينه
مرداد 1377- شماره 129

Wednesday, September 21, 2011

نه شعر از سيروس رادمنش


ستاره اي كه مي آرايد صبح مرا
با پلك سنگين فلك ميانه ندارد


شعر جوان ما- موج ناب – دارد پا مي گيرد و شاعران جوان، از تاييدي كه مي بينند و احساس صميميتي كه از اين تاييد از سوي تماشا دارند، خود پشتوانه ي تلاش صادقانه تر، گرمتر و راهجويانه تري خواهد بود. اين شعر پا خواهد گرفت و پيش خواهد تاخت.
سيروس رادمنش در رديف چند شاعر زنده دل و كوشنده ي اين راه است، مدتها پيش مي بايست معرفي مي شد( شده بود اما نه چنانكه حقش بود) تنها، اندلي گنگي و لنگي زبان و بيان مرا بر آن داشت كه تأمل كنم و ضمن توجه دادن او، به بعضي نكات،  بگذارم خودش متوجه آن ابهام- نه ايهام- كارش شود. اين نه شعر، مرا خوشحال كرد زيرا كه ديدم جوانه ها و شكوفه ها در كارها گل كردند. ما حتماً شعرهاي درخشان تري از رادمنش خواهم خواند.

                                                                                        منوچهر آتشي

        1
        به روزان خمار

بگو كه  اين  جهان
دوباره  سبز  خواهد  گشت
و  به  چشمان  شگفت
خواهي ديد
پرواز  پرنده ي  آسيمه را

هر چند  شهيدي  نيست
اما  به  روزان  خمار
                    آتش مي زند
آن  كه
جوني از تو مي گيرد.


         2
      به گشت هاي بي مدار تن


اين  دل  چه  مي تپد
به گشت هاي بي مدار  تن
كه  يك  قبله
نيابد.

بي لب  نمي رود
پشتي  كه  مي كشد
غمنامه ي  گياه را...

اگرچه ستاره نمي چرخد
دل را  ببين
از مهتابي ي  كبود
كه  به  عشق
سر مي دواند  و
تاريك مي شود.


        3
      ميان بنفشي غليظ

پس ميان بنفشي غليظ
گم مي شوي
و گم  مي شوي كه   كمانه ي  گريه  بگيري
كه  پس  مقام  باد
منظر شگفت  تقدير است
به فراسوي
            ستاره اي بي خواب هودجي  كه  مي رود.

اين  جلوه گاه  بي كنار
تا ساليان به جنبد
خسته   از  خواب  و  خاطره
ميان بنفشي غليظ
گم مي شوي.

        4
      بخواب كه مي روي

بخواب  كه  مي روي
ستاره  به  شيب
دامن  شب  مي جويد.

چه مي دوم  در  خويش  و
به  رفتار
زنگوله هاي  بي صدا
كه  به  دير
بودمان.

بخواب  كه  مي روي
اي زخم   هميشه ي  دل!
اين  زاد  و  رود
به پي گشت پگاه
زانو مي زند.

          5
        تاريك كه مي آيم

تاريك  كه  مي آيم
از خمان دل
زخمي   از گلوي   سپيده  دارد
گياهي
       كه خواب جوانه مي بيند.

اي ماه!
خراب   كه   مي شوم   در  يادها
دورترين ستاره
مرا مي يابد و
گريه مي آموزد.

         6    
       از دروازه عشق

بیاموز و بخواب
که از دروازه ی عشق
نخواهی دید
جز پی گشت باد و،
ارابه های باژگون.

بر قوائد کنج
جام های شکسته از
گریه پاره های ماه
و به  دریا  که  می کوبد
رشته ی صدا  راه  یکی  چشم  منتظر...
بیاموز
که این صدا
از کرک های ستاره می خیزد
و دشمن می کند  تو  را
با آفاق بی مدار.

          7
         گشت هاي شبانه

اي عشق!
چون از كنار   دل   مي روي
دعا كن
روزهاي  آنكه
             از خاطر  ستاره  دور مي شود
و بياب
ساحل نشينان منتظر را
به گيسوان  آشفته.

هزاران خورشيد منجمد
به  يكي  چخماق  آه
گر   گرفته اند
و شايگان پريشاني  كه  مي رود
به آنها
       گشت هاي  شبانه  مي آموزد.

در كنار من
مي رود بخواب
آنكه  از ستاره  آمد  و
چشم هايش
خواب  دريا  داشت.

       8       
      دلم نهاده است

حجمی مرا می خواند
که از تبلور تار گلوش
دیوانی  به  سینه دارم.
                       ***
اگر چه کنج  گریه ندارد
                  این زمین
از آن کوه
که غربت عشق دارد
دلم نهاده است
                      ***
وقتی که در تپش
از زخم های انزوا
شبانه می گیرم و
با گیاهان آخته
           همصدا می شود تنم
آغاز غزل خوانی ي من ست.

          9
          تا بيابمت

پذیرفتم
تا نصف النهار سبز عشق
سینه  بر خارای   کبود
                      برکشم  و  بیابم
ترانه ای   که  بوی تو دارد
با هودجی   که  رفت  از خواب  دارد
می بینمت  کنار دل
که زلف می دهی به شبنم و
مرغان  منقار  کشیده  از شانه هات
به جستجوی  سپیده  می رهند
تا بیابمت
می دانم  آن  ستاره
در  زخم  می نشیند  و
تاریک  می کند
روزانی  که  به  رویا  دارم.


از مجله تماشا-سال هشتم- شماره373

Thursday, September 15, 2011

و ناگهان غروب مي شود

سالواتوره كاسيمودو
SALVATORE QUASIMODO
برنده ي نوبل 1959
(ترجمه ي فرود خسرواني( بيژن الهي


سالواتوره كاسيمودو، شاعر ايتاليايي، در 1901 در سيسيل زاده شد. تحصيل مهندسي ساختمان كرد. در سالهاي ميان 1938و 40 معاون سردبير«تمپو»(Tempo) بود. در 1941 استاد ادبيات ايتاليايي شد در هنرستان «جوزپه وردي» در ميلان. در دوره موسوليني، به خاطر فعاليتهاي ضد فاشيستي، زنداني شد. در 1953 جايزه ي بين المللي ((Etna-Taormina گرفت- همراه با ديلن تامس(Dylan Thomas)، شاعر و نويسنده ي نامي انگليس. و در 1959 جايزه ي ادبي «نوبل» را به او دادند، كه شعرش«...گوياي تجربه ي فجيع زندگي ست در زمان ما». كاسيمودو در 1968 درگذشت. او، علاوه بر شعر، نقد هم نوشته است و نيز آثاري از شكسپير و اي.اي. كامينگز( شاعر آمريكايي) به ايتاليايي ترجمه كرده است.


و ناگهان غروب مي شود

هر كه بر قلب زمين تنهاست
دل بسته به يك شعاع آفتاب:
و ناگهان غروب مي شود.


اينك روز سر مي زند

شب سرآمده، ماه،
در آسمان باز، آب مي شود،
در ترعه ها غروب مي كند.

سپتامبر در اين جلگه زار بس زنده ست،
مرغزاران، سبز
چون دره هاي جنوب در بهار.
من از يارانم دست كشيده ام،
دل در اين جدارهاي كهنسال نهفته ام،
كه، تا ياد تو هستم، تنها باشم.

چه از ماه دورتري،
اينك روز مي دمد
و سم اسبها صدا مي كند به روي سنگها.


زمستان كهن

خواهش دستهاي روشن تو
در نيمه روشن شعله؛
رايحه ي بلوط گلهاي سرخ و
مرگ.

زمستان كهن.

مرغان دانه جو
ناگهان برف شدند.

پس واژه ها:
كمي آفتاب؛ يك هاله ي نور،
بعد مه؛ و درختها
و ما، هوا، در صبح.


كوچه

مرا گاه صداهاي تو پس مي خواند،
و چه آسمانها و آبها
در من بيدار مي شود!

توري از اشكهاي آفتاب
روي ديوارهات  كه شب
موجي از چراغهاي دكانهاي ديرباز بود
پر از باد و پر ازاندوه.

ديگر وقتها: در حياط
يك دستگاه بافندگي به كار بود،
و شب ناله يي به گوش ميآمد
از سگ توله ها و بچه ها.

كوچه: تقاطعي از خانه ها
ندا مي دهند
آهسته به هم،
بي كه هيچ گاه بدانند اين
ترس تنها ماندن
در تاريكي ست.


آينه

نگاه! روي تنه
مي زند جوانه ها:
يك سبز، نوتر از سبزه،
مرهم دل:
تنه انگار كه ديگر مرده،
مي خمد روي راه آب.

به چشم من
اين همه چون معجزه يي ست؛
منم آب ابرها
كه چه آبي، امروز،
نقشي از پاره آسمان خود به چالابها ميندازد،
اين سبز، كه پوست مي تركاند
و كه حتي نبود
همين ديشب هم.


روزي طرف غروب، برف

دور دور، پشت درهاي بسته، باز
گريه ي حيواني داغدار تو را مي شنوم؛
پس، به دهكده هاي بلند، زير يك باد برف
هوا ميان آغل چوپانان مي نالد.

بازي كوتاه يادستيز:
برف فروريخته اين جا و بامها را مي خايد،
تاقهاي كهنه ي لاتسارتتو را مياماساند،
و «خرس» غوطه مي خورد سرخ در ميان ميانه ي مه ها.

كجاست ران، رنگ رودخانه هاي من،
ابروي ماه در تابستان
با پشته ي زنبورهاي كشته؟ زاري آن صداي افتاده
در ظلمت شانه هاي تو مي ماند،
سوگوار غيبت من.


ناو بلند بادباني

پرندگان كه آمدند و
برگهاي درختان تلخ پهلوي خانه را به غلغله آوردند
(آفريدگان بالدار كور شبانه
كه در پوسته ي درختها آشيانه مي كندند)
چهره رو به ماه گرداندم
و يك ناو بلند بادباني ديدم.

دريا به لب جزيره نمك بود؛
خشكي امتداد گرفت و صدفهاي كهن
به دامان صخره ها برق زدند
در خليج درختهاي كوتاه قد ليمو.

و من به عشقم گفتم- كه در او كودكم تكان مي خورد
و از اين رو هميشه دريا را در جان داشت-:
«خسته ام از تمام اين بالهاي كوبنده در زمان،
همچو پاروها، و از اين جغدها
كه چون باد ماه در ني هاست
چون سگان زوزه مي كشند،
بايد از اين جزيره رخت بركشم، بروم»
و او گفت: «ديرست جان من، بمانيم.»

پس آهسته بنا كردم
به شمردن بازتابهاي قوي دريا
كه نسيم به چشمان من مياورد
از هيأت آن ناو بلند.


مرثيه

منادي سرد شب
باز مي گردد روشن
به ايوان خانه هاي خراب
كه بتابد روي گورهاي گمنام،
مانده هاي متروك زمين دودناك.
اين جا رؤياي ما ميارامد.
تنها، به شمال برمي گردي
آن جا كه هرچه جاري ست،
جزء تو و تنها تو،
بي نور به مرگ.


سوگواري براي جنوب

ماه، سرخ باد
رنگ آميزي زن شمالي تو، مسافتهاي برف...
دل من تا به حال در اين مرغزارهاست،
در اين آبهاي مه آلود.
دريا را از ياد برده ام، گور
صداي صدفي مي دهد كه مي دمند شبانان سيسيل،

تلاوت گاري ها در طول راه ها
جا كه خرنوب
در بخار كشتزاران كاهبن
سوسو مي زند،
بي يادي از گذار حواصيل ها و درناها
در نسيم كوهپايه هاي سبز،
براي زمين و رودهاي لمباردي.
ليك هر كجا انسان
به سرنوشت زادگاه خويش
خواهد گريست.
مرا هيچ كسي به جنوب
برنخواهد گرداند.

جنوب
خسته است از كشيدن مردگان خويش
به كرانه ي مردابهاي نوبه خيز،
خسته از تنهايي، خسته از زنجير،
خسته از نفرينهايي بر لب
به تمامي تندابها كه زوزه ي مرگ كرده اند
در طنين چاههاي او،
مست خون دلش.
هم از اين رو، پسران او به كوهستانها
برمي گردند،
دهنه به اسبهاي خود مي زنند در پناه ستاره ها،
گلهاي اقاقي مي خورند در طول مسيرها
كه تازه سرخند، هنوز و هنوز.
مرا هيچ كس به جنوب
برنخواهد گرداند.

و اين شامگاه زير بار زمستان
هنوز آن ماست، و من اين جا براي تو
ترجيع پوچ شيريني و خشمم را تكرار مي كنم؛
سوگواري عشقي بي عشق.

به ماه نو

در آغاز خداوند آسمان را بيافريد و
زمين را و بهنگام
ماه و ستارگان را در آسمانها بنشاند؛
و روز هفتم آراميد.

پس از هزار دوران، انسان،
آفريده به صورت وي،
بي كه هيچ گاه بيارامد،
با فراست خاكي خويش،
يك شب اكتبر، بي هراس،
مي نشاند در آسمانهاي آرام
هيئاتي بسان آنها
كه رشته آمده بود
از بدو خلقت دنيا. آمين.



از مجله تماشا
سال دوم- شماره 53

Saturday, September 10, 2011

مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست














 

 از رضا براهنی

 

ساقیا جام میام ده که نگارنده‌ی غیب

نیست معلوم که در پرده‌ی اسرار چه کرد

آن که پر نقش زد این دایره‌ی مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

 

مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست. از همین آغاز باید دقیق باشیم. مرگ او مرگ یگانه‌ای است از میان سه یا چهار یگانه‌ی این زمان،این زبان، و این نثر در قصه‌ی کوتاه تائی نداشت، ندارد، هم‌قامت‌هایش هدایت و چوبک‌اند، و شاید ـــ می‌گویم، شاید ــــ بهرام صادقی و غلامحسین ساعدی، در قصه‌ی بلند کار بدیع کرده است. گلشیری نوع ادبی را به‌هم ریخته است: هم از قصه‌ی کوتاه بلند، و هم از نوع رمان نوع‌زدایی کرده، که حاصل کار «شازده احتجاب» است، و به نوعی «آینه های دردار» که در حد واسط بین قصه‌ی کوتاه بلند از سویی و رمان از سویی دیگر، راقم نوع ادبی بوده است. در این آثار و قصه‌های بی‌شمار کوتاهش، با وسواس انسان و زبان کار داریم  و نیز با وسوسه‌ی مرگ و وسوسه‌های شهادت و معصومیت و نقیض‌های رندانه‌ی این دو. مرگ گلشیری مرگ هر کسی نیست،مدام کتیبه‌ی مرگ‌نوشته است. این وسواس‌ها، وسوسه‌ها، در ذهن و خیال همه بوده‌اند. در گلشیری اما این‌ها تعیین‌کننده‌ی ذات اثراند و تعيين‌كننده‌ي ذات زبان اثر و آنچه با اثر عموماً به دیگران منتقل می‌شود. این مرگ واگیر است. گلشیری همیشه با مرگ در جدال بوده است. در این پیکار، لذت نگارش، به صورتی که او آن را می‌دید، مرگ اثر و نویسنده در اثر را تحمل‌پذیرتر می‌کرده است. نگارش درونی زبان، زبان از درون، زبان از زیر زبان، نگارش زندگي و مرگ زبان است. گلشيري نگارنده‌ي غيبي اين نوع نگارش است. و چنين نگارشي هم از درون خود او مي‌آيد، هم از يورش بي‌امان گذشته به امروز به‌نام سنت، هم از يورش بي‌امان امروز به گذشته، به‌نام تجدد. جنازه‌هاي نويسندگان جدي ما از ميدان تيرهايي كه از هر سو به‌سوي آنها روان مي‌شده، بيرون كشيده مي‌شوند. گلشيري مثل هر نويسنده‌ي ريشه‌دار ايراني، از جهان و از آدميان متوقع شناسايي اين تيرها بوده و شايد خواست بگويد من اين تکه‌پارگی، پلاسيدگي، نفلگي را با جان و حتي با تنم با اين حنجره‌ي گرفته‌ام با اين قطعات خشك استخوان‌هاي صله‌بندي شده بر جانم حس كرده‌ام، و به‌رغم اين‌ها من نقش زده‌ام، پرنقش هم زده‌ام و چرا جهان اين همه سرسري از كار من مي‌گذرد؟حضور گلشيري در ايران نفي بلد تاريخي نويسنده در ايران است. در ذات اين نوع نويسندگي جدي تبعيد و نفي بلد در ميهن قرار دارد.

گلشيري‌ِ زندگي، گلشيري مرگ، گلشيري لذت نگارش، گلشيري نفي بلد هم هست. نويسنده مي‌رود هميشه مي‌رود. چرا كه قبولش ندارند. زمانه، حتي تاريخ، مجموعه‌ي زمانه‌ها، قبولش ندارند، حتي به‌نوعي مردم هم قبولش ندارند نفي بلد در زادگاه،  مرگ در زادگاه، دق‌مرگ شدن. مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست.

جن‌نامه- كه حديث زندگي خصوصي هم تواند بود، حديث ترس نسيان هم هست. گلشيري می‌ترسد اجزاء پيش از آن كه به كل برسند، سقط شوند. به همين دليل وسواس جزء به جزء سويسي مي‌گيرد. پس مي‌نويسد. مي‌ترسد اين چيزها فراموش نشوند. بين حافظه‌ي مخدوش و رو به‌ فراموشي حافظه‌ي جديد از جزئيات رقم مي‌زند. كاري به نتايج و حاصل اين رقم زدن ندارم. موي دماغ اجزاء شدن، چيزي كه او در سالهاي آخر عمرش پيشه مي‌كند، همان مقوله‌ي ترس نسيان است. مي‌خواهند ريشه‌هايي را كه ما هستيم بسوزانند. بايد ريشه را بنويسيم. «جن‌نامه» نوعي ريشه‌نويسي است. توفيق و عدم توفيق يك رمان مسئله‌ي ادبي است و در نگارشي از اين دست كه حالا حرفش را مي‌زنيم فرصت پرداخت ادبي نداريم. اكنون در اين لحظه‌ي وداع گلشيري يعني لحظه‌ي نسيان حاكم شده بر ذهن طبيعي او، بگوييم كه او با حركت به‌سوي بلندنويسي و جزءبه جزءنويسي با مرگ زبان و حافظه دست‌وپنجه نرم كرده است. انگار از تمرين‌هاي درخشان معصوم‌ها به‌طرف واقعيت و جزئيات واقعيت به‌عنوان معصوم‌هاي واقعي حافظه خيز برداشته است. مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست.

نويسنده با لذت مي‌نويسد، حتي مرگ را هم مثل اندكي بهتر از زندگي، با لذت مي‌نويسد. اما همه‌ي نوشته‌هاي خوب در آهستگي نوشته مي‌شوند، يعني كلمه به كلمه و جمله به جمله، و مدام در حال بازگشت به‌آغاز نگارش وسواس چنان او را جادو كرده كه ما خط‌خوردن كلمات غير مكتوب از خلال كلمات مكتوب را مي‌بينيم. اين دقت در نگارش زبان را كمتر نويسنده‌اي در كشور ما داشته است. يعني اثر انگار بايد كلاً اختراع شود. نويسنده اندام زبان را انگار از پشت بند چشم‌بند لمس مي‌كند و در آن نابينايي، اندام و شكل اندام، زبان را براي خود اختراع مي‌كند. و چون اختراعي از اين دست، هيچ‌گاه كامل نيست، نقص اثر از كمال آن كامل‌تر است؛ ناقص بهتر از كامل، سنت، زن اثيري، انگار آن عنصر ناياب و بكر و دست نخورده‌ي همه‌ي چيزها و مقرراتي است كه در اين دنياي وانفساي همه‌ي بكارت‌هاي گذشته و كهن بر باد رفته، ما آن را پس از مرگ آن، با چشم‌هاي بسته نقاشي مي‌كنيم، ولي چون تجدد هم لكاته‌اي است كه با حرص قطعه‌قطعه‌اش كرده‌ايم، هم اولي و هم دومي را با چشم بسته اختراع مي‌كنيم قطعه‌قطعه مي‌كنيم تا بفهميم غافل از اينكه خود را هم قطعه‌قطعه مي‌كنيم. به هر جاي خود، زبان، زمان، گذشته، تصويري از حال و آينده كه نگاه كرديم قطعه‌قطعه و مثله بود. زمان ما به اين قطعه‌قطعه شدن شهادت دارد. اين مرگ بود. هست و اين زندگي بود، هست. هوشنگ گلشيري آهسته‌آهسته هم تلوتلوخوران و هم با تلألو به مثله شدن و به مثله بودن ما شهادت داد. مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست.

 

رازي ست مرا با شب و رازي‌ست عجب

شب داند و من دانم و من دانم و شب

 

در آن‌چه در آغاز اين دهه جمع مشورتي كانون نويسندگان ايران خوانديم، گرد آمدن ما به‌دور هم، گرچه بر محور واحد تعريف آزادي در امر نگارش بود ولي محور ديگري هم بود كه ما به‌دور آن نيز چرخيديم؛ محور مرگ. آنچه از آن جمع برخاست متن ۱۳۴ نويسنده بود كه شعله‌اش در جان مردم ايران دركوفت؛ آزادي را انتخاب مي‌كنيم يا مرگ را؟ و اين پرسش سراسر تاريخ ما است. نويسندگان آن جمع دور سفره‌ي آزادي نشستند، اما پشت‌سرشان عده‌اي سفره‌ي مرگ پهن كردند در گذشته در حق اسلاف ما گفته بودند: «هر كه در اين راه آيد، او را-مرگ بايد چشيد: موت الابيض، و آن گرسنگي است، موت الاسود و آن احتمال است. موت الاحمر و آن مرقع داشتن است.» ما اين را مي گوييم: موتي هست سوداي اين سه موت و آن موت نويسنده است كه خود را در زبان مثله مي‌كند و اين موت جداست: مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست. موت نويسنده است كه موت‌الاکبر است. آري، موت الاكبر و مرگ گلشيري مرگ هر نويسنده اي نيست.

 

 

ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد؟
آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
آه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد
اشك من رنگ شفق يافت ز بی‌مهري يار
طالع بي‌شفقت بين كه در اين كار چه كرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه كه با خرمن مجنون دل‌افگار چه كرد

 


رضا براهني
دوشنبه ۱۶ خرداد ۷۹- تورنتو

از مجله بايا- شماره ۱۰، ۱۱ و ۱۲- ۱۳۷۹

دانلود متن پی‌دی‌اف