Le 25oct 71. Paris
یـداله رؤیایی عزیزم
شعر بی تو خسته میشود مینشیند روی زمین اما تو هنوز خسته نیستی که مرا تنها بگذاری و ببینی که مثل ماتمزدهها اینجا تنها نشستهام و همهاش با خودم یک آوازی را میخوانم که با تو در ماشینات میخواندیم: دلم پی دلته، جومه نارنجی - کجا منزلته، جومه نارنجی.
ببین دیگر از من خیلی باقی نمانده و باید مواظب باشم مواظب یک چیزهایی که میبینم دارد خیلی تند از من رو میشوند یک چیزهای خیلی حسی یی که فقط میشود آنها را حس کرد وقتی نمیشود آنها را فهمید و شرح داد.
یک سفر دیوانهای بود. چهارده روز طول کشید و حالا چند روزی است که رسیدهام خسته و مریض اما بدبختی این است که حتی خودم هم نمیتوانم خودم را مریض و ازپاافتاده تصور کنم چه برسد به دیگران. همه فکر میکنند من همیشه سرحال و قهرمانانه ماجراجویم. اما ماجرای شعر و ماجرای زندگی من دیگر دارند راهشان را از هم جدا میکنند و این وسط من دوتکه میشوم تکهی بزرگتر که نمیدانم کدام خواهد بود مرا خواهد کشید. کاش این تکهها بتوانند در یک هماهنگی هشیاری مرا تحمل کنند مرا که شاید خارج از این دوتکه حتا باشد.
۳۶ صفحه نوشتهام که در بسیاری جاهاش تصویرهای درخشان تو است. تصویرهایی که تو را آزار خواهند داد و تصویرهایی که نوازشت خواهند کرد. من سخت معتقد هستم که تو به دریافتهایی از متافیزیک و ناتور رسیدهای که دیگر فرا رفتن از آن نهتنها بسیار سخت است؛ بلکه دیوانگی است. نه برای خودت که این دیوانگی را داری، میگویم؛ بلکه برای آن نسل شاعر بعد از تو میگویم که میخواهد خودش را در این Level (راستی که دارد فارسی یادم میرود و چقدر متأسف هستم) ضبط کند.
روزی میرسد که از تو حرف میزنند و حرفهایی میزنند که خیلیها را به حیرت میاندازد که با تو بودند و بی تو زندگی کردند. آن روز تو از خودت خسته شدهای و من مطمئن هستم که بیشتر از همیشه به فکر خودت هستی، آن خودی که ماورای لحظههای تو تظاهرهای زیبایی خواهد داشت، آن خودی که در بالای سر تو پروازهای جانانهای دارد تو مجبور میشوی برای دریافت خودت، خودت را بهزحمت بیاندازی.
تو کی میآیی پاریس؟ دلم برایت خیلی تنگ است. دلم برایت گرفته؛ اما اگر نبینمت هم حس میکنم که خودش کافی است.
علاوه بر دو پریود که باید کاملشان کنم برنامه سال آیندهام را تعیین کردهام. این سال کارهایی را شامل خواهد شد که خیلی از کلاس «نمک و حرکت ورید» تمرین میکند. یک دورهی «آلبوم خانواده» که طبق یک بیوگرافیهایی خواهند بود و یک احساساتی را تلقین، یا بهتر بگویم، پیشنهاد میکنند. یک دورهی دیگر «لاشهی گربهها روی جادههای ترکیه» است که بسیار بسیار غمانگیز خواهند بود.
در این دو دوره من یک بازگشتی به زبان و فرم گذشتهی خودم خواهم داشت.
دورهی دیگر که خیلی به آن احترام میگذارم «بهشتزهرا» است. نمیدانم چه میشوند؛ اما فکر میکنم یک وردها و آیههایی را تکرار خواهد کرد که شاید بهصورت هستهای یک معنایی را دنبال کند که همان میستر همیشگی مرا به یاد خواهد آورد.
یک روزگاری تو شاید باور کنی که من سخت پایداری کردم و سختتر از همهی کسان دیگر کوشیدم، باور خواهی کرد که من به شعر سخت معتقد بودم و برایم گرامیترین پدیدههای حیات بود.
نمیدانم دیگر چه میتوانم برایت بنویسم جز آنکه خوشحال هستم. خوشحال هستم که میتوانم برای تو بنویسم و اینکه تو دوست من هستی و اینکه فکر میکنم بعضی وقتها به دوست بودن با تو تظاهر میکنم.
باور کن میخواهم یک چیزهایی را بیان کنم که شاید گفتن آنها امکانپذیر نباشد یک چیزهایی از زیبایی و میستیک زیبایی که مرا کشته است و ذله کرده است؛ اما مگر مهم است که بگویمشان و مگر نه آنکه تو آنها را شاید همراه من حس کردهای وقتی توانستهای بنویسی:
در گفتگوی ما
فنجان تو
کوهستانیست
وقتی که به بوسههای ما نما میبخشد
پرویز اسلامپور