Tuesday, November 4, 2014

برو به خواب بگو




چه می‌جویم در این تاریکیِ بسته‌تر از شب؟

ایستاده برابر این دورنمای سرد، هوای باغی دارم سیرابِ قنات‌ها و آب‌های قند ِ چشمه‌ساران. گردشگاهی از کوچه‌باغ‌های پُرکلاغ، درشکه‌های روباز در دالان‌های سبز، هوائی لرزان از نجوای زنجره‌ها که بی‌وقفه دندان بر نور نقره می‌سایند، سکوهای سنگی چیده در سایه‌سارهای سبز و پای آبگیر خنک- مأمن ِ عشق. حال اما در پس هر خانه‌ی قصرنما، خانه‌ی دیگری‌ست از بتن و آهن. پنجره‌های بسته هنوز خاطره‌ی نوشانوش نگه داشته‌اند. در گودی زیر پا مِهی‌ست آویخته از چنارها و شاید راه کشیده از کوه. هیچ آرزوئی نفس نمی‌زند درین خلوت، مگر شقاوتی که در مه نیز روی نمی‌پوشد. مگر ترسی که سحرگاهان راه به خوابهای آشفته می‌برد. مگر لرزی نشسته در استخوان‌ها.
گربه‌های نزار در راهاب‌ها بچه می‌گذارند، قانع به رفتامدِ سایه‌وارشان در مه.




گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمی‌نژاد