Monday, January 31, 2011

سوءظن

به كه پيغام گزارم ؟
،به كدامين مرد
راز سربسته ي نجواي ترا باز رسانم؟
به كدامين اهل درد
سخن از پرده ي انديشه برانم؟
شهر در خواب خوش خرگوشي است
غرق خاموشي است
مرد بيداري بر نيمكت ميداني ،
خسته و مانده و سرد
منتظر مانده فقط جامي را
كه در آن داروي بيهوشي ست
نه پيامي را .

بار سنگين رسالت را ، باد
بر سر شاخه نخواهد برد .
از هراس باران
قوزه ي پنبه ي ايمان
در پس پستوي نسيان پنهان است .
پيك پيكان در پشت
كشته ي رنگ رفيقان است .
با رسولان دروغين هر روز
وعده ي بيهده ي رضوان است .

اي دريغا ! درد اين است :
كه در اين شب
در اين شب دشمنكام
هيچ چشمي بر در نيست
هيچ دستي - حتي در خواب - بي خنجر نيست
تو نمي داني دشمن كيست
من نمي دانم با من كيست

من و تو تنهاييم



محمد زهري
از مجله آرش-آبان 1344- شماره 10