Wednesday, October 5, 2011

خورخه لوييس بورخس

JORGE LUIS BORGES
 ■
چهار شعری که می آید از تازه ترین شعرهای مشهورترین قصه نویس و شاعر معاصر آرژانتین، خورخه لوییس بورخس است که به سال 1899 در بوئنوس آیرس پا به جهان گذاشته است و هنوز، با این که دیگر به کوری گراییده، کاری و خلاق است. چند کلمه یی که درباره ی او می آید، ترجمه یی است-کمابیش آزاد-از نوشته ی سسیل بیتن(Cecil Beaton).

                                                          ترجمه ي فرود خسرواني(بيژن الهي)

بورخس همیشه زحمتها می کشد که نخست یک خواننده باشد؛ در نتیجه خواندن اوست که نوشتنش را سبب می شود. این درست. اما آنچه بورخس از خواننده بودن منظور دارد چیزی است که ما داریم به سرعت از دست می دهیم. ما دیگر در کتابها زندگی نمی کنیم. از همان اولین تاخت و تازهای او به کتاب در کتابخانه ی پدرش، مطالعه برای بورخس یک زندگی جداگانه و جدی بوده است، یک جابه جا سازی در زمان، و رخت کشیدن به بعدهای دیگر، به نقطه یی که مرزهای میان تخیل و واقعیت کمرنگ می شود و به راستی دیگر وجود ندارد. من فکر می کنم که بورخس، در پیشروی میان زبانها، همیشه خود زبان را سطح مجزایی از هستی دیده است که بر آن واژه ها می توانند هر چه را زیر نفوذ بگیرند، حتی آن کسی را که به کارشان می برد؛ اما در عین حال، او همیشه آگاه است که زبان خود نقیضه یی است. واژه ها آن كسي را كه  اداشان مي كند به ريشخند مي گيرند. تصويري كه بارهاي بار در نوشته ي بورخس دور مي زند- كه، جهات مسلم، يك انسان همه ي انسانهاست؛ كه در مطالعه شكسپير ما خود، شكسپيرمي شويم- از آن جهت روي مي نمايد كه بارهاي بار در مطالعات بورخس بر او روي نموده است. او پذيراي زبان است به هر شكلي- مكالمه و دعا، جبر و تانگو، جدولها، نقشه ها، اوزان، تاريخهاي پنهاني در اشياء، ترجمه هاي درست و نادرست. او حتي توفيق يافته است به نقشي از تخيل رنگ يك پژوهش علمي بدهد. من در مطالعه ي بورخس سه لحن مي يابم- نخست، زبان داستانسرايي، زبان كيپلينگ(Kipling)، چسترتن(Chesterton)، استيونسن(Stevenson)، زبان افسانه ها، زبان دسيسه و اتفاق، صراحت رويداهاي وخيم. سپس، زبان شعر سنگين، زبان جادو و معما و طلسم، و واژه هايي چون كيميا. و سوم، زبان تفكرات حكيمانه، از شوپنهاور و بركلي، و از باريك بيني هاي كالريج(Coleridge)، كه وه دو(Quevedo)، و دوكنسي(de Quincey)، گرفته تا كافكا و وهم گرايان. و، البته، در نوشته هاي بورخس است كه اين سه لحن به هم مياميزند، يا بلكه در رايحه يي كه نوشته هاي او و شخصيت او هر دو، برمي آورند. اين زمان كه در قوت و اعتبار ادبيات جاي شك باقي ست، بورخس چنان مي خواند و مي نويسد كه گويي كوچكترين شكي به نيروي واژه ها ندارد- به اين كه واژه ها قادرند روشنگري كنند يا اضطراب برانگيزند. من هميشه فكر مي كنم كه او در جهان زيرين ترجمان جاي مي گيرد، در سكوت بزرگ پشت صحنه ي زبان، و روزانه راه خودش را دقيق، و از سكوت به واژه، به جمله، به كتاب و به كتابخانه مي پيمايد، و باز برمي گردد. فكر مي كنم آنچه بيش از هر چيز در كار بورخس شايان سپاسگزاري است، آن است كه او، از ميان چند عناصر ناهمرنگي، چنان مطالعات گوناگوني، چنان تجربه ي چند زبانه يي، نقطه يي كانوني يافته است. موازنه ي رازآميز، چنان تعادلي كه ما- خوانندگان او- ديگر امكانش را در كتابها نمي پنداشتيم. زماني كه بورخس آگاهي ما را پالوده است، بارهاي بار مي بينيم كه، ضمن مطالعه ي كتابهاي ديگر و تماشاي فيلمها و نقاشي ها، مي گوييم: «عجب، بورخسه ها!» و هست. به پوشيده ترين كنج هاي تخيل كه مي رسيم، تازه در مي يابيم بورخس آن جا بوده است. هميشه چنين نيست كه شخصيت و وجود يك نويسنده به دنيايش روشني دهد؛ كلا، نويسندگان در نهايتشان به شكل كتابي جلوه گرند. اما، مثل هميشه، بورخس استثناء است. او ما را واداشته چيزهاي بسيار در كارش حس كنيم- و اينها چيزهاي راحتي نيست، چيزهاي آساني نيست؛ اما وجود و شخصيت او احساسي پديد مي آورد در سطحي يكسره ديگرگون؛ احساسي بسيار ساده از محبتي بزرگ و عميق.

چهار قطعه
 در مرگ
 كلنل فرانسيسكو بورخس

نوشته روي سنگ مزاري
براي كلنل فرانسيسكو بورخس، پدربزرگم

تپه های رام اروگوئه،
مردابهاي سوزان پاراگوئه
وچمنزارهاي سوزان مغلوب
جوري بي پايان بود
هم در نهاد تو.
به پيكاري در لاورده 1
برآن همه شيردلي
مرگ تاختها آورد.
اين زندگي اگر براي تو پولاد از آب درآمد
و دلت جماعتي خشمگين
كه در سينه ات ازدحام كرد،
باشد كه عدل خداوندي
بر تو سعادت آورد
و ناميرايي همه با تو باد.

          ■
به كلنل فرانسيسكو بورخس
     (1874-1833)
آنك براي زندگاني تو:
چيزي كشيده از جنگ به جنگ.

افتخار، ناگواري و تنهايي
و دلاوري كه پايان نمي گرفت.

مونته ويده ئو2 و آن جانيان مزدور اوريبه3،
ستيغهاي گوژپشت اوروگوئه،
مردابهاي تب زده ي پاراگوئه،
دو گلوله ي پاراگوئي،
دسته هاي سواره ي جوردن4  بر تپه هاي حومه به گشت،
دشتهاي كاتريل5 و مارتين فيه رو6.

در 26 نوامبر 1874،
تا تو را مرگ به چشم آرد،
تن به شالي سپيد پيچيدي
و بر اسبي نقره فام نشستي.

در 28 نوامبر 1874
آرميدي كه بميري
با دو گلوله در شكم.

        ■
كنايتي از مرگ كلنل فرانسيسكو بورخس
            (1874-1833)

او را بر اسب وا مي نهم آن شامگاه
كه در ميان دشت مي راند
تا به ديدار مرگ برخيزد،
و از تمامي ساعات سرنوشت وي
اين يكي- گرچه تلخ- زنده باد.
اسب سپيد و شالپوش سپيد
راهي عامدانه مي گيرند
در همان ناحيه ي هموار.
روبه رو، مرگ صبورانه كمين دارد
درون لوله هاي تفنگها.

كلنل بورخس
دشت را غمگنانه در مي نوردد.
آنچه به گوشش آمد- ترقاترق رمينگتون7 -
آنچه به چشمش آمد- چراگاهي بي پايان-
همه آنچه بود كه او در تمام طول عمر شنيد و ديد.
وطنش اين جا بود - هم در اين هنگامه.
او را بر اسب وامي نهم در آن جهان حماسي
و كمابيش به لمس شعر نمي آرم.

         ■

خونين JUNIN

من خودم هستم و اويم امروز،
مردي كه مرد، مردي خون و نام او
از آن من: غريب اين جا، اما مشهور
كه برابر نيزه هاي سرخپوست
پيروز
ايستاد.
باز مي گردم من به اين «خونين» كه هيچ گاه نديده ام،
به «خونين» تو، بابابزرگ- بورخسم!
اي سايه، اي سراپا خاك!
صداي مرا مي شنوي حالا،
يا در آن خواب مفرغي غافلي
از اين صدا؟
شايد ميان همين چشمهاي باطل
آن «خونين» قديم حماسي را در من
مي جويي -
رمه مي تازد

به لب افق، رده ي پرچينها،
گروهان سواره ي تو،
جايي كه تو يك درخت نشاندي.
پس همان گونه غمين مي نگارمت
و كمي خشن،
ولي هيچ گاه نخواهم دانست
تو كه بودي و چه.

          ■ 

  1. La Verde 
  2. Montevideo
  3. Orihe
  4. Jodaَn
  5. Cotriel
  6. Mortin Fierro
  7. Remington(مارك نوعي تفنگ)

از مجله تماشا - سال دوم- شماره 54