Sunday, November 30, 2025

اژدرهای نفس ما در چشم اردشیر محصص

 

نفست اژدرهاست او کی مرده است

از غم بی‌آلتی پژمرده است

جلال‌الدین بلخی

 فریدون رهنما

از آنهایی است که مرا به یاد تبار هنریان پیشینیان می‌آورد. به ‌ویژه که فروتن است اما نه ژاژخای. چشم نمی‌بندد‌. چشم‌پوشی نیز نمی‌کند‌. در همه جا حضور دارد‌. گویی می‌داند که زندگی، این یا آن، این‌سو یا آن‌سو نیست‌. زندگی هم این است و هم آن‌. هم این‌سو است و هم آن‌سو. همه، خود ما هستیم‌. و به گفته عارفان‌: حتی دوزخ‌، حتی مینو. آنچه هست شاید تنها پیوستگی داشته باشد با گوهر نازایی و گوهر باروری. در همه کس. در همه‌جا. در همه زمان‌. که تازه گویی گاه دست به دست هم داده است. دردمند و خنده‌آور‌. جابه‌جا شده‌، سردرگم. تا آنجا که اغلب پنداری هرگز سرنخی پیدا نخواهد شد.

در هنر یا فرهنگ گذشته‌مان ما شکل‌های گوناگون از شوخی و خرده‌گیری داشته‌ایم. چه در نثر و چه در شعر‌. چه در تصنیف وچه در نمایش. و حتی در چند نگارکاری یا کتاب مصور یعنی ـ به اصطلاح ‌ـ در مینیاتور. این نشانه نازك‌بینی و کمال‌جویی است‌. نیز خرد‌پروری و خرده‌پذیری است. و به یاد داشته باشیم که در زمان خیام یا عبید زاکانی یا حتی حافظ‌، محتسب‌ها‌، گزمه‌ها، شیخان‌، واعظان‌، قاضیان‌، قدرت صد چندان بیشتر داشتند. اما نازك‌بینان و لطیفه‌گویان ما به علت همین آمادگی ذهنی همگان نه تنها از جامعه برکنار نشدند بلکه ستوده‌ی خاص‌ و عام، توانگر و درویش‌، و فرمانروا و فرمانبر بودند.

پس اردشیر محصص یا هر جوینده نازك‌بین دیگر که زندگی را به دقت نگاه می‌کند و می‌داند که هیچ‌چیز بی‌نقص وجود ندارد و حتی کمال‌یافته‌ترین باز کمال‌پذیر تواند بود‌، نه تنها سنت‌های روشنی‌خواهی این سرزمین را ادامه می‌دهد بلکه در پرورش فرهنگی امروزمان نیز سهم بهسزایی دارد‌. آنان که گاه تکفیر را آسان‌ترین شکل حل مسأله‌های خود و دیگران می‌دانند گویی این سنت‌های دیرین ما را نه می‌شناسند نه احترام نمی‌گذارند. و اگر قرار باشد مو به مو از نظر اینان پیروی کنیم فصل‌هایی از شاهنامه فردوسی و ویس و رامین فخرالدین گرگانی‌، حکایت‌هایی از مولانا جلال‌الدین بلخی و نظامی و چندین و چند کتاب دیگر را باید بهگور بسپریم. این را می‌گویم چون به نظر می‌آید موجی گنگ و رو به گسترش آهسته ما را فرا می‌گیرد که آشکار نیست از کدام کشور یا کشورها می‌آید و با خوی ما چندان سازگاری نداشته و ندارد‌. در جهت تأییدها و تکلیف‌های دبستانی.

به اردشیر محصص بازگردیم. سنتی که او در پشت‌سر دارد به‌‌جز تبار نویسندگان و سرایندگان و اندیشندگان بزرگ گذشته‌مان، تبار نگارگران ما نیز هست. یك رگه در نقاشی ما به‌چشم می‌خورد که تمایل‌های بیشتر به واقعیت‌گرایی دارد. از نقاشی‌های پنج‌کند و کوه خواجه یا ساختمان کاخ خورنق کار بهزاد در سده‌ی نهم، تا برخی از سیاه‌قلم‌های دوران قاجاریه و سپس صنیع‌الملك. بی‌گمان چه اردشیر محصص بپذیرد چه نپذیرد، پدر معنوی او صنیع‌الملك است.

البته رگه‌های دیگر نیز در کار محصص می‌توان جست که مربوط می‌شود به هنر مغرب زمین. از پیشینیان که بگذریم ـ چون دمیه و تولوزلترك و استاینلن‌ـ از امروزیان نیز رد پاهایی به‌چشم می‌خورد و شاید به‌ویژه از استاینبرگ آمریکایی. لیکن نه به تقلید. نیز با این تفاوت که شاید استاینبرگ، به تضادهای امر هستی توجه بیشتر دارد تا تناقض‌های زندگی اجتماعی. به‌هر حال از اردشیر محصص به‌ظاهر آرام که اگر در جمعی باشد شاید کمتر کسی به او توجه کند مگر به برگی و قلمی که همیشه در اختیار دارد زیرا کم می‌گوید و کم می‌جوشد انتظارهای بسیار می‌توان داشت. اگر استقلال خود را همیشه پاس بدارد و در موج‌های رو به فزونیِ دار و دسته‌ی بازی‌های رایج ناپدید نشود. چنانکه می‌بینیم بسیاری هم اکنون ناپدید شده‌اند.

در میان کارهایشان به آن کارهایی بیشتر توجه دارم که دقت و به ـ اصطلاح - سیاحت در وضعیت‌هاست. بهره‌ی همان برگ و قلمی که گفتم. آنگاه که می‌خواهد همه را نگاه کند. یعنی که به‌هرحال همه این‌ها هست. در کنار هم. و چه بسا خنده‌آور. اما نیز اندیشه‌انگیز. و از همه مهم‌تر پرسش‌انگیز. و همین است که مرا به این چند خط واداشت. پرسش‌انگیز بودن کارهایش. زیرا تا می‌پرسیم، تا هنوز خواستار پاسخ هستیم، زنده‌ایم.

 

از کتاب واقعیت مادر است، فریدون رهنما

زیر نظر فریده رهنما، نشر دانه ۱۳۹۴

این نوشته پیش‌تر در مجله نگین در فروردین ۱۳۵۰، شماره ۷۱ چاپ شده است.

 

فایل  پی‌دی‌اف

Saturday, March 22, 2025

نامهٔ پروانه اعتمادی به سهراب سپهری

 



پاریس، ۱۹۷۳/۱/۱۳

سهراب عزیز سلام،

می‌دانم که مرا خواهی بخشید از اینکه بعد از ۵ ماه برایت نامه می‌نویسم.

قبل از هر چیز آرزوی سلامتی و موفقیت تو را دارم. همان‌طور که می‌دانی من به ‌خاطر معلم به پاریس آمدم و از این ‌جهت بسیار خوشحالم. چون اگر چند ماه دیگر به ‌همان ترتیب در رم می‌ماندم باید روانه تیمارستان می‌شدم. همان‌طور که تا با شخصی زیر یک سقف زندگی نکنی، نمی‌توانی کاملاً او را بشناسی ولو سال‌ها معاشرت داشته باشی، یک شهر و مملکت هم تا درش زندگی نکنی امکان ندارد به‌عنوان توریست رویش قضاوت کرد، البته من ادعا نمی‌کنم که با دو ماه رم و ایتالیا را می‌شناسم ولی به‌هرصورت من این دفعه توریست نبودم و با مردم ایتالیا سروکار داشتم.

من سه ماه در Cité des Arts زندگی کردم و همان‌طور که خودت می‌دانی جای واقعاً خوب و جالبی است. به‌خصوص استقلال و آزادی‌اش از هر جهت. اکثر بچه‌ها شب‌ها تا ۱۱ شب کار می‌کردند. متأسفانه فرصت من سر رسید و من به راحتی که حتی برای خودم باورکردنی نبود در یک خانواده فرانسوی که همه‌شون تقریباً موزیسین هستند یک اطاق راحت و خوب پیدا کردم. البته سعی کردم مجددا به Cité برگردم متأسفانه جا نبود.

سهراب جایت خیلی خیلی خالی است. واقعاً برای دیدنی‌های پاریس از نظر اکسپوزیسیون و کنسرت و غیره یک وقت آزاد و بیکار احتیاج است. من مقدار کمی اکسپوزیسیون دیدم چون واقعاً فرصت نمی‌کنم.

امروز صبح یک کنسرت از ارکستر پاریس همراه دسته کر انگلیس با رهبر آلمانی دیدم برنامه Creation از هایدن بود. در ماه ژانویه و فوریه هم نوازنده‌های بسیار معروف برنامه دارند.

من به‌ خصوص هر وقت طرف‌های سن‌میشل و کوچه‌باریک سن‌سورن می‌روم، جایت را زیاد خالی می‌کنم. دوستم برایم نوشته بود که می‌خواهند بورس دولتی را به تو پیشنهاد کنند. ببین چه دنیای عجیبی است. من دو بار تقاضای استفاده از این بورس را کردم ولی جواب دادند این بورس فقط برای مطالعه است. اصلاً تا دنیا بوده همین‌طور بوده. همیشه آنچه را یک نفر به‌راحتی رد کرده ممکن است که کمال آرزوی دیگری بوده باشد. به‌هرحال من اصلاً نمی‌خواهم سال دیگر برگردم. چون امسال من بیشتر روی تکنیک کار می‌کنم و اگر برگردم نتیجه تمام زحماتم هدر خواهد رفت.

من این‌جا واقعاً کار می‌کنم و معلمم چون خودش ارمنی است حسابی است. راضی کردنش مشکل است. من سه هفته با اسیستان او که یک زن فرانسوی است کار می‌کنم و آخر هفته با خود او.

الان که این نامه را می‌نویسم شنبه شب است و هیچ‌کس منزل نیست. بیرون باران شدید می‌بارد و رادیو یکی از آن موزیک‌های مزخرف کافه‌ای را پخش می‌کند که آدم یاد زمان جوانی‌ش می‌افتد.

سهراب ببخش باز با تو حرف زدم و سر درددلم باز شد. امیدوارم که سال دیگر خودت را این‌جا ببینم.

امیدوارم خط مرا بتوانی بخوانی، خودم که برای بار دوم نمی‌توانم.

به مامانت سلام برسان. همین‌طور به پروانه.

به امید دیدار خیلی زود.

پروانه

 

از کتاب جای پای دوست

نامه‌های دوستان سهراب سپهری، به‌کوشش پریدخت سپهری

 نشر ذهن‌آویز ۱۳۸۷

 

از پروانه اعتمادی