نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم بیآلتی پژمرده است
جلالالدین بلخی
فریدون رهنما
از آنهایی است که مرا به یاد تبار هنریان پیشینیان میآورد. به ویژه که فروتن است اما نه ژاژخای. چشم نمیبندد. چشمپوشی نیز نمیکند. در همه جا حضور دارد. گویی میداند که زندگی، این یا آن، اینسو یا آنسو نیست. زندگی هم این است و هم آن. هم اینسو است و هم آنسو. همه، خود ما هستیم. و به گفته عارفان: حتی دوزخ، حتی مینو. آنچه هست شاید تنها پیوستگی داشته باشد با گوهر نازایی و گوهر باروری. در همه کس. در همهجا. در همه زمان. که تازه گویی گاه دست به دست هم داده است. دردمند و خندهآور. جابهجا شده، سردرگم. تا آنجا که اغلب پنداری هرگز سرنخی پیدا نخواهد شد.
در هنر یا فرهنگ گذشتهمان ما شکلهای گوناگون از شوخی و خردهگیری داشتهایم. چه در نثر و چه در شعر. چه در تصنیف وچه در نمایش. و حتی در چند نگارکاری یا کتاب مصور یعنی ـ به اصطلاح ـ در مینیاتور. این نشانه نازكبینی و کمالجویی است. نیز خردپروری و خردهپذیری است. و به یاد داشته باشیم که در زمان خیام یا عبید زاکانی یا حتی حافظ، محتسبها، گزمهها، شیخان، واعظان، قاضیان، قدرت صد چندان بیشتر داشتند. اما نازكبینان و لطیفهگویان ما به علت همین آمادگی ذهنی همگان نه تنها از جامعه برکنار نشدند بلکه ستودهی خاص و عام، توانگر و درویش، و فرمانروا و فرمانبر بودند.
پس اردشیر محصص یا هر جوینده نازكبین دیگر که زندگی را به دقت نگاه میکند و میداند که هیچچیز بینقص وجود ندارد و حتی کمالیافتهترین باز کمالپذیر تواند بود، نه تنها سنتهای روشنیخواهی این سرزمین را ادامه میدهد بلکه در پرورش فرهنگی امروزمان نیز سهم بهسزایی دارد. آنان که گاه تکفیر را آسانترین شکل حل مسألههای خود و دیگران میدانند گویی این سنتهای دیرین ما را نه میشناسند نه احترام نمیگذارند. و اگر قرار باشد مو به مو از نظر اینان پیروی کنیم فصلهایی از شاهنامه فردوسی و ویس و رامین فخرالدین گرگانی، حکایتهایی از مولانا جلالالدین بلخی و نظامی و چندین و چند کتاب دیگر را باید بهگور بسپریم. این را میگویم چون به نظر میآید موجی گنگ و رو به گسترش آهسته ما را فرا میگیرد که آشکار نیست از کدام کشور یا کشورها میآید و با خوی ما چندان سازگاری نداشته و ندارد. در جهت تأییدها و تکلیفهای دبستانی.
به اردشیر محصص بازگردیم. سنتی که او در پشتسر دارد بهجز تبار نویسندگان و سرایندگان و اندیشندگان بزرگ گذشتهمان، تبار نگارگران ما نیز هست. یك رگه در نقاشی ما بهچشم میخورد که تمایلهای بیشتر به واقعیتگرایی دارد. از نقاشیهای پنجکند و کوه خواجه یا ساختمان کاخ خورنق کار بهزاد در سدهی نهم، تا برخی از سیاهقلمهای دوران قاجاریه و سپس صنیعالملك. بیگمان چه اردشیر محصص بپذیرد چه نپذیرد، پدر معنوی او صنیعالملك است.
البته رگههای دیگر نیز در کار محصص میتوان جست که مربوط میشود به هنر مغرب زمین. از پیشینیان که بگذریم ـ چون دمیه و تولوزلترك و استاینلنـ از امروزیان نیز رد پاهایی بهچشم میخورد و شاید بهویژه از استاینبرگ آمریکایی. لیکن نه به تقلید. نیز با این تفاوت که شاید استاینبرگ، به تضادهای امر هستی توجه بیشتر دارد تا تناقضهای زندگی اجتماعی. بههر حال از اردشیر محصص بهظاهر آرام که اگر در جمعی باشد شاید کمتر کسی به او توجه کند مگر به برگی و قلمی که همیشه در اختیار دارد – زیرا کم میگوید و کم میجوشد – انتظارهای بسیار میتوان داشت. اگر استقلال خود را همیشه پاس بدارد و در موجهای رو به فزونیِ دار و دستهی بازیهای رایج ناپدید نشود. چنانکه میبینیم بسیاری هم اکنون ناپدید شدهاند.
در میان کارهایشان به آن کارهایی بیشتر توجه دارم که دقت و به ـ اصطلاح - سیاحت در وضعیتهاست. بهرهی همان برگ و قلمی که گفتم. آنگاه که میخواهد همه را نگاه کند. یعنی که بههرحال همه اینها هست. در کنار هم. و چه بسا خندهآور. اما نیز اندیشهانگیز. و از همه مهمتر پرسشانگیز. و همین است که مرا به این چند خط واداشت. پرسشانگیز بودن کارهایش. زیرا تا میپرسیم، تا هنوز خواستار پاسخ هستیم، زندهایم.
از کتاب واقعیت مادر است، فریدون رهنما
زیر نظر فریده رهنما، نشر دانه ۱۳۹۴
این نوشته پیشتر در مجله نگین در فروردین ۱۳۵۰، شماره ۷۱ چاپ شده است.
فایل پیدیاف