Sunday, December 19, 2010

شعر مشترك فروغ فرخزاد و احمدرضا احمدي

 

 

فروغ: روز آبی، پیچک خشک، پرنده محبوس، دیوار سیمانی

احمدرضا: درخت‌هاي پرسش بگو و مگو بازمي‌گردند

و به اطراف هرزهاي دست‌چين

منزل مي‌شوند

فروغ: آسمان از دهانه‌ي خشك ناودان‌ها فرو مي‌ريزد و باز همچنان دست‌نيافتني است

احمدرضا: كبوتر دوسه بار با مشايعت رنگ سبز

به كنار علامت سؤال پريد

و علامت سؤال را نقطه‌هاي  حرف آخر اسم تو مي‌كند

فروغ: به زني كه پوستش خستگي بطالت‌هاست، لیوان آبی تعارف می‌کنی 

آب خشك است. آب را مي‌نوشم و خشك است

احمدرضا: آدم‌هاي نشسته

با اين پيچك‌ها فرمان مي‌دهند

كه خود را به انتهاي داربست برساند

فروغ: من از جسدي مغروق، سرگردان‌ترم

اگر راست مي‌گويي دريا را براي من بياور

و لذت پوسيدگي را به من ببخش

احمدرضا: در پشت اين اطوارهاي سنگ بي‌گمان هزار مينايي است

و هزاران لالي

كه سرانجام ديوار را بيان مي‌كند

فروغ: اين سرفه‌ها جواني تو را هزار برابر مي‌كند

و جواني تو به من مي‌گويد: احمق

احمدرضا: از انتهاي خيابان شمارش اعداد را آغاز مي‌كنم

كه اين فروشندگان بي‌پيمانه درست بدانند

خشكسالي در پياده‌رو ايستاده است

فروغ: گاهي در آفتاب به ياد مي‌آورم كه گيسوانم مي‌درخشيدند

دندان‌هاي شيري يادآور معصوميت حضورند

احمدرضا: آن‌قدر جلد من

شستشو نشد كه من لبخند عابران را

در شادي‌ها بدانم.





از مجله گوهران- تابستان ۸۶- شماره ۱۶

 دریافت فایل

بازنشر از وبلاگ آوازهای رهایی