من هیچوقت امان نخواستم
حتا وقتی سبد آوازهایم
در دستهاشان پرپر میشد.
از علی مقیمی
در آمدوشد قدمهایت
غبار آوازهای هوشیاری بهپا خاست
و باز گرفت از من، خوابهای گیاهیام را.
□
نیزه کمرگاهم را میآزرد، بیاختیار سینیی چای از دستم اوفتاد
سینیی چای از دست من، که در مراسم تدفین
باشکوهم خطابههای شورانگیز خوانده میشد.
و قصیدههای بلند
□
پدرم هنوز در مزرعه بود، آگه نشد
از شبیخونی که، نیزه را در کمرگاه من فرونشاند
پدرم شبزندهدار غرایی بود
□
چه زود فهمیدم هوا صدایم را قاپید
و نیزه در کمرگاهم فرو نشست
□
داهیانه: از کنارم میگذشتند
و انگار اتفاقی نیفتاده است.
□
تنها، پیری که در خواب تجربههایش سیر میکرد، نیمنگاهی به خون دلمه
شدهی کمرگاهم انداخت و گفت:
«پسر این خون دلمهشده به من آرامش میبخشد!
«من میروم تا گلهای مقبرهی خانوادگیام را آبیاری کنم
«میدانی!؟ فرستادهام که از برایم سنگی از مرمر بتراشند
«اوه... من این نیزه را بههمراه میبرم
تا آنرا بر بلندی گورستان
بنشانم
«میدانی!؟ این خون دلمهشده به من اطمینان و آرامش میبخشد!
□
آهسته از لابهلای سنگهای زمختی که بر من نهاده بودند که مبادا
راه گریزی بیابم، بیرون جستم، ازدحام چندان بود
که کسی آگاه نشد، بیل را از دست نیکمردی!؟
گرفتم.
□
چشمهای مرد به نشانهی اعتراض گونهام را سوزاند.
چشمهای مرد که دراعتقاد سیریناپذیر چالکردن شعلهور بود.
□
سینییچای را برداشتم وبهمیان حاضران خیر وانبوه عزاداران شدم
میخواستم انگیزهی حضورشان را درمراسم تدفین باشکوهم ارزیابی کنم.
□
من هیچوقت امان نخواستم
حتا وقتی که سبدآوازهایم
در دستهاشان پرپرمیشد.
□
نیزه کمرگاهم را میآزرد، نه بهخاطر خون دلمهشدهیی که در پیشارویم
برزمین نشسته بود
نیزهکمرگاهم را میآزرد،
که جز کودکان مدرسهام
خیل عزاداران محترم، ازحداقل جدید، از حسننیت نظام آموزشییجدید،
از نشانهای درجهیچندم و از وامهای طویلالمدت سخن میگفتند.
□
من دلواپس
گزند بیحساب خود بودم
که فریاد کودکان
مدرسه. فروبلعید صدای سلیس قاری را
من دلواپس بودم، که کودکان
بهطلب نیزهافکن
آوازهای خاموشناپذیرشان
همهمهی گورستان را خفه میکرد.
از قصهی اول، تراشه شمشاد
بعضی شبا
میخواد هوا ابری باشه
میخواد هوا برفی باشه
میخواد که دستههای باد
همچو چابُکسوارِ
قصههای بیبی باشه
میخواد که مِرنومِرنوی
گربهی خاله بتولی
بپیچه تو صحن حیاط
میخواد که بقبقوی
کفترای آقا برهان
تو عالم هشسالگی رهام کنه.
آخ تو عالم هشسالگی.
که من بودم، حبیب بود: علی بود، حفیظ بود
میفرستادیم هوا -
توی ولنگاری ده
کفترای رنگبهرنگ
سیاه، سفید، گلباقالی
صاف و معلق، پاپری
بعضی روزا که آسمون
شسته به مثِ ریگ رود
بعضی روزا که آسمون
پاک و تمیز
مث بنفشههایکوه
بعضی روزا، غبار بود
کدر بود
گرفته بود
آخ که میگرِفت دلمان مث هوا
بق، میکردیم و بونه
گریه میکردیم تو خونه
پدر که دیگ حوصلَش
سرریزمیشد
داد میکشید، هوارمیزد
ما را با چوب، بهدار میزد
وای ز وقتیکه پدر
ازسر خرمن میومد
یا مثلا با بازیار
سرِیک بافهیگندم
میزدن تو سَر هم
یا که با میراب
سر یک گرهی آب
دعوای سختی میکردن
یا با مادر
سر یک فتیرِ نون
یا مثلاً
سر یک کاسهی ماس
ما دیگه روزْگارِمون
مثِ شبا سیا میشد
یاد همون روزای خوب
اگر چه خیلی سخت بودن.
بعضی وقتا
که پنجعلیـ فضول دهـ
سربهسر ما میگذاشت
کفترا را هوا میکرد
خسته وبینوا میکرد
لهله و عطشان میشدن
خیلی پریشان میشدن
ما هم پریشوریش بودیم
مثِ کبوترآمون
یاد همون روزای خوب
اگرچه خیلی سختبودن.*
* از قصه سوم
دانلود کتاب تراشه شمشاد از علی مقیمی
با سپاس از مهرِ دوست عزیز، امیر بهادری برای دراختیار نهادن این کتاب
و سپاس از یاریِ معین نایبی.