Thursday, May 27, 2021

بر خِنگ راهوار زمین، اسماعیل خوئی

 



 

زنجیر

 

... نیز ما افسانه‌ئی داریم:

بی‌شماران فصل از او در گردِ تاریخ بودن گُم

نیز فصلی چند، همچون خواب شیرینی، از او تاریخ را در یاد

بعد از آن بی‌رحمی آتش

بعد از آن تسلیم هر چه خشک و هر چه تر

بعد از آن گیسو پریشان کردنِ بیوه‌زنانِ دود

بعد از آن سرمای خاکستر

بعد از آن...

              آیا

حلقه‌ی آخر تواند بودن این زنجیر را محشر؟

 

 

مسافر

 

مرد!

با تو می‌گویم که دیگر بار

پا نهاده روی بال باد

چنگ افکنده به یال ابر

تاخت خواهی تا دل ویرانه‌های سرزمین یاد.

با تو می‌گویم

بیمت از دل دور باد، اما

اژدهائی در خمِ راهت کمین کرده‌ست

که شرار دم‌زدن‌هایش

حالت دوزخ‌نشینان را

رشک حال مردم آن سرزمین کرده‌ست.

 

کس نمی‌گوید ممان اینجا

گرم کار آرزو کردن.

 

در بهشت غربتی کاندر پناه آسمانِ سایه‌آلودش

کس به کار کس ندارد کار

سخت آسان است

به فراقی از فراق آکنده خو کردن.

کس نمی‌گوید ممان اینجا

نیز

کس تو را زان سو نخواند باز

نامت آنجا بر زبانی نیست.

 

کس تو را آن سو نخواند باز

چشمی از آن سو به راه پهلوانی نیست.

 

ای سلاحی جز دو دست دوستدارت نه!

پیشواز دست‌هایت را

هیچ دستی از پناه آستین بیرون نخواهد شد.

گر بمانی، نوبهار هیچ لبخندی

بر سروری گل نخواهد ریخت.

ور بمیری، به شبانگاهان هیچ اندوه

آسمانِ ابریِ چشم و دلی پر خون نخواهد شد.

 

آه!

دیگر آن انبوه تنهایان

به خدای خویش می‌مانند:

آن‌که، هیچ ار بوده، تا بوده‌ست

در حریم کبریای بودنی چونان که نابودن

فارغ از هر چیز و کس جز خویش

                       با هر چیز و کس بی‌اعتنا بوده‌ست.

دیگر آنجا مرز آفاق نظر در چارسوی دید

از نخستین چاردیواری که می‌بینی فراتر نیست.

دیگر آنجا هر دلی را، اُنده ار بسیار

اندُه دل‌های دیگر نیست.

 

دیگر آنجا گفت و کرد انگار

دو گناه وحشت‌انگیزند.

ماهی سرخ زبان در کام خشک خامشی مرده‌ست؛

لاشه‌اش را نیز پنداری

گربه‌ی وحشت

- رهنورد بام شب – برده‌ست.

 

دیگر آنجا غیر دست روز و دست شب

- کان برافرازد به خواری رایت تسلیم

وین برافرازد به زاری رایت اندوه -

 هیچ دستی بر سر آن نیست

که نشاند رایت خود را به تاج کوه.

 

ای سلاحی جز دو دست دوستدارت نه!

با تو می‌گویم

بیمت از دل دور باد، اما

اژدها...

         - «بدرود!»

 

بدرقه‌ت باد اشک پر خنده‌م

ای شنیده بوی گلزارانِ دیگر سوی!

ای چو مردانت

مرگ روباروی!

 

سال ۴۴

از  کتاب "بر خِنگ راهوار زمین"، اسماعیل خوئی

نشر توس، ۱۳۴۶