روشنی گل در برابر تاریکی مرغ قرار گرفته است. از همینجا میتوان آغاز سخن کرد. چه درباره سهراب سپهری و چه بهطور کلی درباره نقاشی. الوار شاعر فرانسوی وضع هنرمندان را بهوضع «برادران بینا»ی قرون وسطی تشبیه کرده است. اینان مردانی بودند که با زنان کور ازدواج کرده بودند. شاعر میگوید هنرمندان ــ که بینا هستند ــ همسر همگان کورند. میکوشند برای دیگران چیزهائی را توصیف کنند که آنان نمیبینند یا ندیدهاند. اما روشنی گل، روشنی زندگی، خیرهکننده و گاه کورکننده است. به رنگها، پهنهها و فضاهایی پخش میشود و در چشمان هنرمند پاشیده میشود. دلهره او را صدچندان میکند، قلممویش را میلرزاند و گاه بهزانویش درمیآورد. در ساعات آخر زندگیاش «ونگوگ» فقط خورشید میدید. خورشید و آفتابگردان و زمین و زمان دور سرش چرخید و سرانجام روشنی خیرهکنندۀ زندگی او را از پای درآورد. این کشمکش بارها تجدید شد و بارها باز تجدید خواهد شد. زندگی بهاندازهای فراوان و گوناگون و بیکران است که نمیتوان آنرا باز نمود. رنج و درد و کشمکش از همینجا آغاز میشود و به همینجا نیز پایان مییابد. و جنجالهای هنری و دعواهای بیشمار هنرمندان و هنردوستان میان خودشان و با دیگران همه جزئیست از اصل بزرگ دیدن. دیدن و چگونه دیدن. همه مکتبهای هنری نیز سرانجام به این اصل باز میگردد. زیرا نقاش میکوشد که ببیند. بیشتر و بهتر ببیند. این تشنگی هرگز فرو نمینشیند زیرا زندگی بیکران و نیز شیشههای دید، بیشمار. تاکجا این دید میتواند یکجانبه و بیپروا باشد و آیا میان دیوانگی و دیوانگیِ دید مرزی هست؟ بهسختی میتوان پاسخ داد. مرزی نبوده و نیست. مرز، خود مائیم، قراردادهای ماست، اگر نه همه چیز درهم میآیند و خدا میداند آیا واقعیت همین آشفتگیهاست یا نظمهای بهظاهر خردمندانه. پردهای ما را از دیدن باز میدارد. بیگمان پردهای هست همیشه. اینشتاین این را میگفت. و پیش از او عارفان ما. «هست از پس پرده گفتگوی من و تو...» برداشتن این پرده با پس زدن آن کاریست دشوار و پرخطر. همه از آن میهراسند زیرا آدمی برای آسوده زیستن خوش دارد قالبها و حدودی برای خویش بسازد. رستن از این قالبها کاریست از نوع کار «پرومته». هر هنرمند واقعی، پرومتهایست که شاید خود نداند. با قراردادها درمیآویزد و همیشه آنسوی آن را میخواهد ببیند. همگان گاهی از راههای دیگر با او سر چهارراهیها برخورد میکنند و آنگاه سرودها و نقشهای توانایی پدید میآید و گاه به کوری خویش خو میگیرند و از آنان و گفتگوهای هذیاننمای آنان رومیگردانند. بههرحال هنرمند دزد رازهای زندگی است. بیشتر پیش میآید که سرانجام بهزانو درآید. «ردن» میگفت نخستین دشمن من سنگ است. «میکل آنجلو» در آخرین روزهای زندگیاش بهاین اندیشه رسیده بود که کوههای پهناور را به شکل پیکرهائی عظیم درآورد.
«مدیلیانی» روزی با کسی همدست شد که سنگ بزرگی را از درون ساختمانی ناتمام برباید. هنگامیکه همدست او سنگ را از آنجا بیرون آورد به او گفت بهای این سنگ چه اندازه است. و مدیلیانی گفته بود: هیچ! و همدست خود را بهخشم آورده بود که بیخود زحمتی بهخود داده است *.
از مجله نقش و نگار، سال ۱۳۳۹، شماره هفت، انتشارات هنرهای زیبای کشور