(...)آدم تعجب میکند که این آقاها چطور میتوانند درس بدهند. و اینهم معلوم است که نتیجه درس آنها آدمهایی بار میآورد مثل ما. همینطور از کلاس نهم سیگار و بعد عرق و بعد هزار کوفت و زهرمار دیگر. این را هم بگویم که آمدن ما بهاینجاها در اوایل اینگونه بود. اما بعدها که با لاله روبرو شدیم وضع تغییر کرد. لاله همدرد ما بود و آدم همیشه همدردش را مقدس میشمارد. و ما هم همین حال را داشتیم. به او به نظر یک فاحشه نگاه نمیکردیم. اگر باور کنید، به نگاه یک خواهر. چون مونس ما بود. شریک غممان بود. این اتاق را هم گرفته بود کنار فاحشهخانه. از بعد از آنکه با ما آشنا شد تا هر وقت خواستیم درددل کنیم پیش او برویم. اوایل تا هر وقتی بود ولی کمکم هر شبه شد. و انگار خانه آنجا بود. از توی کوهها میآمدیم و در تاریکی به این اتاق میچپیدیم و منتظر او میشدیم. دردسر ندهم، از دو ماه پیش ما خواهر و برادر شده بودیم(...)